آدم باهاس توی خط خودش حرکت کنه. خیلی وقت بود این قانونی رو که برای خودم گذاشته بودم، یادم رفته بود. بعضی وقتها نوشتن برات مهمه. اما بعد از یه چند وقتی میبینی که نوشتن برات بازم مهمه اما کم واسه خودت مینویسی. واسه بقیه مینویسی. واسه اونکه بقیه خوششون بیاد. بیخیالش بابا. چیکار داری به بقیه کار خودت رو بکن.
این سه هفته گذشته خیلی خوب بود. از این لحاظ که دست به نوشتن نبردم. حالا میفهمم که استراحت خوبی بود. رسماً داشتم سرویس میشدم از حجم کار. تقصیر خودم هم بود. مخصوصاً نوشتن هر روزه واسه رادیو. دیگه نه جونی واسه آدم باقی میذاره نه مغزی واسه فکر کردن. گرچه ما از لحاظ مغزی کلاً منطقه آزاد تجاری محسوب میشیم. بگذریم…
این جمجمهتکونی قبلی ما نصفه و نیمه موند. این یکیش رو برسونم به آخر یه ایول باید به حساب خودم واریز کنم. اصلاً انگار ناف ما رو با بینظمی بریدن. نمیشه طبق یه برنامهریزی مشخص حرکت کرد. نه اینکه اصلاً نشهها. میشه اما همچین بهینه نیست. اینه که آدم تِر میزنه همواره. حالا اگه بیشتر بنویسم لابد میگید یارو از فرنگ اومده جوزده اونوراست اما خداییش از برنامهریزی دقیقشون کفم بریده اساسی. یهو میبینی از ساعت فلان تا ساعت فلان مأمورهای فروش بلیت مترو رو مرخص میکنن. ملت لازم نیست پول بلیت بدن. چرا؟ چون حساب کردن توی اون ساعت شب حقوق این مأمورها بیشتر از درآمد بلیتفروشیه. بذار هم مأموره بره پیش زن و بچهش هم مسافره مفت برسه سر خونه و زندگیش. ملت هم ما رو دعا کنن. برنامهریزیه دیگه.
گفتم مترو بذار یه خاطره بگم (عین بابابزرگا). با ساسان سوار مترو شدیم (لازمه بگم کجا؟). یه ایستگاه که رفتیم یادم اومد که پاسپورتم رو جا گذاشتم توی خونه. یه کار مهم هم داشتم که بیپاسپورت انجام نمیشد. خلاصه طبق عادت روزانه و تحت تأثیر تهاجم فرهنگی فیلمهای هالیوودی زدم روی پیشونیم و گفتم شِت. تا بیام به ساسان بگم چی شده، دیدم ملت توی واگن خیره شدن به من و مخصوصاً یه زوج پیر با چشمای وقزده زل زدن به من و نگاه عاقل اندر سفیه و فلان و اینا. خب حق داشتن. شِت تو زبون اینا میشه گُه. منم مثل یک اسطوره بلاهت توی مترو فریاد زدم شِت. بعدشم برای اینکه ضایع نشم رفتم تو تریپ لات و لوتای خیابونی که دهنشون چفت و بست محکمی نداره و همچین یه نموره با جعبه ول میدن.
اما بانمکهها. توی کشوری که مردمش سه تا قانون طلایی دارن. سه تا جمله که به هر بهونهای به سمت هم پرتاب میکنن. گود مورنینگ، ساری، تنک یو. حالا این وسط یکی هم یه جمله نامربوط بگه مگه چیه؟ خاطره دوست دارینا! پس یکی دیگه هم میگم. توی راهروی هتل وایساده بودم و داشتم سعی میکردم با موبایلم کشف کنم چند نفر بلوتوث موبایلشون روشنه. یه بابایی داشت رد میشد. یه چیزی بهم گفت. منم که قاطی پاتی. برگشتم گفتم وات؟ با تعجب نگام کرد و گفت ناتینگ. آی سِید گود اِوِنینگ. شرمنده شدیم و جواب دادیم عصر شما هم بخیر آقا. اینا هم بیکارنها. الکی با آدمای غریبه سلام و علیک میکنن. شِت!
ماه: اکتبر 2007
توپ
ببینم. حالا واقعاً اون توپی که داشتم قلقلی بود؟
ترکیب من و باندراس بدون کاتالیزور
هفتهنامه چلچراغ– دفعه قبل که با استفاده از آن سایت معلومالحال شخصیتهای ایرانی و هالیوودی را با هم مقایسه کردم، ترکیبی از ایمیلها و نامههای تشویقی و تنبیهی به دستم رسید که ۷۵ درصدش، آن را جذاب دانسته بودند و چوبکاریمان فرموده بودند و ۳۵ بلکه هم ۴۵ درصد دیگرش (به قول سلطان) تصور کرده بودند که آن شباهتهای کذایی نظر من است و حسابی از خجالتمان درآمده بودند.
از آنجایی که ما هم کتکخورمان حسابی ملس است، تصمیم گرفتیم که یک سایت دیگر از همین نوع را معرفی کنیم. اما این بار به جای شخصیتهای محبوب شما، خودمان را در سیبل مقابل قرار دادیم تا شما هم آتشبارتان را مستقیماً به سوی خودمان نشانه بروید.
سایت «مورفتینگ» میتواند دو چهره مختلف را با هم ترکیب کند. به عبارت سادهتر شما میتوانید چهره دو فرد مشهور را که در سایت موجود است با هم ترکیب کنید. اگر عضو این سایت باشید، حتی میشود که عکس خودتان را در سایت آپلود و پس از طی مراحلی آن را با چهره یک هنرپیشه ترکیب کنید.
اگر دوست دارید بدانید که حاصل واکنش شیمیایی قیافه شما و براد پیت یا نیکل کیدمن چه خواهد شد، ابتدا یک عکس با کیفیت از خودتان بگیرید. عکس شما باید از روبهرو باشد و ترجیحاً عینک، ریش و سبیل یا الحاقات دیگری بهتان ضمیمه نشده باشد. پس از این که در سایت عضو شدید و عکستان را آپلود کردید، باید یک سری نقاط را روی عکس مشخص کنید. در مراحل مختلفی که سایت راهنماییتان خواهد کرد، نقاطی از صورت و اجزایش مشخص میشود. گوشههای چشم، لب، گوش و خط مو را با نقاط سبز رنگی نشانهگذاری میکنید و پس از آن، عکستان برای ترکیب آماده است. کنار عکستان لینکی مشاهده میکنید به نام «مورف». پس از کلیک روی آن، هنرپیشه مورد نظر را از فهرست انتخاب میکنید و پس از سه ثانیه عکس ترکیبی در اختیار شماست. برای نمونه میتوانید ترکیب چهره من را با این دوستان هنرپیشهام ببینید.
همه عمر دیر رسیدیم
این هم از پایان سفر. برگشتم. خوشبختانه خیلی چیزها یاد گرفتم از این سفرم. کلاً خیلی مفید بود. یعنی وقت میشه دربارهش بنویسم؟ کلی عکس و فیلم هست که اگه وقت کنم میذارمش روی نت. شاید به درد کسی خورد. از همه اینها گذشته از فردا کارهای نصفه و نیمه زیادی رو باید انجام داد. یعنی شلوغتر خواهد شد این سر. ببینم این وبلاگ به نظر شما هم یه کم حالت وبلاگی بودنش رو از دست داده بود؟ یعنی قبل از این روزنوشتها بیشتر شده بود بایگانی نوشتههایی که اینور و اونور مینویسم. خودم که این طور حس میکنم. به نظرم باید یه کم قاطی این بایگانی نوشتههای روزمره هم بنویسم. از اینها که انگشتهات رو میذاری روی صفحهکلید و هر چی که به ذهنت میرسه مینویسی. از همینها که دارید میخونید. نظرتون چیه؟ از حالا هم بگم هر کی بیاد این وبلاگ رو بخونه و نظر نده عاقش میکنم. اصلاً شیر خشکی رو که خورده حلالش نمیکنم (خداییش تیکه لوس و بینمکی بود. حال خودم به هم خورد). حالا شما چی رو ترجیح میدید که بخونید؟ از این چرت و پرتهای هر روزه؟ چرت و پرتهایی که جاهای دیگه می نویسم؟ یا اصولاً حالتون از هر چی چرت و پرت که مینویسم به هم میخوره؟ اصلاً بنویسم اینجا؟ الو؟ کسی صدای من رو میشنوه؟
باید دوباره تازه شد توی هوای رابطه
زیگزاگ– اغلب ناشنوایان و کمشنوایان با زبان اشاره با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند. شناخت ما از زبان اشاره شاید محدود شود به خاطراتی از اخبار ناشنوایان تلویزیون و حرکاتی از مجری که شاید برای بسیاری از ما بیمعنا به نظر برسد اما کوچکترین اشارهشان، مفهومی را میرساند.
به طور روزمره ما بیش از اینها با زبان اشاره سر و کار داریم و گاهی آنقدر با آن عجین شدهایم که چندان به نظرمان نمیرسد. بارها حرکت دست پلیس راهنمایی و رانندگی را به چشم دیدهایم که به نشانه «ایست» اتومبیلها را متوقف میکند یا شاید آشناترین تصاویری که از عکسهای زمان جنگ به خاطر میآوریم، انگشتانی V شکل است که Victory یا «پیروزی» را به رخ میکشند. بگذریم از زبانهای اشارهای که مختص ارتباط میان «خلبان»ها و کارگزاران بورسهای مشهور و پرکار جهان است.
به بهانه روز ناشنوایان به سراغ آشناترین چهرههایی رفتیم که سالها اخبار ناشنوایان تلویزیون ایران را اجرا کردهاند و با آقایان «پیروزی» و «تهرانیزاده» که خود ناشنوا هستند، به گفتوگو نشستیم.
اونورتر از آب
خب. اتاق هتل رو تحویل دادم. با ساسان یه اتاق اجاره کردم توی یک محله مسکونی که صاحبخونهاش یه پیرزن ایرونی مهربونه. به هر حال هزینه اقامتمون نسبت به هتل یک چهارم شده اما از منطقه توریستی دوریم هر چند با مترو همهش نیم ساعت طول میکشه برسم جای قبلی اما ارزشش رو داره. از امروز هم قراره شروع کنم به دیدن گالریها و موزهها. به منصور قول دادم مجله استودیو رو براش پیدا کنم که هر چی بیشتر میگردم، کمتر مییابم. جمعه شب میرم کنسرت موسیقی گروههای عرفان، انتقام و سیمرغ که گویا با سازهای سنتی، رپ میخونن. هر کدوم از اونها چند تا آهنگ هم دارند که اشعار مولانا رو میخونند. حالا میرم تا ببینم چه خبره. حالا روی اسماشون کلیک کنید و سایتهاشون رو ببینید و آهنگها رو دانلود کنید تا بعد.
باز هم از اونور آب
هوا هی بارونی میشه، هی آفتابی میشه. البته در کل هوا خوبه. یعنی آزارت نمیده. اتاق هتلم خیلی کوچیکه. به زور شش متر میشه. به عبارتی وقتی توی تختم خوابم، انگار توی قبر دراز کشیدم. یه جورایی منتظرم نکیر و منکر بیان احوالپرسی. مسخرهتر اینه که توی هیچ اتاقی یخچال نیست و من همچنان با توالت فرنگی مشکل دارم!
از همه اینها گذشته یه نکته جالب اینه که اینجا یا ساختمونهای قدیمی رو فقط در داخل مدرن میکنند و یا تیغه نما رو نگه میدارن و پشتش یه ساختمون میسازند. بعدش یه نکته جالب. از هر چیزی تاریخ میسازن. مثلاً فلان شخصیت مهم اومده در یک مسیری قدم زده، اونجا چهار تا پلاک فرو میکنن توی زمین. مثلاً «یادبود قدم زدن پرنسس دایانا». یه چیز جالب دیگه هم بگم و برم. اینجا چفیه مد شده. چفیه فلسطینی. مثل شال میبندن دور گردنشون. شاید هم از قبل مد بوده و من نمیدونستم. اما خب برام جالب بود که دیدم یک عده ازش استفاده میکنن.
سالوادوره دالی مقابل چشم لندن
صدای بوق رو تا حالا توی خیابون نشنیدم. اولش نمیدونستم چه چیزی عجیب به نظر میاد. تا اینکه بهناز گفت هیچ دقت کردی اینجا صدای بوق ماشین اصلاً شنیده نمیشه؟ دیدم راست میگه. از طرف دیگه واقعاً به نظر میرسه که حق تقدم با عابر پیاده هست. یعنی تا حالا ندیدم ماشینی برای گذشتن عابر پیاده از خیابون صبر نکنه اگه محل عبور چراغ نداشته باشه. اما بر عکس عابرها همیشه برای سبز شدن چراغ صبر نمیکنن. یعنی خیلیهاشون چراغ قرمز رو رد میکنن.
بگذریم از همه این حرفها. دیروز زیر یکی از پلهایی که روی رودخانه تمز هست یک عالمه گرافیتی دیدم. یک عالمهها! کلی عکس گرفتم که حتماً میذارمشون اینجا. روبهروی لاندن آی یا همون بزرگترین چرخ و فلک جهان یک موزه بود که دیدم ۵۰۰ تا از کارهای اصلی سالوادوره دلی و یه عالم از کارهای پابلو پیکاسو رو نمایش میدن. خوشبختانه با کارت خبرنگاری تونستم رایگان ببینمشون. گرچه به دیدن همهش هنوز نائل نشدم. اما حتماً دوباره یک سر میزنم. کارهای حجم دالی رو تا حالا ندیده بودم. به نظرم خیلی جذابتر از نقاشیهاش هست.
میدونی چیه؟ نمیدونی
میدونی چیه؟ هوا بارونیه. بد مدل. بد رقم. از اونا که خوبه. خیابون تمیزه. اتوبوسا دوطبقه. قرمز. اونوقت کلی با آدمهای گاردین آنلیمیتد گپ زدم. قیافه ادیتور وبلاگهای گاردین جالب بود. وقتی فهمید تو ایران هم میدونن دیگ چیه هم تویتر. هاها. اعتراف میکنم که الکی بحثشو پیش کشیدم که قیافه طرف رو ببینم. یعنی که داداش ما تو باغیم. اینجا اینترنت پولکیه. ما رو باش فکر میکردیم که تو خیابونهای اینجا اینترنت مفتکی وله. نبود که. الان تو یه پاپ نشستم و از اینترنت مجانی رایگان لذت میبرم. دیگه اینکه قاطی کردم از بس علایم هشدار دیدم روی در و دیوار. سر هر چیزی بهت هشدار میدنو بپا نسوزی. نیفتی. لیز نخوری و از این جور علایم. آدم اعصابش خرد میشه از بس به آدم توجه میکنن. البته واسه این نیست که دلشون به حال ما سوختهها. به خاطر اینه که خودشون رو از اتهام مبرا کنن و شکایتت برای گرفتن خسارت از آسیبهای اینچنینی به جایی نرسه. فعلاً.
همسر سکندلایفی بهتر از همسر واقعی!
این هم یکی از مطالبی که تقریباً یک ماه پیش تو چلچراغ نوشته بودم و شلوغی کارها اجازه نداده بود منتشرش کنم.
iهفتهنامه چلچراغ– سکندلایف این امکان را به شما میدهد که زندگی دلخواه خودتان را شبیهسازی کنید. این کشور واحد پول خاص خودش را دارد که «لیندن دلار» نامیده میشود. در سکندلایف یا زندگی دوم، شما دوستانی متفاوت از زندگی خود دارید و میتوانید حتی شغلی متفاوت انتخاب کنید و حتی درآمدی واقعی داشته باشید. ضمن آن که همیشه این امکان وجود دارد تا درآمد لیندندلاری خود را به پول واقعی تبدیل کنید. بنابراین عجیب نبود که کشورهای واقعی سفارتخانههای مجازی در این سرزمین افتتاح کنند یا سر و کله شرکتهای هواپیمایی پیدا شود که در زندگی دوم شما دفتر هواپیمایی احداث کردهاند.
اهالی سرزمین مجازی «سکندلایف» باز هم تیتر خبرها شدند. یک گروه موسیقی راک بریتانیایی به نام «رویال لیورپول فیلارمونیک» قصد دارد تا یک کنسرت زنده در چهاردهم سپتامبر امسال برگزار کند. این کنسرت در سالن اختصاصی این گروه در سکندلایف اجرا میشود که یک سالن سهبعدی شبیهسازی شده است. علاقمندان هم میتوانند با خرید بلیتهای کنسرت در جایگاههای مخصوص به تماشای آن بنشینند. این گروه قطعاتی کلاسیک را اجرا خواهند کرد و حاضران میتوانند با هم گفتوگو کنند و در جلسه پرسش و پاسخ بعد از اجرای کنسرت، سؤالات خود را از «مایکل الیوت» که رهبر گروه است بپرسند.
خبرگزاری رویتر اعلام کرده که تنها یک روز پس از اجرای زنده این کنسرت، تمام هشت میلیون کاربر سکندلایف میتوانند به رایگان به آن گوش کنند.
مسابقه داستاننویسی چلچراغ
مجله چلچراغ هوس کرده است، آینده داستاننویسی ایران را…
۱- شکوفا کند.
۲- شکوفه کند.
۳- بشکفاند.
۴- بشکافد!
به هر حال این شما و این امکان! و از آنجا که اصولاً هر فراخوانی باید یک جایزه تهش باشد تا حس انگیزش آدم به جنبش درآید، فراخوان داستاننویسی میشود:
۱- فراخوان مسابقه داستاننویسی
۲- مسابقه فراخوان داستاننویسی
۳- داستان فراخوان مسابقه
۴- مسابقه داستاننویسی (فراخوان هم ندارد!)
به داستانهایی که منتخب شوند و در مجله چاپ شوند، جوایزی مثل موسپد، تقویم یا هر چیز دیگری دیگری که در انبار چلچراغ مانده هدیه میدهیم.
۱- داستانها را حتیالامکان تایپ کنید یا لطفاً خوشخط بنویسید، درشت و یکطرف کاغذ. اما اگر قرار است آنرا ایمیل کنید، باید حتماً در فرمت doc. و فایل Word باشد.
۲- برای ما داستان هری پاتر ننویسید، داستان کوتاه یعنی کوتاه دیگه. حداکثر هزار کلمه. بیشتر باشد، همان اول میرود توی سطل بازیافت کاغذ. (یادتان باشد کاغذ زباله نیست).
۳- یک نسخه از داستانتان را پیش خودتان نگه دارید تا بعداً در سطلهای ما دنبال تنها نسخه نگردید. نگید نگفتید!
۴- لطفاً از کسی دزدی نکنید. ما استاد مچ گرفتن هستیم.
۵- روی پاکت نامه بنویسید: «مخصوص مسابقه داستاننویسی» و آن را برای تهران، صندوق پستی ۳۵۵۹-۱۵۸۱۵ ارسال کنید. میتوانید آنرا به ایمیل [email protected] هم بفرستید.
۶- تا ۱۵ آبان ماه ۱۳۸۶ فرصت دارید.
دست آخر، داستانهای منتخب در «ویژهنامه داستان کوتاه فراخوان پاییزی مسابقات بین قارهای چلچراغ» چاپ خواهد شد. باور نمیکنید؟ صبر کنید تا ببینید.