نوشتن توی قطار کمی غیرعادی به نظر میرسد. نشستن کنار پنجره در حالی که دیرکهای چوبی از کنارت به سرعت رد میشوند و سیمهای بینشان شکمهای متواترشان را به رُخت میکشند، قاعدتاً باید حس و حال سینما را به تو منتقل کند. به ویژه وقتی که روبهرویت یک زن و شوهر مسن انگلیسی نشسته باشند و مرتباً گیلاسهایشان را به سلامتی هم از شراب پر کنند و از زمین و زمان حرف بزنند. انگار نه انگار که تو روبهرویشان نشسته باشی. انگار نه انگار که وجود خارجی داشته باشی. انگار که یک مرد نامرئی باشی. یک روح که خودت را توی حریمشان کردهای. یک دوربین امنیتی، یک چشم مسلح که از وجودت آگاهی دارند اما کارشان را میکنند. مغازله، معاشقه یا هر چیزی که دوست دارید اسمش را بگذارید.
آنوقت میتوانی با خیال راحت کلیدهای صفحهکلید را پشت سر هم فشار دهی و هر چه که دلت میخواهد بنویسی. نوشتن در این حالت لذتبخش است مخصوصاً وقتی که دختر کوچولویی که لباس پرنسسها را تنش کرده و روی دسته صندلی کناریات پیچ و تاب بخورد و آواز بخواند، چشمان آبی گردش را بدوزد به نوشتهات و چیزی نفهمد. یک مشت خط کج و معوج متصل به هم که هیچ چیزش شبیه آنهایی نیست که روی در و دیوار دیده. میتواند متعجبش کند و تو را تا مقام یک جادوگر شرقی بالا ببرد. یک آدم عجیب از سرزمینی دور که قدرت شگرفی در ایجاد خطوط ناخوانای عجیب دارد.
اعتراف میکنم این یکی از لحظات جادویی سفر در سرزمینهای بیگانه است. مشاهده آدمهایی که هر کدام داستانی پشت ذهنهایشان دارند و تو باید از پس چشمها کشفشان کنی. نگران نباش. لازم نیست حقیقتی را کشف کنی. مکاشفه همینجاست. پشت این چشمها. میتوانی تخیل کنی. تخیل اگر نباشد، داستان نیست. شیرین و فرهاد نیست. پیرمرد و دریا نیست. شنل قرمزی نیست، کدو قلقلهزن نیست. همه چیز بر باد رفته است. همه چیز جنگ است و صلح. ما در تخیلاتمان غوطه میخوریم، داستانهایمان را زندگی میکنیم و از زندگیهایمان داستان میسازیم.
من چشمان این پرنسس را با تمام سیندرلاهای دنیای واقعی عوض نمیکنم و اجازه میدهم تخیل کند یک جادوگر شرقی کنارش نشسته است.
ماه: مارس 2010
والس در استقلال
سی و یک سال داشت. برای اولین بار بود که پایش را از کشور بیرون گذاشته بود. سیصد هزار تومان داده بود تا با اتوبوس خودش را برساند به استانبول بلکه ببیند آن ور مرز چه خبر است. تحویل سال را در جاده بودند. شب رسیدند به هتل و اتاقها را تحویل گرفتند و بلافاصله برای خوردن شام از هتل بیرون زدند. نوروز بود اما هوای استانبول چندان بهاری به نظر نمیرسید. خیابان استقلال یا به قول ترکها ایستیکلال پر بود از غذاخوریهای شلوغ. قبل از ورود به رستوران توجهش جلب شد به یک زوج دختر و پسر که چند متر جلوتر راه خودشان را میرفتند. مغازه بغلی یک کتابفروشی بود که از بلندگوهایش یک موسیقی والس و تانگو به گوش میرسید. دخترک رو به پسر کرد و چیزی گفت. رو به روی هم ایستادند، دستان هم را گرفتند و رقصیدند و رقصیدند و رقصیدند. به دیوار تکیه داد. نور و صدا و سنگفرش و رقص و موسیقی. سیگاری روشن کرد و دنبال آن بخش از زندگیش گشت که دور و بر بیست سالگی گمش کرده بود.
بازی وبلاگی جهانبینی کودکانه
نمیدونم اصلاً زمان برای یه بازی وبلاگی دیگه مناسب هست یا نه… هفته پیش که سلمان رو دیدم و درباره اولین بازی وبلاگستان فارسی صحبت کردیم، به سرم زد که شاید بد نباشه توی این روزهای پایانی سال ۸۸ یه بازی کوچولوی وبلاگی دیگه رو شروع کنیم. یک سال دیگه هم به عمر ما اضافه شد. به عبارت دیگه یک سال بزرگتر و شاید هم پیرتر شدیم. دغدغههامون بیشتر شد. شاید دردهامون. اما خیلی از ما به دنیای کودکی خودمون غبطه میخوریم. من خودم وقتی یه بچه رو میبینم که توی دنیای شاد خودش غرقه، با خودم میگم ای کاش من هم مثل این غمی نداشتم. فقط و فقط به لحظه فکر میکردم.
گاهی میشینم و به گذشتهها فکر میکنم. این که چه خیالاتی توی کودکی خودم داشتم و وقتی بزرگ شدم، دنیا چطور تصوراتم رو به کلی و بیرحمانه بهم ریخت. کوچیک که بودم طور دیگهای فکر میکردم.
– سال ۵۷ و توی بحبوحه انقلاب وقتی از پنجره خونهمون به تظاهرات نگاه میکردم، مردمی رو میدیدم که پارچههای شعار رو به دو تا چوب بستن و توی خیابون راهپیمایی میکنن. پارچهها رو از چند جا سوراخ کرده بودن تا باد به پارچه شکم نندازه و مثل بادبانش نکنه. من فکر میکردم اون سوراخها جای گلوله و تیرهای هواییه.
– چهار پنج ساله که بودم یه تیشرت سرمهای داشتم با راهراههای افقی رنگارنگ. اون رو که میپوشیدم فکر میکردم باهوشتر میشم.
– چهار پنج ساله که بودم، یه پیاز رو برداشتم و پوسته شفاف داخل یکی از لایههاش رو آروم جدا کردم. خیلی شبیه پلاستیک فریزر بود. واسه همین فکر میکردم، پیاز رو توی کارخونه درست میکنن. بعد که فهمیدم پیاز رو میکارن و از زیر زمین درش میارن، به این نتیجه رسیدم که پلاستیک فریزر رو از پوسته پیاز میسازن.

– ابتدایی که بودم یه مدادتراشهایی میفروختن که شکل مداد بود. وقتی مدادهامون رو باهاش میتراشیدیم، تراشهها توی شکم مداد جا میشدن. یه کارتونی اون موقعها پخش میکردن به نام مداد جادویی. پسر توی کارتون با مداد جادوییش هر چی میکشید، نقاشیش تبدیل به واقعیت میشد. من یکی از اون مدادتراشها میخواستم. چون فکر میکردم مداد جادوئیه.
– وقتی میرفتیم عروسی، موقع عکس گرفتن که میشد، فکر میکردم اگه کنار عروس وایسم، اون خانوم میشه زنعموم! شاید واسه این که اولین عروسی که یادم مونده، عروسی عموم بود و اون خانومه شده بود زنعموم.
همه بچهها تصورات خندهداری دارن. ده درصد کودکان بریتانیایی فکر میکنن که تلفن رو ملکه اختراع کرده [+]. شما بچه بودین چه فکرهای خندهداری میکردین؟ نمیخوام سه چهار نفر رو انتخاب کنم تا اونها به این سؤال جواب بدن. هر کی دلش میخواد این بازی رو ادامه بده و از هر کسی که دلش میخواد دعوت کنه به بازی.
دوبینامه (۳)
این روزهای آخر کارم در دوبی، تا دیروقت مشغول کار بودم. اونقدر خسته که دیگه زمان و حسی برای بهروز کردن اینجا نبود. حالا هم توی لابی هتل نشستم و دارم دوبینامه سوم رو به روز میکنم.
این چند روز فرصتی شد تا سری به سلمان بزنم وکلی گپ بزنیم. اما برسیم به نکتههایی که در دوبی دیدم.
هوای بهاری و مخلوطی از باران رو این روزها تجربه کردم که کار رو یه جاهایی سخت میکرد. یکی از روزها برای فیلمبرداری به متروی اینجا رفتیم. متروی دوبی، بلندترین متروی دنیاست که بیراننده حرکت میکنه. تقریباً توی هر سکو یک پلیس ایستاده بود. فیلمبرداری همیشه باید با مجوز باشه و مرتباً کنترل میشه. هر ایستگاهی که توقف میکردیم، پلیسها ازمون درخواست اجازهنامه میکردن و طبیعتاً ما مجبور میشدیم که کار رو متوقف کنیم. علاوه بر اینها، یک واگن اختصاصی در هر قطار هست که اینترنت وایفای داره و میشه به اینترنت وصل شد.
دومین جایی که اون روز رفتیم، ساحل خلیج فارس بود و کنار برج العرب که بخشی از فیلمبرداری رو باید اونجا انجام میدادیم و در نهایت رفتیم به پیست سرپوشیده اسکی دوبی. به قول یکی از دوستهام وارد یه یخچال بزرگ شدیم و البته تجربه من از اسکی همون قدری بود که شما تجربه هدایت شاتل رو داری. بنابراین با رضایت خاطر زمین میخوردم و دوستان هم حالت مفرحی در وجناتشون هویدا میشد که البته بیخود کردن که خندیدن بهم.
ملتی که اینجا زندگی میکنن بسیار ماشینباز به نظر میان. توی خیابون جیبیآر انواع پورشه و فراری رو دیدم و همین طور دهها موتور در مایههای هارلی دیویدسن و انواع مشابهش. تقریباً همه برندهای معروف رو میشه اینجا پیدا کرد. از برندهای پوشاک تا برندهای غذایی و حتی بانکها و رسانههای معروف دنیا. اما جالبیش به اینه که اسامی رو معرب کردن. مثلا به جای Starbucks میگن ستاربکس یا جای Burger King میگن برجر کنج. این نامگذاریها گاهی خیلی مضحک و خندهدار میشه.
سفرم رو چند روز عقب انداختم تا بتونم کمی دوبی رو اون طور که دلم میخواد ببینم. واقعاً به هوای آفتابی نیاز داشتم و البته دمای هوا هم ایدهآله. بنابراین ارزشش رو داشت که انداره یه بلیت دیگه پول بدم تا بتونم چند روز دیرتر برگردم توی بارون لندن.
اداره پاسور تهران بزرگ و حومه مثلاً
خب خدا را شاکریم که تنها مشکل پلیس ایران که نامش بود به پاسور تغییر کرد. امید بسیاری میرود که این مسأله به خوشنامی این نهاد کمک کند و باعث سهولت در امر پاسوری بشود.
اما از آنجایی که این گونه تغییر اسامی به غنای زبان و فرهنگ پارسی کمک شایانی میکند و در طول تاریخ بارها نام پلیس در ایران تغییر کرده است، جا دارد از همین لحظه با اضافه کردن مقداری پیاز داغ به این واقعه میمون، موجبات شادی ملت را فراهم آوریم. دقت بفرمایید که از این پس شاهد ترکیباتی از این واژه خواهیم بود که برای روشن شدن افکار عمومی تعدادی از آنها را فهرست میکنم:
اداره پاسور، پاسور راهنمایی و رانندگی، پاسور مخفی، پاسور دیپلماتیک، پاسور ضدشورش، پاسور بزرگراه، پاسور بینالملل یا اینترپاسور، پاسور ۱۱۰، دانشگاه پاسور، پاسور آگاهی، پاسور مرزداری، پاسور مبارزه با مواد مخدر، پاسور امنیت عمومی و حتی فیلم پاسوری.
البته از آنجایی که در پاسور چهار جور برگ عکسدار وجود دارد، وجود سرباز در پاسور کاملاً معقول است. خب طبیعتاً به خاطر آن که چند وقتی است خواهران هم در این سازمان ادای وظیفه میکنند، پیشبینی میکنم به خواهران پاسور از این به بعد بیبی گفته شود. غیر از این پیشنهاد میکنم به فرمانده پاسور گفته شود شاه و البته هنوز برای من جای سؤال است که چه کسی میخواهد ژوکر باشد؟ همینطور با شروع این نامگذاری، ارائه حکم و طبیعتاً مشخص کردن حاکم بر اساس خال حکمشده سهولت بیشتری خواهد داشت.
پیشنهاد بعدی هم استفاده از دو لو خوشگله به جای لوگوی پاسور است. یکی دیگر از پیشنهادها هم استفاده از واژههای دبرنا و تخته نرد و دومینو برای نهادها و سازمانهای دیگر است.
دوبینامه (۲)
روز دوم رو با یه صبحانه اتمی شروع کردم. اما اولین کار جدیای که بعد از صبحانه انجام دادم، کمی تحقیق درباره سوژهای بود که دارم روش کار میکنم. این کار تا موقع ناهار طول کشید. ناهار در یکی از رستورانهای چیلی خورده شد به همراه گروه و چند نفر از خبرنگارهای مقیم دوبی که توی مجله ویندوز خاورمیانه و تایم اوت دوبی کار میکردند و کلی درباره بازارهای لوازم الکترونیک به خصوص از نوع چینی و اوضاع اینترنت اینجا حرف زدیم.
دنبال یه سیمکارت دوبی میگشتم که در نهایت تلاشم دور و بر رستوران به جایی نرسید. از اونجا بلافاصله رفتیم و قایقی اجاره کردیم و رفتیم روی خور دوبی برای فیلمبرداری. این کار هم یکی دو ساعت وقت ما رو گرفت. بعد از این کار از گروه جدا شدم و به دنبال خرید سیمکارت روان. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد ساختمون بزرگ بانک ملی ایران بود و بعد هم شعبه تقریباً بزرگ بانک صادرات ایران. بعد هم یهو خودم رو وسط یه خیابون پیدا کردم که پر از مغازههای لوازم الکترونیک و به خصوص موبایل بود. تقریباً توی هر مغازهای که وارد میشدم، صدای گفتوگو به زبان فارسی میاومد. زن و شوهرهایی که داشتن برای خرید یه جنس با هم حرف میزدن یا کارمندای فارسیزبان مغازه. در نهایت رفتم توی یه مغازه موبایلفروشی و تقاضای سیمکارت دوبی کردم.
اینجا اگه بخوای سیمکارت بگیری، باید فتوکپی صفحه اول پاسپورتت رو داشته باشی و بهشون بدی. اونوقت میتونی یه شماره از بین شمارههای موجود انتخاب کنی. من یه شماره از اوپراتور du انتخاب کردم. قیمت سیمکارت ۵۵ درهم بود که معادل ۱۵ هزار تومان شد و نیم ساعت هم طول کشید که فعال شد.
برگشتن از آن خیابان به هتل رو یه تاکسی گرفتم که طبق معمول بیشتر تاکسیها، رانندهاش یه جوان هندی بود. بعد هم من رو به یه مسیر اشتباهی برد و در نهایت به نقطه مقابل شهر رسیدم که با هتلم کیلومترها فاصله داشت. بعد هم یک ساعت رو توی ترافیک کشنده گذروندم تا به هتل برسم. جالب اینجا بود که راننده میخواست تمام پول مسیر اشتباهی و وقت تلفشده توی راهبندان رو هم ازم بگیره که بعد از یک ربع بحث، زیر بار نرفتم. باقی شب هم به ملاقات و گفتوگو با چند تا از دوستان ایرانی مقیم اینجا گذشت تا خستگی این رانندگی طولانی رو از تنم در کنه. سرعت پایین اینترنت داره دیوانهام میکنه در ضمن.