لشگر کابویی من

اولین باری که فرار کردم، دقیقاً شش سالم بود. هر روز با مینی‌بوس آقای سجادی یا شاید هم رازقی می‌آمدیم دبستان هدف و برمی‌گشتیم خانه. یک روز موقع برگشتن نتوانستم در برابر وسوسه دویدن توی کوچه‌ها و رد شدن از خیابان مقاومت کنم. این بود که از سرویس مدرسه فرار کردم. توی خیال خود ماجراجویی بودم که رها شده و مجبور نیست هر روز سر یک ساعت مشخص سوار اتوبوس بشود. حداقل این یک بارش را. خوب یادم هست که توی کوچه‌ها خاکی دار و دسته کابوی‌ام را راه انداخته بودم تا به یک مشت خلافکار حمله کنیم. دار و دسته کابوی من خیلی کوچک بودند. آن‌قدر که وقتی از بالا بهشان نگاه می‌کردم،‌ فقط می‌توانستم گرد و خاکی را ببینم که از دویدن اسب‌هایشان به جا مانده. گرد و خاک‌هایی که از کشیدن کفش‌هایم روی زمین ایجاد می‌شد و به هوا می‌رفت، نهیب حرکت لشگر کابویی من بود که نوک کفش‌هایم زندگی می‌کردند.
آن روز را کمی دیرتر به خانه رسیدم. هیچکس تا امروز که نزدیک به سی سال از آن اتفاق می‌گذرد، از آن خبر نداشت. هیچکس نفهمید که آن فرار، تنها فرار من نبود. سه دهه طول کشید تا این اعتراف. یک فرار ساده این‌قدر اعترافش طول می‌کشد تا مثل یک غذای خانگی توی گمج روی چراغ آبی سه‌فیتیله‌ای مادربزرگم جا بیفتد. آن‌وقت اعتراف فرار به سوی تو فقط سه روز طول کشید. حالا هم توی خیال خودم همان ماجراجو هستم که رها شده و کلی کابوی منتظرش هستند تا هر دو با هم گرد و خاکشان را هوا کنیم.