نوشتم که بخوانی

ناکجا بودم با او. با یکی از دوستانم. بیرون بودیم. یک جای ناشناخته اما انگار توی شهری بود که زندگی می‌کردیم. توی جمعیت بودیم. جمعیت هجوم آورده بودند. پشت میله‌ها با جمعیت بودیم. آنها سعی داشتند اعدام‌هایی را ببینند که قرار بود آن‌سوی میله‌ها انجام شود. ما اما نه. آمده بودیم که با هم گپ بزنیم. درباره یک موضوع مهم که یادم نیست. جمعیت فشار می‌آورد. لباس‌های دوستم پاره شد. لخت شده بود. کاپشن چرم تنم بود. در آوردم. نمی‌توانست همه جای بدنش را بپوشاند. سعی کردم بغلش کنم و ببرمش. او لخت بود و در بیهوشی هم عذاب می‌کشید. پیراهنم را هم درآوردم و رویش انداختم. بغلش کردم. کوچک شد. ده ساله شد. معصومیت کودکانه‌ای داشت بی‌انتها. بغلش کردم و به سمت یکی از آپارتمان‌های خاکی رنگ دویدم. از پله‌ها بالا رفتم. رسیدم. در را باز کردم. طبقه هم‌کف عمه‌ها نشسته بودند و با یک خانوم پیری جیغ و ویغ می‌کردند. سر هم داد می‌زدند. سرشان داد کشیدم که یک نفر توی بغلم دارد می‌میرد و آن وقت شماها دارید سر مال و اموال و ملک و املاک با هم بحث می‌کنید؟ سرم داد زدند که خانه‌اش است اختیارش را دارد. داد زدم خفه شوید. مریض داریم. دویدم بالا. مادر و خواهرم آنجا بودند. فریاد زدم کمک کنید. این دارد می‌میرد. تخت را خالی کردند. یک تخت که انگار برای بیمارستان صحرایی بود. تاشو بود. بازش کردند. رویش ملحفه‌ای از قبل گذاشته شده بود که بالایش خونی بود. با باندی که افتاده بود آن گوشه و هنوز خون تر داشت. انگاری یک نفر را تازه پانسمان کرده باشند. دوستم را گذاشتم رویش. دوستم که دیگر نبود. یک کودک غریبه بود اما شدیداً آشنا. دستانش دور گردنم بود. رهایم نمی‌کرد. بیهوش بود و هشیار. رهایم نمی‌کرد. چشمانش را باز کرد. موهایش صاف و چتری بودند. عرق کرده بودند و چسبیده روی پیشانیش. بلند شد و از تخت پایین آمد و روی تاقچه کم ارتفاع کنار دیوار نشست. زانو زدم و نشستم جلویش. بغلم کرد و زد زیر گریه. هق‌هق گریه می‌کرد و می‌بوسید صورتم را. زیر گوشم شروع کرد حرف زدن. تند و بدون فاصله. پشت هم. طوری که فقط من بشنوم. مادر و خواهرم فقط نگاهمان می‌کردند. به انگلیسی حرف می‌زد. واضح بود برایم. تند و تند از من می‌خواست که ترکش نکنم. با التماس می‌خواست که رهایش نکنم. و من هم قول می‌دادم. انگار که باید تصمیمم را برای رفتن عوض کنم. جمله آخرش را یادم مانده که پرسید: کن وی هَو اِ پرایوِیت میتینگ؟
گفتم: آره عزیزکم آره. البته که می‌تونیم.
انگلیسی می‌پرسید و فارسی جوابش را می‌دادم.
همین جا بود که بیدار شدم. دهانم خشک شده و زبانم به سقف چسبیده بود. خواب دیده بودم. آن بچه چه کسی بود؟ خودم بودم توی یک قالب دیگر. نشستم و نوشتم که بخوانی.

نوشتم که نخوانی

چرا نمی‌نویسم؟ چرا؟ راستش را بخواهی گاهی هوس می‌کنم روزمره‌هایم را باز هم بنویسم. به هزار و یک علت امکانش نیست. دستم به نوشتن می‌رود اما دلم نه. فرق دارد این دو تا. نگرانم از چیزی که بنویسم و دل یک عده را خون کنم و دل یک عده دیگر را شاد. خب می‌توانم بنشینم اینجا و بنویسم که مثلاً هفته گذشته فیلم مرد آهنی دو را دیدم توی سینمایی که هر کدام از صندلی‌هایش یک مبل قابل تنظیم بودند یا آن که رفتم و برای اولین بار کارائوکه را تجربه کردم. آن وقت شما بیایی و بگویی که خوشی زده است زیر دلش را. می‌توانم بگویم که دلم برای فلانی تنگ شده و هوایش را کرده‌ام و آن یکی بیاید بگوید منظورش با که بود و سرک بکشد توی انواع و اقسام پروفایل‌ها؟ می‌توانم بیایم از کارم بنویسم که چه کردم و چه کردیم و چه می‌کنیم. خب که چه؟ حاصلش را که می‌شود با یک کلیک دید.
می‌دانی این روزها حریم خصوصی ما زیادی عمومی شده است. عرصه عمومی هم برای تنگی دل، زیادی گشاد است. نمی‌شود هر چیزی را سفره کرد و ریخت بیرون. دارم سعی می‌کنم انبارشان کنم. احتکارش کنم. امیدوارم حداقل نگندد. خدا را چه دیدی. شاید یک روز هم مثل اجناس دیگر ارزش افزوده پیدا کرد. گرچه متاع دل را به این سادگی نمی‌شود فروخت. خریدارش پیدا نمی‌شود. پیدا بشود بزخری می‌کند. من هم که قرار نیست آتش به انبار و اموالم بکشم و دلم را بسوزانم. این است که می‌نشینم و روی بازی‌های فرسایشی کلیک می‌کنم و رکورد می‌زنم و گوشه‌های دهانم را به سمت گوش‌هایم می‌کشم که کمی شکل لبخند بشود. می‌خندم و قهقهه می‌زنم تا دوروبری‌هایم لااقل نگرانم نشوند.
این است دیگر. حال این روزهای ما. سراغمان هم بیایید. نرم و آهسته بیایید یا سخت و دوان‌دوان انکار می‌کنیم. زیر همه چیز می‌زنیم. حس و حال توضیح دادنش نیست. همین.

شباهت فرندفید و الکل طبی

خوشبختانه ایرانی‌های کاربر اینترنت، همیشه روایت‌های خودشون رو از اینترنت دارن. اون طوری که دوست دارن از اینترنت و ابزارش استفاده می‌کنن. حالا درست یا غلطش رو کاری ندارم. گاهی این وسط ممکنه به بیراهه برن. اما برای من کاربردهای تازه‌ای که برای ابزار آنلاین به خصوص سایت‌های وب ۲ پیدا می‌کن، جالبه.
در جریان انتخابات ایران توییتر رسماً به یک ابزار اطلاع‌رسانی سریع بدل شد. همین اتفاقات شاید در تغییر پرسش معروف توییتر بی‌تأثیر نبود. این که به جای «داری چی کار می‌کنی؟» سؤال دیگه‌ای به صورت «الان چه اتفاقی داره می‌افته؟» بالای جعبه نوشتن توییت دیده می‌شه به نظر من ناشی از همین اتفاقات و تغییر کاربریه.
همین مسأله رو از جهتی دیگه بیشتر از چند ساله داریم توی فرندفید می‌بینیم و در یک سال اخیر شدتش بیشتر شده. فرندفید در زیست‌بوم انحصاری خودش بیشتر از این که برای پیگیری فعالیت دوستانتون باشه، تبدیل شده به محل بحث و مبادله تجربیات و شوخی و خنده و ابراز دلتنگی و خیلی چیزهای دیگه. فرندفید فارسی بیشتر یه کاربرد شبکه اجتماعی دوست‌یابی داره. خیلی‌ها با هم اونجا آشنا می‌شن و حتی برای هم تولد می‌گیرن و سعی می‌کنن تا جایی که از دستشون بر میاد آرزوهای هم رو برآورده کنن. گرچه مثل هر محیط دیگه‌ای دلخوری و دعوا و بلاک کردن هم توش وجود داره. همه طیفی هم اونجا پیدا می‌شن. از سیاسی و غیرسیاسی گرفته تا هنرمند و نویسنده و بلاگر و جواهرساز و دانشجو و دانش‌آموز و خلاصه ایرانیان اطراف و اکناف جهان که هر کدومشون به کاری مشغولن. این یک کاربرد جدید برای سایتی هست که قراره فعالیت‌های یک فرد رو به طور متمرکز یک جا گردآوری کنه اما ترکیبی از همین وظیفه به همراه فوروم و چت‌روم و فتوبلاگه. جایی که از قرار کوه‌نوردی توش تنظیم می‌شه تا معرفی نرم‌افزاری که توسط یکی از اعضاش نوشته شده. از پادکست توش منتشر می‌شه تا دستور آشپزی. خلاصه یه جامعه واقعی با اصطلاحات خاص خودش مثل شخم زدن، و دوان‌دوان و م.ب و چیزهای دیگه که مردم کوچه و خیابون مجازی ممکن نیست معناش رو بفهمن. کوچه فرندفید زبان خیابانی خودش رو داره. اسلنگ خودش رو داره و خیلی چیزهای منحصر به فرد خودش رو. خورشید اونجا هیچ‌وقت غروب نمی‌کنه چون همیشه یه عده هستن که بیدارن. شیفت شب داره. در واقع وقتی که توی ایران همه خوابن ترکیبی از بچه‌های داخل و خارج ایران بیدارن و دارن اونجا فعالیت می‌کنن. این از این.
یک مورد جالب دیگه گوگل‌ریدر هست یا اون طور که کاربران فارسی‌زبانش می‌گن، گودر (واقعاً کی اولین بار این واژه ترکیبی گودر رو از گوگل‌ریدر ساخت؟ یه همچین اتفاقات خجسته‌ای معمولاً توی زبان فارسی نمی‌افته. دستش درد نکنه). خلاصه این گودر که قراره همه توش مطالب رو از سایت‌های مختلف بخونن و به هم توصیه کنن، علاوه بر این وظیفه، داره وظایف دیگه‌ای هم انجام می‌ده. مثلاً کلی نوشته توش هست که به هزار و یک دلیل توی وبلاگ‌ها نوشته نمی‌شن و مستقیم توی گودر میان. این روزها حتی سر و کله آگهی‌های گودری پیدا شده. دوستان از طریق گودر به هم اطلاع می‌دن که دنبال کار می‌گردن. یا شرکتشون می‌خواد یکی رو استخدام کنه. یا آگهی‌دهنده می‌گه که می‌تونه یه بورس برای یه فارغ‌التحصیل فیلان رشته توی دانشگاه بیسار در کشور بهمان جور کنه. یا مورد جالب دیگه‌ای که دیدم، نویسنده‌ای که خبر چاپ شدن کتابش رو به امواج گودر سپرده بود تا هزار هزار تکثیر بشه و به هر جایی که می‌خواد برسه.
وب ۲ اینه. پویا و پرتحرک و انعطاف‌پذیر. با وجود وب ۲ من می‌تونم درک کنم که چی شد گونه‌های مختلف جانوری در طول تاریخ به وجود اومدن. چرا که از یه محصول، گاهی چنان کاربردهایی دیده می‌شه که فقط مختص یه کشور، یه زبان یا یه جمع خاصه. درست مثل همون کاری که ایرانی‌ها با الکل طبی می‌کنن. استفاده در جهت رفع نیازهایی که در حالت معمول امکان پاسخ بهشون نبست.

ادامه