یک ترکه، صد نگاه

فرض کن که یک تکه چوب هستی. یک تکه چوب باریک به درازای دو یا سه کف دست و با گره‌های کم و بیش متعدد. با پوستی نه آنچنان خشن که نوک انگشتان کسی را بیازارد و نه آنچنان که خوابشان کند. تنها یک تکه چوب که یک ماهی هست که از شاخه جدا شده و روی زمین میان صدها مانند خودش خوابیده است. آن وقت دوست داشتی که چه کاره باشی؟
می‌توانستی همان ترکه‌ای باشی که برای شروع آتشی به کار می‌برند. از همان‌ها که چند تایش را روی کاغذها و برگ‌ها می‌گذارند تا آتشی را بگیراند. سرآغاز یک آتش خوب که برای بریان کردن کبابی لازم است. می‌توانستی ترکه‌ای باشی در دست کسی، که برای کشیدن خط روی زمینی خاکی به کار می‌رود. برای کشیدن تصویری از یک منطقه و برای نشانی دادن یا نقشه‌ای از خاکریز دشمن. می‌توانستی جزئی از تعداد ترکه‌هایی باشی که کسی کلبه‌ای کوچک با آن می‌سازد و بر روی کتابخانه‌اش می‌گذارد. می‌توانستی در دست کودکی باشی تا با آن لانه مورچه‌ها را به هم بریزد و از احساس به هم ریختن جماعتی منظم لذت ببرد. یا شاید قسمتی از فقرات یک بادبادک که ارکان استواریش یاشی و با او به آسمان سفر کنی.
بگذار باز هم بگویم. می‌توانستی ترکه‌ای باشی برای تنبیه یک کودک شیطان. از همان‌ها که بر کف دستشان می‌کوبند. معلمی یا پدری یا مادری. یا شاید بهتر بود برای تنبیه زیرانداز به کارت برند. تا پلشتی‌ها و خاک یک ساله را در آغاز سال نو از رویش بزدایی. اما از این میان من دوست داشتم (اگر آن ترکه بودم) تنها یک بار مرا از وسط به دو نیم کند فردی که سال‌هاست بوی جنگل به مشامش نرسیده و از عطر میانگاهم به سال‌های پابرهنگی کودکی بازگردد.