این گوسفند بیچاره رو اون قدر چشمش زدن که خلاصه مرد. دالی رو میگم. اولین گوسفند شبیهسازی شده. عمرش رو داد به صاحبش. بیچاره مادرش… حالا از داغ بچهش چی میکشه. گوسفند بیپدر. خجالت هم نمیکشید این قدر زنده مونده بود. جسدش رو هم دارن میذارن تو موزه اسکاتلند. خدایش رحمت کناد.
ماه: فوریه 2003
عکاسی در دیزی
این لابراتوار ظهور عکس دیزی یه کم قدیمیه. اینه که عکسهای همایش برترین وبلاگهای فارسی رو که گرفتن، تازه ظاهر شده. حالا اگه میخواین این عکسهای سیاه و سفید رو که در زمان مظفرالدین شاه گرفته شده ببینید، این جا رو بکلیکید.
واکس روح
یکی بیاد روحیاتم رو واکس بزنه. البته بیزحمت.
ترس کویر تنهاییست
تنهایی آشناست. تنهایی لهجه ندارد. همیشه با توست. آنگاه که احاطهات میکند چون برگی میشوی که درون آب غرق میشود. مانند کفشی میشوی در ابتدای باتلاقی پنهان و گنگ.
تنهایی تنها یک واژه نیست. آونگ زمان است. تنهایی مفهومی کاملاً هرجاییست. تنهایی هرجاییست. بازوهای ستبر مرگ است. ترس است.
ترس، کویر تنهاییست.
والنتاین

والنتاین مبارک
برف میاد
برف خیلی قشنگی داره میباره. از اون برفا که من دوست دارم. برفای سبک و پوک و پودری. نتونستم طاقت بیارم و نرم پارک جمشیدیه. فوقالعاده شده بود. معرکه بود. معرکه.
جشنواره بیست و یکم فجر
دیروز خودمون رو با جشنواره خفه کردیم. روز تعطیل و آخرین روز نمایش فیلم های بیست و یکمین جشنواره فیلم فجر. اولین فیلمی که دیروز دیدیم سانس ساعت ۵ سینما عصر جدید بود که فیلم جایزه بهترین بازیگر نقش اول فیلم رو گرفت. دومین فیلم هم سانس ساعت ۹ سینما سپیده بود که فیلم گاهی به آسمان نگاه کن از کمال تبریزی رو نشون میداد. رضا کیانیان، آتیلا پسیانی و هانیه توسلی بازیگرهای اصلیش بودن. نمایش فوقالعاده فیلم نفس عمیق از پرویز شهبازی هم آخرین فیلمی بود که دیدیم که تا ساعت ۱ بعد از نیمه شب ما رو توی سینما سپیده نگه داشت. این یکی فیلم بسیار تأثیرگذاری بود. به نظر من یک فیلم کاملاً تلخ و حقیقی با تفکراتی شبه متال. اینا رو هم یا باهاشون بودیم و یا دیدیمشون. از وبلاگیها که با وحید بودیم و سامان رو هم این وسطها دیدمش.
چهار تا جمعه
جمعه یه دونهش غیرقابل تحمله چه برسه به چهارتاش توی یه هفته.
بیت:
و یک احساس پشمالو
که گوید
فرق میباشد میان کیوی و آلو
(یه چیزی تو همین مایهها بود شعر داریوش کاردان در سال ۷۲)
والنتاین ممنوع
به سلامتی دولت فخیمه جمهوری اسلامی ایران به دلیل جلوگیری از اشاعه فرهنگ غربی، فروش هدایای روز عشاق یا Valentine رو ممنوع اعلام کرد. خدایا شکرت. اونم صد هزار مرتبه. دیگه مشکلی نداریم. فقط همین یه مشکل رو داشتیم که اونم به حول و قوه الهی حل شد. خبرش رو میتونین تو رسانهها بخونید.
دنیا هم فیلم شد
دیشب ساعت ۱۱ توی سینما سپیده فیلم دنیا رو دیدم با بازیگری محمدرضا شریفینیا و هدیه تهرانی و گوهر خیراندیش. فیلم خوبی بود. اما فکر میکنم موقع اکران اصلیش یه جاهاییش مشمول سانسور بشه. به هر حال به عنوان تنها فیلمی که تا الان امسال توی جشنواره دیدم (البته تا حالا) فیلم جالبی به نظر میرسید.
خام بُدم، پخته شدم، سوختم
یه سال پیش تو همچین روزی یعنی بیستم و یکم بهمن ماه شروع کردم به نوشتن نوشتههای عصیانزده نورهود توی وبلاگی با نام عصیان.
توی این مدت اتفاقات زیادی برام افتاد… خوب و بد. وقتی نشستم و نوشتههام رو دوباره خوندم، تمامشون رو به یاد آوردم. چه خوبه که آدم یه چیزی داشته باشه که این حساشو بهش یادآوری کنه. وقتی که دقت میکنم، میبینم از این اتفاقات بیشتر خوباش یادم مونده تا بداش. و میبینم که دوستایی توی این مدت پیدا کردم که با دوستای دیگهم تفاوت داشتن. دوستایی که اول با افکار و نوشتههاشون آشنا شدم قبل از این که ببینمشون.
خب الان باید خیلی خوشحال باشم دیگه، مگه نه؟ خب هستم! اینم دلیلش 🙂
دریاکنار
تا حالا شب رفتین کنار دریا؟ تو همین سفری که داشتم به شمال یه شب ساعت ۱۰ زد به سرمون که بریم کنار دریا. من شب دریا رو خیلی دوست دارم. آروم باشه با توفانی فرقی نداره. یه ابهتی داره دریا توی شب. یه حس توهم عجیبی رو به آدم تزریق میکنه. رفتیم کنار ساحل چمخاله. رفتیم و نشستیم کنار ساحل. هوا کمی سرد بود اما دریا آروم بود. احساس میکردی جایی وایسادی که واقعاً جرات میخواد فقط ده متر بری توش.
نشسته بودیم که دیدیم یه چیزی داره میاد به سمتمون. یواش و بی سر و صدا. اولش فکر کردیم که خیاله. اما بعد دیدیم یه ماهیگیره که روی یه تیوپ نشسته و از صید قاچاق شبونه میاد. با یه بغل ماهی که هنوز نفس میکشن. وقتی که آدم فکر میکنه مقابل اون همه وسعت یه ذره بیشتر نیست، خیلی تحسین برانگیزه وقتی میبینی یکی میره توی اون همه عضمت تا گم بشه. اون وقته که احساس میکنی خیلی کوچیکی. خیلی.
بار دیگر شهری که دوست میداشتم
دیدن شهری که تغییر کرده. دیدن بچههایی که بزرگ شدن اونم خیلی بزرگ. دیدن آدمایی که پیر شدن هم جالبه و هم یه جورایی دلگیرکننده. این سفر آخرم فرصتی بود که بتونم آدمایی رو که مدتهاست ندیده بودم یه جا ببینم. کلی تعجب کردم از دیدن بعضیها. هاها دیدن دختری که مامانش جلوی روت کهنهنوشو عوض میکرد و الان برات ابرو بالا میندازه و عشوه میاد، خیلی بامزهست. بامزه چیه؟ اصلا آخر خندهست. یا وقتی میری توی شهر یه گشتی بزنی و میبینی که بر و بچههای هم دورهت دست زنشونو گرفتن و یه بچه هم داره کنارشون تاتی تاتی میکنه سخته که نیشتو ببندی. یا مثلاً وقتی بشینی و با معلمای دوره دبیرستانت لیموناد! بخوری و اونا از شیطنتهای تو و دوستات بگن و تو هم بعضی از چیزای دیگه رو که اونا نمیدونستن پیششون اعتراف کنی، باید خیلی خندهدار باشه. یا مثلاً وقتی کتایون ۸-۹ ساله رو میبینی که مثل همه رقاصههای بزرگ دنیا بدون کوچکترین خطایی داره باباکرم میرقصه و تازه چند تا پسر رو سر کار میذاره دیگه احتمالاً باید ریسه رفته باشی از خنده.
اما ته همه اینا، اون ته تهشون یه چیزی دل آدمو فشار میده. یه چیزی که نمیدونی چیه اما هست. وزنشم خیلی زیاده.
روزمرگی
خب من برگشتم. یه عالمه حرف دارم واسه زدن. این روزا که میرم جایی همین جوری پشت سر هم یه چیزایی یادم میاد و به خودم میگم که شاید برای بقیه هم جالب باشه. اما وقتی که میخوام بنویسمشون یه چیزی بهم میگه که این مزخرفات چیه به خورد ملت میدی آخه؟
به هر حال روزمرگیهای این روزامه. شاید دونه به دونه که یادم اومد نوشتمشون. اما الان نه. الان دارم از خواب لقلق میزنم رو صندلی. میذارمش واسه چند ساعت بعد.
گزارش سفر!
تا چند دقیقه دیگه راه میافتم به سمت لاهیجان. هم عروسی پسر عممه امروز، هم قراره یه صحبتایی بکنیم تو مایه های کارای ساختمونی. حالا یا جمعه ظهر حرکت میکنیم واسه برگشت، یا شنبه صبح. در هر حال از اونجا هم مینویسم. فقط کلی دارم با این هوا حال میکنم. بدجوری باحاله. جای همتون خالی.