والله. دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ این عزیزی که توی نظرخواهی دو مطلب پایینتر برام یه چیزی نوشته بودن این شور رو در من پدیدار کرد و چون شور در من اوفتاد نمک از من برون افتد، لاجرم! ایشون تقریر فرمودند که:
olaagh joon to khode derakhshan nisti?
عارضم حضور انور جنابعالی که ترجمه این متون که به زبون فارسی دری وری نوشته شده اینه: الاغ جون تو خود درخشان نیستی؟
والله تمامی کلمات این جمله برای من قابل درک و فهم بود به جز این کلمه درخشان. اولین کلمهای که توی این جمله توجه منو به خودش جلب کرد کلمه «الاغ» بود که اولش به خاطر بیسوادیم خوندمش اولاق که خب طبعاً چون معنی نمیداد فهمیدم که همون الاغ خودمون منظور نظر ایشون بوده. اما کلمهای که منو گیج میکرد این کلمه درخشان بود. خب والله فکر کردیم که حتماً منظورش حدر خودمونه. این بود که یه لحظه روم به دیفال شکلاتی رنگ شدن تنبونمون. این بود که برای رفع هر گونه شبهه به مقایسه خودم با درخشان پرداختم. البته اول گفتم که ببینم چه تشابهی داریم. این بود که نتایج زیر مستحصل گردید که به سمع و نظر شما انورحضوران میرسه:
تشابهات: هر دو تامون هم سن و سالیم یعنی متولد ۵۳ و هر دو تامون هم وبلاگ داریم. (بجز این دو تا و شباهتهایی از قبیل این که هر دومون غذا میخوریم و میخوابیم این حرفا چیز دیگهای به ذهنم نرسید.)
تفارقات: (ایناش دیگه شمارهبندی داره)
۱- ایشون ابوالبلاگر تشریف دارن در حالی که من فقط اسم یکی از بابابزرگام ابوالقاسم بوده.
۲- ایشون متأهلن در حالی که من غلط بکنم از این شِکَرخوریها بکنم.
۳- ایشون روزنامهنگارن در حالی که من از روزنامه فقط برای پاک کردن شیشه و سفره یه بار مصرف استفاده میکنم.
۴- ایشون خُلدآشیانن (یعنی تورنتو سکونت دارن) و من خلداکباتانم.
۵- ایشون سردبیر خودشونن در حالی که من خیلی زحمت بکشم سربه زیر خودم هستم تازه اونم گاهی اوقات.
۶- ایشون رنگ به رنگ درگیریهای کنونی دارن و من فقط با خودم درگیرم.
۷- از وبلاگ ایشون با ویزاکارت و مسترکارت حمایت میشه در حالی که از وبلاگ من با ملیکارت و سپهکارت و اینترنتکارت هم حمایت نمیشه.
۸- ایشون اگه به من ایمیل بدن من جوابشو میدم وگرنه بهش برمیخوره اما من تا حالا ۱۰ تا ایمیل براش فرستادم اما اصلاً به یه ور فلانش (همون یه دکمه موسش) نگرفته و من بازم از رو نمیرم.
۹- ایشون نگاه انتقادی به ایران، فرهنگ عامه و تکنولوژی دارن در حالی که من اصلاً به این چیزا نگاه نمیکنم.
۱۰- از همه مهمتر ایشون کچل تشریف دارن و طبعاً خوش شانس در حالی که من روی سرم جنگله و بالطبع بدشانسم.
۱۱- بسه یا بازم بگم جناب نظردهنده؟
ماه: فوریه 2003
تو چالههای توچال
امروز رفتیم توچال جاتون خالی. با چند تا از دوستای خوب. عرایض، غریب آشنا، آیدا، غزل، نازنین و مجید. تازه بعدشم ناهار ور به اتفاق همین دوستان و در جوار سحر و سیاوش میل فرمودیم.
سخنان برگزیده امروز:
۱- من نمیتونم فشار رو تحمل کنم… فقط میتونم فشار بدم.
۲- بدترین چیزی که میتونه تو پاچه آدم بره، برفه!
تحریر: این دوستم مجید زانوش به خاطر یه کیت کت ناقابل پیچ خورد.
بعد التحریر: ساعت نه و نیم بردمش بیمارستان تا ببینم موضوع خطریه یا نه.
اغراض ما بعدالتحریر: ویلچرسواری دولا دولا که نمیشه اما خیلی حال میده با ویلچر دختر بلند کنی! هاها!
تعطیلات وسط هفته خود را چگونه گذراندید؟
۴- خب. این روزها که این جا ننوشتم. کلی اتفاق افتاد و کلی هم کارهای مختلف انجام دادم. اولش که چند تا از دوستای خوب و قدیمیم که البته جزو وبلاگیها نیستند (اما میدانند که وبلاگ چیست و چه کاربردی دارد) برام یه جشن کوچولو گرفتن و با این که تعدادمون زیاد نبود اما خوش گذشت. بماند این که کلی هم کادوهای خوب خوب بهم دادن. از کتاب و ادوکلن و انواع پوشاک بگیرین تا انواع پوشاک و ادوکلن و کتاب و من سریعاً به این نتیجه رسیدم که تولد بهتر است تا علم و ثروت و این حرفها.
۳- و اما در چند روز گذشته چه کار خوبی انجام دادهاید؟ من یه دونه قالب جدید اضافه کردم به مجموعه قالبهای فارسی گردون به اسم کیمیا که تو صفحه چهارم میتونید ببینیدش. در حال حاضر دو تا قالب هم که با سیستم پرشین بلاگ بخونه اونجا گذاشتم. یکی دیگه هم آمادهست که همین امروز و فردا میذارمش اونجا.
۲- چهارشنبه یه آگهی ثبت دومین و طراحی صفحه داده بودم برای نیازمندیهای همشهری که به خاطر تشخیص(!) حروفچین یا هر کس دیگه یه کلمهشو سرخود حذف کردن و در نتیجه حذف اون کلمه کلیدی قیمت مورد نظر اصلاً معقول نبود. پس هیچ کسی هم زنگ نزد واسه این آگهی و ما به عبارتی میخ گشتیم اونم از نوع میخ طویلهش. راستی شماها نمیخواین دات کام بشین؟ ثبت دومین و ۵ مگابایت هاست و ۱۰ تا ایمیل… مفـــــــــــــــــــت فقط ۳۰ هزار تومن. (فکر کنم پوز این نیازمندیهای همشهری خورد با این تبلیغ!)
۱- … بعد همه اهل قصر جمع میشن. هملت ضربهای به لایرتیس میزنه و لایرتیس هم یکی به اون. هملت میچرخه، زخمی هم به عموش میزنه. در همین موقع ملکه از گیلاس زهرآلودی که شاه درست کرده مینوشه. ملکه میمیره، شاه میمیره، هملت میمیره، لایرتیس میمیره. درست بالای جسد اوفلیا. و کنار جایی که پولونیوس مرده. به یه چشم به هم زدن یا سر جنبوندن. همه اون بدبختها مثله شدهن، زخم خوردهن، تکهتکه شدن و مردن. بعد سر و کله یه گربه به اسم فورتینبراس پیدا میشه و میگه: “این چه اوضاعیه؟ تا حالا همچین شلم شوربایی ندیده بودم. …”
اینم یه تکه از کتاب هملت از زبان مردم کوچه و بازار از عمو شلبی که یکی از کادوهام بود.
۰- چرا من خوابم نمیبره؟
شد ۲۸ تا
توی این فلش بگردید و کلید چراغ رو پیدا کنید و روشن کنین لامپو. اگه هم دوست داشتین این فلش رو میتونید بصورت بزرگتر ببینید.
این هم از بیست و هشت سالگی ما که شوت شد و رفت. رفتیم تو بیست و نه. ۲۸ سال پیش تو یه همچین روزی ششم اسفند ۱۳۵۳، ما الکی الکی افتادیم توی این دنیا (این جمله شد مثه برنامه تقویم تاریخ).
قلیان
به من چه؟ خودتون برید ببینید: راهنمای آماده کردن قلیان!
این هم یک سایت تازه درباره آی تی: IranBrains
خستمه
چیه؟ با اون چشای بلوریت چارچنگولی نگام میکنی؟
خب منم آدمم… بعضی وقتا از خودم خستهام میگیره!
xxxxxxx
بـــــــــوق… بـــــــــوق… بـــــــــوق
کلیک کیک
چرا هر چی رو که میخوای نمیشه؟
هر چی رو هم که نمیخوای… میشه!
گویا یا گویاا مسأله همین بود؟
سه تا سایت یا وبلاگ این جا هست که میخوام بهتون نشون بدم. لازم هم نیست که بگم شبیه کدوم سایتهای دیگه هستن.اولیش کپی گویا هست. دومیش هم شبیه پرشین بلاگه که اسمش هست ترکین بلاگ. سومیش هم قالبش شبیه به سایت بلاگره و اسمش هست Errors. (لینکها از طریق این دوست عزیز)
فرصت دوباره
بهتر نیست مثبتها رو حفظ کنیم به جای یادآوری منفیها؟
من از بعضی اتفاقات متأسف میشم. نباید از دست بدیم داشتههامون رو. بعضی از واقعیات تلخن ولی آیا دوستها هم باید فرصت زندگی دوباره رو از هم دریغ کنن؟ اون وقت آدم از غریبهها چه انتظاری داره؟
برف، جمشیدیه، کردستان
یه جایی رو در نظر بگیرید. یه جایی مثل یه خونه ویلایی که روی یه کوه بلند پر از برفه. تمام پلههاش و بالکنش از برف لبریزن و باد هر از گاهی برفای روی اونا رو مثل پودر به اطراف میپاشه. یه ویلای دو طبقه که از سنگهای همون کوه و چوب ساخته شده. وقتی واردش میشی دو تا مجسمه آدم که خیلی طبیعی هستن توجه تو رو به خودش جلب میکنه. هر دو تاشون لباس عشایر پوشیدن و با وسایل و توی محیط کوچ در حال کارن. تختهای سنتی شیک (نه از اونا که تو دربند میبینی) با گلیمهای خوشگل و میزهای غذاخوری چشمنوازی که آماده خریداری نشدن و مخصوص اون جا درست شدن دعوتت میکنه که غذا بخوری. یه قسمت این سرسرا با چند تا پله چوبی جدا شده و فضایی رو ایجاد کرده که میتونست آشپزخونه خوبی بشه. یه سنگ بسیار بزرگ یه طرف اینجا رو به طور کامل تشکیل میده. سنگی که بخشی از همون کوه بوده. سقف توسط تنههای درخت و حصیر استحکامی رو داره که آرامش خاصی بهت میده. لوسترهای این جا هم از زنجیرهای کلفت و چوب تشکیل شدن. بیرون توی بالکن روشنایی توسط فانوسهای قدیمی تأمین میشه البته توش لامپ کار گذاشتن. راستی یه شومینه هم این جا هست. یه شومینه واقعی با کندههای کلفت در حال سوختن. این هال با یه پله بزرگ به طبقه بالا میره که بسیار بزرگه و میتونست جای مناسبی برای ۳ تا اتاق خواب بزرگ و سرویسها باشه. این جا یه ویلای قشنگ میشد. البته اگه اون رو تبدیل به رستوران سنتی نمیکردن. این رستوران سنتی اسمش خانه کردستانه که توی پارک جمشیدیه هست. امشب اگه اونجا رو دیده بودین هیچ وقت فراموشش نمیکردین. مخصوصاً توی این برف. حیف که دوربینم رو دزدا بردن وگرنه عکسهای خیلی قشنگی میشد از اون جا گرفت.
برف
دیروز، چهارشنبه به خاطر فراخوانی که برای برفبازی داده شد رفتیم پارک ملت. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. خب اگه میخواین بدونین که کیا بودیم، باید بگم که به جز من، شوشو جون و دختر سنگی و سیاوش روزهای نوجوانی و آرش نصفه نیمه و احسان عمو گارفیلد. بازم میگم جای باحالاش خالی.
و اما یه چیز دیگه. اونایی از شما که تو ایران هستین حتماً با محصولات غذایی با آرم روزانه آشنایی دارین. البته تبلیغات این شرکت و کارکتر گاوی که توی این تبلیغات هست اون قدر محبوبیت داره که حتی اگه عروسکی از اون ساخته بشه بیشتر از خود محصولاتش مورد استقبال قرار بگیره. به هر حال اگه دوست داشتین سایتشون رو ببینید آدرسش اینه که کار طراحیش رو هنرمندی به اسم زرتشت سلطانی انجام داده که کارش رو قبلاً تو سایت اوهام دیدیم. این دوست عزیز انیمیشنهای قشنگی هم داره که اونا رو میتونین تو سایتش ببینین.
پ.ن: گالری عکس زرتشت سلطانی
دروغ
هیچ وقت به من دروغ نگو! میفهمی چی میگم؟ هیچوقت! چون من هیچ وقت این کار رو نمیکنم. فقط حقیقت رو بهم بگو. از شنیدن یه حقیقت تلخ کمتر ناراحت میشم تا از کشف یه دروغ شیرین. پس لطفاً فقط حقیقت رو بهم بگو. دروغهای کوچیک، مسخرهترین دروغها هستن. دروغهای کوچیک بیشتر منو اذیت میکنن. اون قدر خوار و خفیف و کوچیک هستن که فکر میکنم شاید با گفتن اونا قصد داشتی منو احمق فرض کنی. واسه همین ازشون متنفرم.
وبلاگ نوشتن به شیوه زیتون
۱- شنیدین گوگل شرکت اصلی بلاگر رو خرید؟ اینم خبرش.
۲- این نظرخواهی من بعضی وقتا مثه قلکم که تو بچگی داشتم خالیه. چه بد. آی ملت شهیدپرور خجالت نمیکشین این همه میاین و میرین یه کامنت نمیذارین؟ زبونم لال مشکل کالیبر که ندارین؟
۳- هر کسی طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
۴- این شماره سه هیچ ربطی به ماجرا نداره اما دلم خواست شماره های نوشتهم زیاد بشه.
۵- باز که دارن میخونین! برین کامنت بذارین بابا.
۶- من بر خلاف نوشتههای بالا غمگینم. 🙁
خودنوردی
بالای کوه و یه عالمه ستاره روی زمین. این همه چراغ روشن. این همه خونه. توشون چه خبره؟ توی هر کدوم از این خونهها چه اتفاقاتی داره میافته؟ همین الان… دقیقاً همین الان چه خبره؟ کیا با هم دعواشونه؟ کیا دارن قربون هم میرن؟ چند نفر غصه دارن؟ چند تاشون قند تو دلشون آب میشه؟ فقیرا، پولدارا، متوسطا دارن الان به چی فکر میکنن؟ چند تاشون دارن نقشه میکشن واسه فرداشون؟ چند تاشون قراره خودکشی کنن؟
اما به نظر میرسه یکی از این خونهها خونه منه. از همین جا حسش میکنم. یکیشم خونه اونه. اون یکی… . اما چقدر دوره. همونه که روی پنجرهش یه شمع روشنه.
حیف که اگه برم پایین گمش میکنم. حیف.
رستگاری در ساعت ۶
تا حالا شده ساعت ۶ عصر بهتون زنگ بزنن و ازتون بخوان که ساعت ۹ شب برین واسه اجرای یه صحنه از تئاتر اونم تو جشنواره تئاتر دانشجویی برین کمک؟ واسه من امروز دقیقاً همین اتفاق افتاد. نمایش اسو.