خب برنامه این هفته کلیک هم پخش شد. کمی توش شیطنت کردم. حاصلش یک سری تیپسازی بود که با کمترین امکانات انجامش دادم. عکسهاش رو میذارم این زیر که بمونه برای یادگاری. البته هزارچهره که چه عرض کنم، هجدهچهره بیشتر نیست.

دستنوشتههای نیما اکبرپور
آیفون ۴ من دو سه روزی هست که مشکل باتری داره. خودم از دیروز شک کردم که باتری زود خالی میکنه. امروز رفتم روی دور آزمایش. ساعت ده صبح باتری کامل بود. اومدم بیرون. توی اتوبوس تقریباً ده دقیقه باهاش توی اینترنت چرخیدم. یک ساعت بعد دو سوم باتری رفته بود. چهار ساعت بعد برای ناهار رفتم بیرون. یک سر به فروشگاه O2 زدم و مشکل رو گفتم. بهم گفتن که این مشکل رو قبلاً هم شنیدن. میتونم به یک فروشگاه که کار تعویض رو انجام میده برم و عوضش کنم. بعد به خودم گفتم یک سری برم به فروشگاه اپل و از اونها هم بپرسم. پسره گفت که باید گوشی رو آزمایش کنه. در همین فاصله شارژ گوشی به ۲۴٪ رسید. با نرمافزار آزمایش کرد و گفت باتری کاملاً سالمه و بهتره که سیستمعامل رو هم بهروز کنم. رفتم نیم ساعت ناهار خوردم. شارژ به ۱۴٪ رسید بدون اون که از گوشی استفادهای کرده باشم. برگشتم فروشگاه اپل و نشونش دادم. گفت باید نور صفحه رو کم کنم و بخش نوتیفیکیشن و وایفای رو غیرفعال کنم. میدونستم فعال بودن این بخشها نمیتونه اونقدر مؤثر باشه. اما تصمیم گرفتم این کار رو هم بکنم. نیم ساعت بعد دوباره کنترل کردم. شارژ به ۸٪ رسید و در نیم ساعت بعدی گوشی به کل خاموش شد. خب در اولین فرصت سیستمعامل رو هم بهروز میکنم تا دیگه بهانهای نمونه. احساس میکنم گوشی موقع استفاده بیش از حد داغ میکنه. تمام این مدت، برنامهها رو پس از استفاده به سرعت از تسک خارج میکردم. یعنی برنامهای در پسزمینه نبود. من پیگیر این موضوع خواهم بود تا ببینم چی میشه. نتیجه رو طبیعتاً خواهم نوشت. اگر شما تجربه مشابه با گوشی آیفون ۴ دارید، لطفاً همین پایین بنویسید.
پ.ن: خب در ادامه نوشته بالا باید بگم که چه اتفاقی افتاد. دیروز یک بکآپ کامل از گوشی گرفتم و بعد ریاستورش کردم. بعد هم سیستمعامل رو به ۴٫۰٫۱ ارتقا دادم. به نظر میاد که مشکلاتش حل شده. متوجه نشدم این مشکلات به خاطر سیستمعامل بود یا چیز دیگه به هر حال گوشی حالش فعلاً خوبه و سلام میرسونه.
یک تفاوت فرهنگی بین ما و اینا وجود داره. مشکلی که حالا حالا کار داره تا درستش کنیم. این رو میشه از انتظار پشت چراغ قرمز فهمید. توی ایران وقتی که چراغ زرده و یا حتی ثانیههای اول قرمز بودن، ماشینها به خودشون اجازه میدن که رد شن. حتی اگه مسیری رو که میرن راهبندان باشه. چند متر میخوان برن جلو حتی اگه منجر به بسته شدن کل چهارراه و گره کور ترافیکی بشه. مهم نیست براشون. مهم اینه که فکر کنن در اون لحظه موفق بودن. و البته زرنگی هست که توی ذهن ما ایرانیها موفقیت محسوب میشه. حالا هر چقدر هم بشینیم و مجله «موفقیت» بخونیم و کتاب «چه کسی پنیر من را جابهجا کرد» رو زیر و رو کنیم، در حد یک تئوریسین باقی میمونیم. دریغ از عمل. هر کسی هم که بخواد یه کم به این چیزها عمل کنه یا مسخرهش میکنن یا خسته میشه و وا میده.
وقتی میریم جلوی عابربانک چه اتفاقی میافته؟ اگه شانس بیاریم و دستگاه کار کنه، به محض این که کارتمون رو میذاریم توی دستگاه، چند تا کله از چپ و راست شونهمون میان جلو و سرشون رو میکنن توی عابربانک تا ببینن رمزمون چیه، چقدر پول توی حسابمونه و خلاصه چه غلطی میخوایم بکنیم. حتی مواظبن تا خدای ناکرده اشتباه نکنیم و البته قصدشون هم خیره. توی مغازه هم که میریم تا پول رو با دستگاه کارتخوان پرداخت کنیم، طرف کارت ما رو میگیره و میذاره توی دستگاه و خیلی شیک ازمون میپرسه رمزتون چیه؟!
تفاوت اینجا با اونجا اینه که مردم پشت سرت با فاصله دو متری صف میکشن تا تو کار خودت رو با عابربانک تموم کنی. نه سرت غر میزنن و نه فضولی میکنن. وقتی هم که توی مغازه میری طرف قیمت رو وارد کارتخوان میکنه و دستگاه رو به سمتت میگیره. سرش رو به جهت مخالف برمیگردونه که ناخودآگاه رمزت رو نبینه. حتا ممکنه دستش رو هم روی دستگاه حائل کنه که بهت در جهت حفظ حریم خصوصیت کمک کرده باشه.
تفاوت ما با اونا اینه. برای همینه که کمتر اینجا سر هم داد میکشن و دست به یقه میشن. مواظب بودن به عهده پلیسه نه کس دیگه. پلیس مواظب مردمه نه فضول توی زندگی خصوصی اونها. هر چند همین قدر مواظبت هم گاهی مورد اعتراض مردمه و مثلاً ملت با تعدد دوربینهای مداربسته مشکل دارن.
«زندگی در طول یک روز» یا Life in a day، یک تجربه جهانی تاریخی برای تولید یک فیلم کاربرساخت یا user-generated هست که قراره در یک روز ساخته بشه. امروز یعنی بیست و چهارم جولای شما ۲۴ ساعت وقت دارین تا شمهای زندگی خودتون رو جلوی دوربین بیارین. فیلمهای تولیدی انتخاب و به سرعت برای تبدیل به یک فیلم سینمایی تدوین میشن. این فیلم به تهیهکنندگی ریدلی اسکات و کارگردانی کوین مکدونالد ساخته میشه. تمام این پروژه با حمایت شرکت الجی و روی سایت یوتیوب در حال انجام هست. اگر شما هم علاقمندین تا توی این پروژه باشین چند ساعت بیشتر وقت ندارید. توی صفحه این پروژه در سایت یوتیوب یه شمارش معکوس هست که داره به سرعت به صفر نزدیک میشه.
فیلم در جشنواره ساندنس در ژانویه ۲۰۱۱ اکران میشه و روی یوتیوب هم در دسترس خواهد بود. اگر فیلم شما پذیرفته بشه و توی فیلم نهایی باشه، شما به عنوان دستیار کارگردان یکی از ۲۰ نفری خواهید بود که میتونید در جشنواره ساندنس به همراه کوین مکدونالد شرکت کنین.
پ.ن: در صفحه سؤالهای رایج این مسابقه آمده هر کسی که بیش از ۱۳ سال سن داشته باشه، میتونه فیلمش رو بفرسته مگر این که ساکن یا تابع کشورهای ایران، سوریه، کوبا، سودان، کره شمالی و برمه (میانمار) باشه یا جزو افراد یا نهادهایی باشه که توسط ایالات متحده در برنامه تحریم قرار گرفته باشن. دست یوتیوب درد نکنه!
عصیان رو از قرار معلوم فیلتر کردن. خب وقتی وبلاگهای حامی احمدینژاد فیلتر میشه، جای تعجبی نیست که وبلاگ من هم فیلتر بشه. هر چند من سالهاست در حوزه سیاست چیزی ننوشتم. اما وبلاگهای دیگهای رو میشناسم که صرفاً به خاطر اسم نویسندهشون فیلتر شدن یا شغلی که دارن. بنابراین هیچ جای تعجبی نیست که اینجا رو هم فیلتر کنن. به لطف فیلترینگ فلهای دیگه هر کسی هم که راههای عبور از این سد رو بلد نبود، دیگه بلده. هر کسی که بخواد هر سایتی رو ببینه، دیگه میبینه. حالا کند یا تند خلاصه یک راهی براش پیدا میکنه. حقیقتاً برام مهم نیست که فیلتر شده باشم یا نه. من همچنان به روال گذشته خواهم نوشت. از زندگی روزمره و از هر چی که میبینم یا فکر میکنم باید نوشت. پیگیری هم فایدهای نداره. این روزها مگه کسی هم هست که به تصمیمی که دشمنان آزادی بیان بگیرن، اعتراضی کنه؟ اونها که دارن کار خودشون رو میکنن، ما هم کار خودمون رو میکنیم. دیگه کسی نمیتونه بگه که حکومت ایران دشمن اینترنت نیست یا این موضوع که ایران یکی از سیاهچالههای اینترنته، غلطه. ما میدونیم که اوضاع اونجا چطوره، شما هم بهتر از ما میدونین. پس به کار خودتون ادامه بدین ما هم کار خودمون رو میکنیم.
دوستانی که همچنان علاقمند به خوندن عصیان هستن، در صورتی که نمیخوان از فیلترشکن استفاده کنن، میتونن نوشتههای اینجا رو از خبرمایه یا فید اینجا در گوگل ریدر یا هر خبرمایهخوان دیگه دنبال کنن. به اشتراکگذاری مطالب اینجا واجب عینی، کفایی یا هر نوع دیگهای از وجوب هست که حال میکنید.
گروه موسیقی اوهام رو از سال ۸۰ میشناسم. یادم هست اون موقع که آلبومشون رو روی سایت خودشون برای دانلود گذاشته بودن، با اون اینترنت ذغالی چه دودمانی ازم بر باد رفت تا تونستم دانلودش کنم. بعدش هم به هر کسی که تونستم معرفیش کردم و آهنگها رو دادم. این گذشت تا این که چند سال بعد با شهرام شعرباف از نزدیک در ترکیه آشنا شدم. یک هفتهای رو با هم گذروندیم و من این بشر رو از نزدیک شناختم و کلی ازش بیشتر خوشم اومد.
حالا شهرام هم اومده لندن و قراره که اینجا کنسرت داشته باشه. اونهایی که با اوهام آشنا هستن، میدونن که سبکشون راک هست و در آلبومهای قبلیشون بیشتر اشعار حافظ رو خوندن. من برای اولین باره که امکانش رو دارم برم کنسرتشون. بیشتر کنسرتهای قبلیشون توی ایران لغو شد و خب حالا هم طبیعیه به خاطر رفاقتی که با شهرام دارم، تبلیغی هم براش بکنم. اگه لندن یا دور و برش هستین و به این نوع موسیقی علاقمندین، توصیه میکنم بیاین. این کنسرت بیست و هفتم جولای برگزار میشه. اطلاعات زمانی و مکانی و خرید بلیت رو میتونین از این صفحه پیدا کنین. اگه هم تا حالا کار این گروه رو نشنیدین، میتونی این چند نمونه رو از توی یوتیوب ببینید و بشنوید:
درویش از آلبوم نهال حیرت، درد عشق از آلبوم آلوده
به نظر میاد چند سال آینده، تعداد شبکههای تلویزیونی فارسی بسیار بیشتر میشن. خیلی از این شبکهها هم نسخه فارسی کانالهایی هستن که سابقه زیادی در تهیه و تولید برنامههای تلویزیونی دارن و تجریه کافی برای تولیدات حرفهای پشت سرشونه. به هر حال وقتی در داخل کشور امکان راهاندازی شبکههای خصوصی و حتی دولتی نباشه و فقط منحصر به صدا و سیما باشیم، این اتفاق دور از ذهن نیست. به خصوص وقتی که تجهیزات ارزانتر میشن و نیروی متخصص هم به هر حال تربیت میشه و البته با تمایلی که برای مهاجرت وجود داره و مهاجرانی که در خارج هستن، این تلویزیونها بدون نیرو باقی نمیمونن.
به راحتی میشه چشمها رو بست و گفت کسی در داخل ایران این شبکهها رو نمیبینه. میشه گفت کسی بهشون اهمیت نمیده. میشه گفت کسی ماهواره تماشا نمیکنه. به راحتی خیلی از چیزهای دیگه هم میشه گفت. میشه صد تا میزگرد گذاشت و اعلام کرد چه باید بکنیم یا چه نکنیم. تهاجم فرهنگی چیه و چی نیست. اما تا وقتی که در عمل برنامههایی تولید میشن که توانایی جذب مخاطب رو ندارن، همیشه این شبکهها بیننده خواهند داشت. مردم قدرت انتخاب بیشتری دارن. میتونن برنامه ورزشی ۹۰ رو از تلویزیون ایران ببینن یا سریال فرار از زندان رو از فارسی وان. کلیک رو از بیبیسی ببینن یا پارازیت رو از وی او اِی. گفتن این که «مردم توجهی به رسانهها ندارند»، فرو کردن سر به زیر برفه. درست مثل کبک.
به هر حال این فهرست تلویزیونهاییه که به تدریج در یکی دو سال آینده به زبان فارسی برنامه پخش میکنن و این تعداد به تدریج طولانیتر خواهد شد. مطمئن باشید:
منوتو (لندن)، هدهد (لبنان)، فارسی ۲، فارسی نیوز، سینو لایو (ایتالیا)، تیآرتی فارسی (ترکیه)، یورونیوز (فرانسه)، فرانس ۲۴ فارسی (فرانسه)
پ.ن: در مورد شبکه ویوا پرشیا هنوز خبر موثقی ندارم. بنابراین روی این شبکه هنوز حساب نکنید.
سایت meetup یکی از قدیمیترین سایتهای تنظیم گردهماییهای گروههای اینترنتیه. بنابراین وقتی که امروز مهرداد بهم گفت که قراره بلاگرهای لندن با استفاده از قراری که توی این سایت با هم گذاشتن، دور هم جمع بشن، تصمیم گرفتم که بهشون ملحق بشم. این هم مجموعه چیزهای جالبی هست که توی این قرار دیدیم. شاید به درد کسی بخوره.
برنامههای این چنینی نیاز به اسپانسر داره. این برنامه هم توسط talktalk پشتیبانی میشد. در واقع محل برگزاری و پذیرایی شامل نوشیدنی و غذای سبک رو این شرکت اینترنتی و اوپراتور تلفن تقبل کرده بود. این کار چه نفعی برای این شرکت داره؟ من دارم درباره این اتفاق مینویسم و بهش لینک میدم. بقیه هم دارن این کار رو میکنن. بنابراین بلاگرها با لینک دادن بهش دارن بهش کمک میکنن. دارن براش تبلیغ میکنن. پس مزدش رو میگیره. این شرکت چقدر از وقت ما رو گرفت؟ تقریبا یک ربع درباره یکی از محصولاتش صحبت کرد. خیلی کوتاه. سخنران کلی هم با زبان طنز جلسه رو چرخوند و محصولش رو معرفی و تمام. مزاحم کسی نشد.
بلاگرها اونجا چی کار میکردن؟ همدیگر رو ملاقات کردن و با هم از نزدیک آشنا شدن. با هم کارت ویزیت رد و بدل کردن. قرار همکاری گذاشتن. خلاصه با انواع و اقسام روشها بینندگانشون رو به سوی هم هدایت کردن.
چه جور بلاگرهایی اونجا بودن؟ از بلاگری که درباره متروی لندن مینوشت تا بلاگری که درباره مد مینوشت و تا بلاگری که درباره مد و فشن یادداشت داشت. اصولاً این ملاقات بهم نشون داد اگر درباره چیزی تخصص داری یا علاقمندی، میتونی فقط درباره همون موضوع بنویسی و مخاطب خودت رو پیدا کنی.
فقط بلاگرها اومده بودن؟ نه! بخشهای بازاریابی و مارکتینگ شرکتهای مختلف از دور و نزدیک و از شهرهای دور و بر تا کشورهایی مثل فرانسه خودشون رو رسونده بودن تا با بلاگرها بیشتر آشنا بشن. از موضعی همسطح با اونها حرف میزدن. تکتک بلاگرها رو ملاقات میکردن و سعی میکردن باب رفاقت رو باهاشون باز کنن. تا بتونن محصولات خودشون رو به اونها معرفی کنن. دو نفر رو ملاقات کردم که کارشون این بود که از شرکتهای مختلف پول میگرفتن تا اجناس و محصولاتشون رو توی وبلاگها معرفی کنن. بخشی از این پول رو به بلاگرها میدادن تا رپرتاژآگهی در وبلاگشون داشته باشن. در واقع یک فهرست رتبهبندیشده از بلاگرها داشتن که بر اساس تعداد بازدید و چیزهای دیگه تنظیم شده بود. اگه بلاگری از بالای این فهرست محصولی رو معرفی میکرد تا ۵۰۰ پوند هم برای هر نوشته بهش پرداخت میکردن.
در بدو وردو هر فردی اسم خودش و مثلا شناسه توییتر خودش رو روی یک برچسب مینوشت و روی لباسش میچسبوند. این طور همه همدیگر و با یک نگاه میشناختن یا با هم آشنا میشدن. در کل نمونه خوبی بود برای یادگیری درباره جمعهای این چنینی. مشاهداتم رو نوشتم بلکه این اتفاقات رو توی ایران هم شاهد باشیم. این هم دو تا عکس که از اونجا توییت کردم. عکس یک و عکس دو و این هم عکسی در سایت میتآپ.
سالهاست که سیستم کنترل محتوای وبسایتم بر اساس مووبلتایپ مدیریت میشه. من پلاگین فارسیساز روش گذاشتم. اما این مسأله باعث شده که وقتی نتونم برای وبلاگم آرشیو زمانی مرتبی داشته باشم. چندین بار دوستان دیگه تلاش کردیم تا به بایگانی هشت ساله این وبلاگ سر و سامانی بدیم اما این پلاگین با آرشیوبندی مشکل داره. برخی از سیستمهای خبرمایهخوان (Feed Reader) هم به خاطر همین پلاگین با خبرمایه وبلاگم مشکل دارند.
تصمیم گرفتم که CMS این وبلاگ رو ببرم روی وردپرس. برام بسیار مهمه که قالب وبلاگ مطلقاً تغییری نکنه و ظاهرش همین طوری باقی بمونه. لینکهای یکتای هر نوشتههای قبلی هم تغییری نکنن. و حتیالامکان نوشتههای بعدی هم بر همین اساس لینک تولید کنن. در واقع اصلاً دوست ندارم لینک شکسته تولید بشه. متأسفانه خودم وقتش رو ندارم که این کار رو انجام بدم. میدونم از بین دوستانی که این وبلاگ رو میخونن، کسانی هستند که به وردپرس کاملاً مسلطن. میخوام ببینم کسی هست که این کار رو با همین مشخصات انجام بده؟ اگر کسی تمایل داره لطفاً یک ایمیل برام بفرسته به niimaa ات جی میل دات کام. لطفاً پیشنهاد خودتون رو از نظر این که چقدر طول میکشه تا این کار انجام بشه برام بنویسید و این که چه هزینهای برای این کار دریافت میکنید. مسلماً هر کسی که کارهای بیشتری از این قبیل انجام داده باشه اولویت داره. و البته اگر کسی در ازای این کار به جای هزینه ریالی بخواد آگهی در این وبلاگ بذارم، استقبال خواهم کرد. منتظر پیشنهادها هستم. لطفاً پیشنهاد رو ایمیل کنید و به صورت کامنت در زیر این مطلب مطرح نکنید.
امکان پخش زنده تلویزیون فارسی بیبیسی از طریق نسخه موبایلی قابل مشاهده در گوشیهای آیفون و آیپاد فراهم شده. اگه آیفون (۳ به بالا) یا آیپاد دارید، میتونید در مرورگر خودتون بنویسید bbcpersian.com تا وارد وبسایت بشید. زیر لوگو یک مثلث قرمز هست که کنارش نوشته شده تماشای برنامه زنده. اگه روش کلیک کنید وارد صفحهای میشید که وسطش نوشتن کاربران آیفون / آیپاد. روی این جمله کلیک کنید تا بتونید این کانال رو به طور زنده مشاهده کنید. برای مشاهده زنده برنامه لازمه که سرویس مخابراتی ۳G یا WiFi داشته باشید. این امکان قاعدتاً روی اپلیکیشن هم فعال خواهد شد و احتمالاً به زودی برای گوشیهای دیگه با پلتفرمهای دیگه هم فراهم میشه.
پ.ن: این امکان و امکانات دیگهای از این قبیل رو نه من ساختم و نه اساساً وقت ساختش رو دارم. بنابراین اگر اشکال، ایراد، کمبود یا هر چیز دیگری در اون میبینین، ارتباطی با من نداره. این که ای کاش اون طوری بود یا در ایران امکانش نیست یا اگر باگی در اون هست، به نویسندگان و تصمیمگیرندگانش مربوطه. من هیچ نقشی در اون ندارم. فقط اطلاعرسانی کردم که این امکان فراهم شده.
ابتدایی که بودم. تابستان که میشد هیچ برنامه عجیبی نداشتم. ظهرهای شرجی لاهیجان حتی حس این که با دوچرخه نوارپیچشدهات توی کوچه پسکوچهها را بگردی نبود. مجبور بودم بنشینم توی خانه و سر خوردم را گرم کنم. دقیقترین چیزی که از آن موقع یادم مانده است، صدای پنکه است. صدای چرخش مداوم پرههایش که با گردش هیجانانگیزش به چپ و راست کم و زیاد میشد. هیجانانگیز بودنش از این رو بود که با نزدیک شدن صدا، انتظار دلچسبی برای یک باد خنک میکشیدم و وقتی سرش را بر میگرداند، انگار معشوقهای باشد که با ناز از تو رو برگردانده و ناز میکند و میداند که نازش هم خریدار دارد. سرش را به چپ و راست تکان میدهد و مرتب نه میگوید اما نگاهش را از تو نمیدزدد.
در چنین حالتی خواندن کیهان بچهها واقعاً میچسبید. کیهان بچهها با ضمیمه شاپرک وسطش به گمانم یکشنبهها بود که به دستم میرسید. نامهنگاری با مجله و چند خطی که با خودکار آبی نوشته شده بود و در جوابِ گاه به گاه میگرفتم، ذوقزدهام میکرد.
اما هیجان بزرگ زندگیم کانون پرورش فکری بود. یک ساختمان قشنگ و تر و تمیز با یک عالمه کتاب و کارگاههای نقاشی و تئاتر که میتوانست هر روز سرم را گرم کند. حیف که یک روز در میان دخترانه و پسرانه بود. کارتهای زردرنگ امانت کتاب که خانههایش تند و تند پر میشدند و تمرینهای تئاتر که باعث میشد خودم را بزرگتر حس کنم و در هر نقشی که میخواهم فرو بروم، یک دریچه هوای خنک توی ضل گرمای تابستان بود. و گردونه تصویر که یکی از جذابترین اسباببازیهای دنیا به حساب میآمد. استوانهای سیاه با دیوارههای سوراخ سوراخ که تویش یک نوار کاغذی پر از تصویر قرار میدادیم و با چرخاندنش، تصاویر روی آن جان میگرفتند. انیمیشن بود یا سینما یا هر چیز دیگر. هر چه بود معرکه بود.
بعدتر که راهنمایی رفتم، سرگرمی تازهای پیدا کرده بودم. مجله دانستنیها و دنیای عجیب و غریبش باعث شده بود تا با دو نفر دیگر از دوستانم یک کارگاه توی زیرزمین خانهمان راه بیندازیم. با یک تخته برق واقعی و یک تخته آچار که به لطف پدربزرگم که مغازه ابزار و یراق داشت، همه جور ابزاری تویش پیدا میشد. از انواع پیچگوشتی تا لحیم تفنگی. این شد که سرم با انواع و اقسام کیتهای مدار چاپی مهرانکیت گرم شد. سفارش پستی میدادم و بعد از چند هفته به دستم میرسید.
این وسط گاهی هم تختهپارهای پیدا میکردم و با گِل، رویش کوه و دشت و صحرا میساختم و آتشفشانی که با جوش شیرین و سرکه کار میکرد.
تمام خاطرات من تا پایان دوره راهنمایی از تابستان به همینها ختم میشود. اما پررنگتر از همه در این میان همان صدای پنکه است. صدای یکنواخت و نرم پنکه با آن هیجان خاصِ انتظارش که هیچوقت دستت را توی پوست گردو نمیگذاشت. پنکه روی قولش میایستاد. یار غار بود. میرفت اما همیشه برمیگشت. نه میگفت اما توی دلش هیچی نبود.