آفرینش

داستان این طور شروع شد. یکی بود، یکی نبود. از اولش هم کسی نبود. این را از ابتدا می‌دانستیم. همه چیز از وسط شروع شد. به خود آمدیم و دیدیم این وسط ایستاده‌ایم. میان یک محیط سیال و خالی. چند چیز فلزی و تیره هم دور و برمان را گرفته بودند. و ما اینگونه آفریده شدیم. از بلندی مجهولی افتادیم در آغوش این سیاه‌مست تا با ما برقصد بی‌آنکه ما رقصش را بلد باشیم. داستان اما تمام نشده است هنوز. مانند یک صفحه که توی سینی گرامافون بگردد رقصمان تکرار می‌شود. گاهی گیر می‌کند و تمام محیطش تکرار می‌شود. گاهی هم در محیطش گیر گرده و مدام تکه‌ای از آهنگش را تکرار می‌کند و ما دوباره می‌بینیم که هنوز هم کسی نیست. هنوز چیزی یا حتی چیزکی شروع نشده!