فصلی برای نیاز (۳)

برای بی‌نهایتمین بار انگشتش را نشاند روی شاسی تلفن و دوباره تکمه‌های اعداد را نوازش کرد. صدای توی گوشی همچنان سکسکه می‌کرد و نشانی مکالمه‌ای طولانی را به او می‌داد. گوشی را کوبید روی نشیمنگاهش سیگاری یافت و آتش کبریت را هدیه‌اش کرد. موج‌های ملحفه داستان خوابی آشفته را بازگو می‌کردند. گوشی را برداشت و یک بار دیگر انگشتانش را روی تکمه‌ها حرکت داد.
– الو؟ رها؟ چرا این قدر اشغال بود تلفنت؟
– بابا داشت حرف می‌زد.
– این همه؟
– آره داشت با دفتر صحبت می‌کرد.
– خوبی؟
– بد نیستم. چطوری تو؟
– بد نیستم. پیش امیر اینام.
– آها. بیبن من باید برم؟
– کجا؟
– هیچ کجا. مامان کارم داره.
– باشه. مزاحم نمی‌شم. راستی…
– هوم؟
– هیچی. خدافظ.
– بابای.
از ته سیگار توی نعلبکی انتقام گرفت و بلند شد از روی تخت و به بیرون نگاه کرد. سبزی کوه تا ابرها زبانه می‌کشید. خیالش رفت با ابرها تا مهری که تنها سی روز نفس کشید و… رفت توی آشپزخانه که چای بگذارد.
یادداشتی انگار که کلماتش هنوز خمیازه می‌کشیدند، می‌گفت: نیما جان من و محمد رفتیم دانشگاه. جفتمون تا عصر کلاس داریم. دیدم خوابی دیگه بیدارت نکردم.

* * *

پس این دختر که بود با صدای آسمانی؟ خیال که نبود؟
رفت تا دوباره سرک بکشد توی اتاق که این بار دخترک چشمانش را قاپید. اما پسر بود انگاری.
– سلام. من نیما هستم.
– …
– ببین می‌دونم که می‌تونی حرف بزنی. خودم شنیدم آوازتو. چرا امیر اینا بهم نگفتن تو دختری؟ اسمت چیه؟
– …
– خب اگه نمی‌خوای بگی نگو. اما لزومی نداشت که الکی بهم دروغ بگن.
– ماندانا.
– آها این شد. دوست امیری؟
– نه.
– پس چی؟
– می‌شه بری؟
– باشه.
و از اتاق بیرون رفت تا برود. فقط یک دستش توی آستینش بود که دخترک آمد بیرون از اتاق.
– ببین. حقیقتش من از خونمون فرار کردم. به کسی نگو که اینجام… خواهش می‌کنم.
– همین جوری‌ش هم نمیگفتم. حتی به روی امیر اینها هم نمی‌آوردم که دیدمت. خوش باشی و خدافظ.
– اینجوری نگو خوش باشی. نمی‌دونی که چمه. من از اونا که فکر می‌کنی نیستم.
– من فکر خاصی نمی‌کنم. خوش باشی رو هم بنابر عادتم گفتم. منظوری نداشتم. خدافظ.
– خدافظ.

* * *

ادامه دارد…

فصلی برای نیاز (۲)

ساعت قدیمی یک بار نواخت. انگاری که بعد از سر و صدای زیادی که نیمه شب به پا کرده بود خجالت می‌کشید. شاید هم خوابش می‌آمد.
– نیما… اگه خوابت میاد برو رو تخت اون اتاق.
– مگه پسرخالت اونجا نیست؟
– نه… رفته تو اون یکی اتاق.
توی هیر و ویر دستشویی رفتن بود یا گرم بازی نفهمید که کی از اتاق رفته بود به اتاق دیگر.
چراغ‌ها را یکی یکی کشت و خستگیش را روی تختخواب تکاند.

* * *

ماه پیش بود که رها شروع کرده بود به آزار. نمی‌شد انگاری. به چارمیخش هم که می‌کشیدی رها بود. دلش را نمی‌شد به بند کشید. آن اوایل دوستیش توی آسمان نفس می‌کشید. کسی را که سالها شاهین سرکشی بود، کبوتر جلدش کرده بود. اما چند ماه بعد رها شده بود دوباره. و حالا آزرده‌اش می‌کرد. رها صیادی شده بود که به اسیری می‌برد.

* * *

سعی کرد آفتاب را با دستش کنار بزند بی‌فایده. صدای آوازی آسمانی می‌آمد از یک جایی مثل ابر. انگار که هم‌نوا شده بودند صدها فرشته آسمانی و می‌خواندند بی آن که بدانی چه می‌گویند. هوهوی باد یا چیزی مثل هزار کلید ارگ کلیسا همزمان موجی می‌شدند توی هوای اتاق. نشست توی تخت و صدا می‌آمد همچنان.
باز امشب در اوج آسمانم.
آسمان را می‌کشید تا اوج. یا شاید صدایش از آسمان می‌چکید آرام تا زمین. هر که بود حتما آسمانی بود.
خیال بود. همان بود که از آسمان می‌آمد توی خوابش. همان فرشته آبی‌پوش عروسک چوبی کودکی‌هایش بود. یا نه… شهرزاد قصه‌گویش بود. موهای کوتاهش را با شانه‌ای چوبی برای زمینی‌ها قسمت می‌کرد انگاری. یک… دو… سه.
یک… دو… سه.
باز امشب در اوج آسمانم.
یک… دو… سه.
عادتش به شانه کشیدن روی دست‌هایش مانده بود هنوز. از شمردنش پیدا بود که تازگی زلف‌هایش را چیده. یک… دو… سه را نمی‌شمرد. می‌کشید. مثل همان آ که آب فارسی کلاس اولمان بود. حتماً بلند بوده این موهای پرکلاغی که شانه‌اش را طولانی می‌کرد.
یادش آمد این قانون را که اگر تو کسی را ببینی توی آینه، او هم تو را خواهد دید. سرش را از آینه دزدید و به اتاق برگشت.

* * *

ادامه دارد…

فصلی برای نیاز (۱)

نوک دماغش گزگز می‌کرد از سرما. همیشه همین طور بود. یک جورهایی از زمستان بدش می‌آمد برای همین. پله‌ها را یکی در میان پرید بالا و رسید به در هال. با لبه آستینش دستگیره فلزی را فشار داد تا در را باز کند. حاضر نبود حتی برای چند لحظه پوستش سرمای در را ببلعد.
– سلام امیر.
– سلام. سلام. چطوری نیما؟
– ای‌… بد نیستم. نبودی امروز دانشگاه؟ خونه بودی؟
– آره. مهمون دارم. واسه همین.
چشمکی زد و گفت:
– کیه؟ دختره؟
– نه بابا. پسرخالمه.
– کجاست؟
– تو اتاقه. خوابیده.
– خوابه؟ سر شب؟ عجـــــب!
– آره. آخه می‌دونی یه مشکلی داره. نمیتونه حرف بزنه. لالِ. قراره هفته دیگه بره آلمان. که عملش کنن. آوردمش این ورا یه هوایی بخوره. یه کم خجالتیه. می‌دونی. بعضی‌ها اذیتش میکنن. فکر می‌کنن اواست. می‌فهمی که؟
– خب آره. پس بگذریم. ممد کجاست؟
– رفته یه خورده خرت و پرت بخره واسه شام.
– آها.
– سیگار داری؟
– آره بیا.
و یک بسته وینیستون را انداخت به طرف امیر و پرسید:
– از اون یکی ممد چه خبر؟ خیلی وقته ندیدمش تو دانشگاه.
– کی؟ امیرممد؟ هاها… هیچی رفته یه خونه گرفته توی رشت. این جا دیگه خیلی تابلو کرده بود. یه خونه گرفته تو گلسار. عشق و حالشم که همیشه براهه. حالا ببین کی اونجا رو آباد کنه و برگرده دوباره همین ورا.
– آره والله. آخر عیاشه این بشر. یه جورایی خوشم میاد ازش.
کمی که گذشت و ممد هم آمد.
– نیما؟ شام که می‌مونی؟
– آره. حالشو ندارم برم خونه. دوباره با بابام حرفم شد. بدبختیه به خدا. از شانستونه که قبول شدین دانشگاه توی یه شهر غریب. ما که گرفتار کردیم خودمون رو. شده واسمون مثل دبیرستان. انگار نه انگار که بزرگ شدیم. هنوز بهمون امر و نهی می‌کنن.
– پس ورق‌ها رو یه بُر بزن تا من این سوسیس‌ها رو بندازمش تو تابه و بیام. یه سیگارم برام آتیش کن.
– اوکی.
و شروع کرد به ور رفتن با ورقای لَب‌پَر شده کیم تقلبی.
– امیر؟
– هوم؟
– این پسرخاله‌ت بیدار نشه از این حرفا. هی بلند داد می‌زنیم.
– نه بابا اون طفلک لال بودنش بخاطر کر بودنشه. نمی‌شنفه. خیالت تخت. هوار بکش.
– آخی. بیچاره. واسه شام میاد بیرون که؟
– نه بابا خجالت می‌کشه. می‌برم تو اتاق براش.
– پس بیا دیگه.
رو به محمد کرد و گفت:
– این پسرخاله امیر کجا بود تا حالا؟
– بی‌خیال. چه می‌دونم. بیا یه دست چاربرگ بزنیم.
– باشه.
و در میان ورق و دود و هیاهوی بخاری به خواب رفتند.

* * *

ادامه دارد…

مسیر پنهان

گامی پس از گام دیگر برداشتم و ترنم زندگی را زمزمه‌کنان در مسیری پنهان میان بوته‌ها پیمودم. بار دیگر رفتم، فرو افتادم، برخاستم، افتادم و باز… . گامی خشک، گامی بارانی، گامی برفی و شاید کمی شاعرانه‌تر بگویم گامی آسمانی طی شد…
شاید برخی را یار و برخی را دوست بودم. بعضی را عناد ورزیدم و بعضی را تلخکی بیش نبودم. حسی را نگاشتم. گاهی در پس لباسی فاخر و گاهی چون مترسکان لخت و برون افتاده. سالی که گذشت نیز چون سال‌های پیشین لبریز بود از لحظاتی چون نوشیدن فنجانی قهوه با کمی شیر. همین که دوستانی دیگر بر دوستانم بیفزایم مرا بسنده. و امیدوار بر این خیال که فردی را نرنجیده باشم از خود که شاید خیالی وهم انگیز باشد.

سال نو مبارک - نورهود

معجزه وبلاگ و اینترنت

خوندن وبلاگ حسن سربخشیان که مستقیماً از اربیل عراق نوشته می‌شه به همراه عکس‌های بسیار زیبایی که توی سایتش و توی یاهو هست فقط به مدد وبلاگ و اینترنت ممکنه. یه نگاهی بندازین و لذت ببرین. و البته به شجاعت خبرنگاریش آفرین بگین.
آها… داشت یادم می‌رفت. شایع شده که احسان اون مدتی که نمی‌نوشته و می‌گفت که برای کنکور فوق لیسانس داشته می‌خونده، تموم مدت داشته روی قالب جدبد وبلاگش کار می‌کرده. D: اما جدا از شوخی ترکونده با این قالب باکلاسش تموم وبلاگستان رو. نمی‌دونم چرا این قالبش رو که می‌بینم یاد تلویزیون سامسونگ می‌افتم.

زندگی الگوریتمی

تا حالا شده زندگی رو به شکل الگوریتمی ببینید؟ اونهایی که تو کامپیوتر مطالعاتی داشتن و یا رشته‌شون کامپیوتر بوده، ممکنه بعضی وقت‌ها مثل من همچین دیدی بگیرن.
حالا شاید بهتر باشه اولش یه توضیح کوچیکی درباره الگوریتم بدم بعد مشخصات این نوع دید رو تشریح کنم. الگوریتم بنابر تعریف نوعی رویه حسابی یا منطقی برای حل مسأله هست. به عبارت دیگه، دستورالعملی است که با تجزیه مسأله به چندین قسمت ساده خاص، پاسخ درست یک مسأله مشکل رو به راحتی ارائه می‌ده. هر یک از این قسمت‌ها باید طوری تعریف بشن که به راحتی قابل حل باشن، حتی اگه آگاهی کاملی از اون چه که انجام می‌دیم نداشته باشیم. بر اساس نظریه آلن تورینگ -منطق دان بریتانیایی- راه حل الگوریتمی می‌تونه هر مسأله منطقی یا حسابی رو که پاسخ داشته باشه، حل کنه. همه برنامه‌های کامپیوتری از یک یا چند الگوریتم تشکیل شده. (تعریف خیلی علمی شد!) یه چیز کوچولو هم بگم که این کلمه الگوریتم از اسم الخوارزمی وام گرفته شده.
حالا بیاین زندگی رو به شکل الگوریتم ببینیم. در یه الگوریتم برای تمامی راه‌حل‌ها حتماً جوابی پیدا می‌شه وگرنه اون دچار مشکلاتی می‌شه که به زبون ساده به اون‌ها ارور می‌گیم. این ممکنه شامل یه حلقه بینهایت بشه. تمام زندگی ما هم همین الگوریتم‌های پیچیده هست. اما این الگوریتم برای هر کسی متفاوته. در نظر بگیرین که ماها زندگی‌مون یه الگوریتم که از اول نوشته شده. حالا این رو هم در نظر بگیرید که در قسمت‌های مختلفش یه سری متغیر وجود داره که وقتی در طول این الگوریتم یا زندگی حرکت می‌کنیم، در هر قدم یکی یا چند تا از این متغیرها مقدار داده می‌شه و تازه اونجاست که قدم بعدی مشخص می‌شه اون هم بر حسب جوابی که همون لحظه بدست میاد. مثلا اگه نورهود قراره که ساعت ۵ عصر روز چهارشنبه توی میدون ونک با شما قراری داشته باشه این متغیرها که ساعت و روز و میدون ونک و خود شما هستن، اگه به هر علتی تغیییر کنه، قدم بعدی و یا اتفاق بعدی تغییر می‌کنه. ممکنه من ساعت ۵/۵ برسم و اون وقت شما رفته باشی و به جای این که با هم بریم سینما من تنهایی برم کافی‌شاپ و یکی از دوستایی رو که گم کرده بودم اون جا پیدا کنم و همین طور تغییرات دیگه توی این مقادیر، موجب حرکت توی یه شاخه دیگه از این الگوریتم می‌شه و بالطبع اتفاقات متفاوتی می‌افته و ممکنه کل مسیر زندگیم به یه جهت دیگه بره.

ادامه

معجون

طرز تهیه معجون شادی:
یه یار مهربون + چند ساعت بیکاری + یه مسیر مناسب + مقدار معقولی پول + یه آسمون بارون رو با هم قاطی می‌کنین. می‌شه یه معجون شادی. اما مواظب باشین همه‌ش رو یهو سرنکشین. مزمزه‌ش کنین. فقط یادتون باشه که وقت خوردنش نباید به هیچ چیز دیگه فکر کنین. آخرین باری که خواستم درستش کنم، تمام موادش آماده بود. فقط یکیش رو هر چی گشتم جور نشد.

شمارش مثل بچه آدم

۱- اولش چند تا لینک معرفی کنیم که خیلی وقته خیرات نکردیم. یکی از سایت‌هایی که من الکی خیلی ازش خوشم اومد سایت اکباتان نیوزه. امیدوارم این یکی به سرنوشت سایت‌های دیگه اکباتانی دچار نشه. اونها بعد از چند وقتی زدن به دیوار اما این یکی پیداست که فرق داره. حداقل از رو بازی‌هایی که گذاشته و معلومه که همه این بازی‌های ساده فلاش رو خودشون طراحی کردن، معلوم می‌شه که این سایت رو جدی گرفتن. سایت بعدی هم یه سایت افغانیه. نکته بامزه‌ش معادل‌یابی‌هاش برای اصطلاحاتی از قبیل ایمیله. بهش میگن پست برقی. خیلی بامزه‌ست نه؟ اسم سایتش هست نوجوانان افغان. آها یه چیز دیگه. کم کم داره سر و کله تبلیغات به زبون فارسی بالای این Blogger هم پیدا میشه. این یکی تبلیغ کارت‌های تلفون با مارک تیلیفون هست که من بالای وبلاگ عمومی دستگیرش کردم. رو بنرش اگه کلیک کنید می‌بردتون به سایتش.
۲- خلاصه اولین احضار از سایت‌های اینترنتی به دادگاه صورت گرفت. فؤاد صادقی مسؤول سایت بازتاب با شکایت صدا و سیما به دادگاه احضار شد. سایت بازتاب که به نظر می‌رسه تحت حمایت محسن رضایی هست، به خاطر دو اتهام به دادگاه احضار شده که یکی از اونها به علت نقل مطلبی از سایت امروز صورت گرفته. خبر کامل رو می‌تونین این جا بخونین.
۳- این روزها درگیر طراحی جدیدی برای سایت گردون هستم. اونجور که قراره گردون بشه، هم کار رو برای من ساده می‌کنه و هم امکانات زیادی بهش اضافه می‌شه. فکر کنم بتونم تا تعطیلات نوروز اون رو بفرستم رو اینترنت.
۴- وبلاگ دوستانه عکس‌هایی رو از مراسم ۱۶ اسفند توی صفحه‌ش گذاشته. اگه علاقه‌مندین، بسم‌الله. توی وبلاگ فریاد بی صدا هم می‌تونین تعدادی از اونها رو بصورت فایل زیپ دریافت کنین. راستی خبر دارین که توی این مراسم بیشتر از یک میلیون تومن پول برای کمک جمع شد؟ از این جا بخونین و لیست کامل هدایا رو ببینین.
۵- امروز روزنامه همشهری توی ویژه‌نامه تهرانش مصاحبه‌ای رو با مسؤولان سایت پرشین بلاگ ترتیب داده که توش یه سری آمار جالب هست از تعداد وبلاگ‌ها و بازدیدهاش در دقیقه و این جور چیزها.
۶- کاف گفت: «می‌گم هیچ معلوم نیس که مرگ همیشه بد باشه، از کجا معلوم اونایی که خودکشی می‌کنن از کارشون لذت نمی‌برن؟»
تب -مجموعه واهمه‌‌های بی‌نام و نشان – غلامحسین ساعدی

شمارش معکوس

۳- تا حالا شده که با کلی شور و شوق برین و یه هدیه واسه کسی بگیرین بعدش وقتی اون رو بهش بدین، ببینین که نمی‌خوادش؟ از همه بدتر اینه که برای اینکه ناراحتت نکنه اون رو تو رودروایسی بپذیره؟ یه حالتی بهت دست می‌ده که قدما بهش می‌گفتن «میخ شدن»
۲- عجب دوستا‌هی خوبی من دارم‌ها! نه؟ اصلاً فکر می‌کنن که ممکنه یه ذره هم تقصیر خودشون باشه؟ یا قراره تا ابد به روی خودشون نیارن؟ بی‌خود نگفتن که دست پیش بگیر که نیفتی! ادعا ضربدر هفت خیلی زیاد می‌شه نه؟
۱- من توی لبم یه آفْت کوچیک زده. قاعدتاً باید گرمیم شده باشه. اما گلو درد و فین فین و سینه خس خسو هم بایستی از نشونه‌های سرماخوردگی باشه. حالا من سرما خوردم یا گرما تکلیفم نامشخصه!
۰- تیک آف!

تسویه

بیا…
حلقه‌ای که بر دلم نهادی، مال تو
تمامی شاعرانه‌هایم را… پس بده.
بیا…
همه گل‌هایت، مال تو
تمامی عاشقانه‌ها، شبانه‌ها…
دوستت دارم‌هایم را… پس بده.
بیا…
یک بار دیگر بیا…
یک بار آن سان که من خواستم بیا
و بوسه‌هایی که دادمت را… پس بده.

شمارش معکوس

۳- برنامه‌ای که دوستان واسه شانزدهم اسفند و کمک به کودکان بی‌سرپرست ریخته بودن برخلاف انتظار خیلی‌ها بسیار عالی برگزار شد. واقعاً دستشون درد نکنه. زحمت زیادی کشیدن واسه جور کردن این برنامه. محل مناسب و وسیع برای این گردهمایی، روز تعطیل و وبلاگ‌نویس‌های گرم و صمیمی باعث شده بود که همه چیز به خوبی پیش بره. ناهار رو هم تعدادی از وبلاگ‌نویس‌ها با بچه‌های شیرخوارگاه توی رستوران دیدنی‌ها خوردیم که خیلی عالی بود. ضمن این که مسؤولان رستوران هم چه از نظر تخفیف و چه از نظر کمک مالی که قرار شد فرداش به بچه‌ها بکنن سنگ تموم گذاشتن و اون همه آدم شلوغ رو تحمل کردن.
۲- برنامه بعدی که برای بعدازظهر ترتیب داده شده بود، برگزاری مراسم گرامی‌داشت روز جهانی زن (۸ مارس) بود که باز هم در همون محل قبلی یعنی فرهنگسرای شفق تشکیل شد. قسمت‌های جالب این مراسم هم پخش فیلم یک مادرانه تلخ اثر جواد امامی بود و البته تریبون آزاد که تقریبا تمامش درباره هماهنگی میان پخت قورمه‌سبزی و تماشای فیلم‌های پست مدرن بود (باور کنین راست می‌گم).
۱- موندم چی بگم؟ ما می‌شینیم اینجا کلی قالب طراحی میکنیم به امید این که وبلاگ‌ها از یکنواختی دربیان، اون وقت یه سری از دوستان کم لطفی می‌کنن و لوگوی قالب‌های فارسی گردون رو برمی‌دارن از اون کنار. بابا حالا این کار ما اگه فی سبیل الله هم باشه، لااقل بذارین این لوگو اون گوشه کنارا بمونه که چهار تا از خواننده‌هاتون هم از اون طریق با سایت ما آشنا بشن. شاید ما تشویق شدیم کارای بهتری هم انجام دادیم. چیزی که ازتون کم نمی‌شه؟ می‌شه؟
۰-نورهود حکیم: دو دره شدن خیلی چیز بدیه مخصوصاً اگه علنی باشه و از طرف کسی باشه که فکر می‌کنی خیلی باهاش دوستی! اشکال نداره. این هم روی تموم چیزای دیگه. کی به کیه؟ ما که عادت داریم!

اعتراف

بدین وسیله اعتراف می‌کنم که تمام کسایی که من بهشون لینک می‌دم یه جورایی اسپانسر عصیان هستن. من در پیشگاه ملت و امت ایران اقرار می‌کنم که پول چایی یادتون نره. مثلاً این دوستمون که یه جورایی تافته جدا بافته‌ست رو فقط به خاطر این معرفی می‌کنم که قراره تعطیلات عید رو توی خونشون (بخونید ویلاشون) تو شمال چتر بندازیم وگرنه من رو چه به لینک دادن؟ به هر حال ببینم چی کار می‌کنین. اگه هوای ما رو داشتین ما هم پس از بررسی درخواستتون و گذر از نظارت استصوابی که رابطه مستقیم با اون پول چایی مربوطه داره بهتون لینک می‌دیم. (و این گونه بود که من مورد لعن و نفرین قشر مستضعف قرار گرفتم).