رساله‌ای در باب ترفندهای اسباب‌کشی

مدت زیادی است که در وبلاگم چیزی ننوشته‌ام. این بار اما یک تجربه شخصی باعث شده تا نتیجه خواندن چند مقاله و تماشای چندین ویدئو را با افزودن تجربیات شخصی، با شما هم‌رسان کنم.

بسیاری از بخش‌های این نوشته از بین همین مقالات و ویدئوها استخراج شده‌اند. بسیاری از آنها را در طول سال‌های مختلف از این و آن شنیده‌ام و ابیته تکه‌هایی از آنها یا کشف خودم است یا بهینه‌شده تجربیات دیگران است.

و این رساله‌ای است در باب ترفندهای اسباب‌کشی!

۱- قبل از هر چیز باید برنامه‌ریزی برای اسباب‌کشی را چندین هفته زودتر آغاز کنید. یک ماه جلوتر بهتر است. باید کمی ابزار و خرت و پرت بخرید تا اسباب‌کشی بی‌دردسری داشته باشید. البته بی‌دردسر که اغراق است. بهتر است بگویم کم‌دردسر.

۲- وسایل مورد نیاز:

ادامه

پروژه عکاسی خانه‌سوزان

می‌گن یه روزی یه مسابقه‌ای برگزار می‌کنند که اگه شما توی موزه لوور باشید و آتش‌سوزی بشه. اگه قرار باشه یه تابلوی نقاشی رو نجات بدید و با خودتون به بیرون ببرید، کدوم رو انتخاب می‌کنید؟ هر کسی یه جوابی می‌فرسته. اما اونی برنده می‌شه که این جواب رو داده بود: نزدیک‌ترین تابلو به در خروجی!

کاری ندارم که این حکایت چقدر واقعیه. اما بیاین به این سؤال جواب بدید. اگه خونه‌تون در حال سوختن باشه و قرار باشه که شما یه سری از وسایلتون رو بیرون ببرید، کدومشون رو انتخاب می‌کنید؟ رابرت هولدن، با پروژه عکاسی خانه‌سوزان یا  The Burning House سعی داره نشون بده که مردم چه پاسخی به این پرسش می‌دن. یک سؤال ساده که جواب‌های تأمل‌برانگیزی داره. بعضی از این جواب‌ها رو اینجا ببینید و برای مشاهده عکس‌های اصلی یه سری به سایت این پروژه بزنید.

حکایت خانه‌های پلاک آبی لندن

Blue Plaqueتوی لندن وقتی خانه‌ای رو اجاره می‌کنی، آدرست ثبت می‌شه. بعد از اون هر کاری که بخوای بکنی به این آدرس مربوطه. خیلی هم مهمه. این مسأله به خاطر ایجاد نظم و ترتیب هست یا مسائل امنیتی یا هر چیز دیگه، من کاری بهش ندارم. اما خوبی این مسأله اینه که معلوم می‌شه کی از چه تاریخی تا چه تاریخی توی کدوم خونه زندگی می‌کرده. برای همین وقتی یه آدمی بعدها شخصیت مهمی می‌شه، می‌تونن به راحتی بفهمن که کجاها زندگی کرده. شاید توی انبار اون خونه‌ها یا اتاق زیرشیروانیش هم یه چیزهایی پیدا کردند که به کار بیاد. به این خونه‌ها «پلاک آبی» می‌گن که فهرست کاملی از اونها توی ویکی‌پدیا هست. یک جور نشانگر تاریخی یا نشان یادبود که اون خونه رو ارزشمند می‌کنه. این کار رو برای اولین بار سازمان میراث انگستانانجام داد اما در حال حاضر توی کشورهای فرانسه، ایتالیا، نروژ، ایرلند، ایرلند شمالی و ایالات متحده آمریکا هم این پلاک‌ها دیده می‌شه.
این پلاک‌ها سابقه‌ای بیشتر از یک قرن و نیم دارن و برای اولین بار در سال ۱۸۶۶ انجمن سلطنتی هنر تصمیم گرفت برای بزرگداشت لرد بایرون یک پلاک روی خونه‌ای که توش زندگی می‌کرد بذاره. طراحی این پلاک آبی بود اما برای این که ارزون‌تر تموم بشه قهوه‌ای از آب در اومد. بعدها در سال ۱۹۰۱ شورای شهر لندن به فکر افتاد که این نوع پلاک‌ها رو برای اطلاع‌رسانی گذشته لندن به آیندگان روی خونه‌های دیگه هم نصب کنه و این بار با همون رنگ آبی. به خاطر همین در جاهای مختلف لندن و توی کوچه و پس‌کوچه‌هاش کلی از این پلاک‌ها می‌بینین. پلاک‌هایی که نشون می‌دن توی اون خونه کدوم نویسنده، فیلسوف، نقاش، آهنگساز، سیاستمدار و حتی بدن‌ساز زندگی می‌کردن. اولین پلاک آبی که دیدم روی یه خونه نزدیک خونه خودم توی پرتوبلو بود که اعلام می‌کرد جرج اورول توی این خونه زندگی می‌کرده. البته جرج اورول توی خونه‌های زیادی بوده و طبیعیه که چند تا خونه روش همچین پلاکی نصب باشه. به هر حال این طور وقت‌هاست که آدم اجاره‌نشین خانه‌به‌دوش مشهور می‌تونه پس از مرگش هم برای شهرش مفید واقع بشه.
اگه علاقمند هستین، خوندن این مقاله به فارسی به همراه مالتی‌مدیا (کیفیت پایینکیفیت بالا) و این صفحه ویکی‌پدیا رو بهتون توصیه می‌کنم.

خونه آدم بزرگه

آخر هفته‌ای که گذشت، اسباب‌کشی کردم به خونه‌ای که با پناه اجاره کردیم. خوشبختانه خونه خوبی گیرمون اومد و قیمتش هم به نسبت جایی که گرفتیم، خیلی مناسبه. تقریباً نزدیک همون‌جاییه که مدونا هم زندگی می‌کنه. حالا این روزها منتظرم ببینم کی در خونمون رو می‌زنن تا وقتی من در رو باز کنم، ببینم مدونا آش نذری برامون آورده (دارین که اعتماد به نفس رو؟).
فعلاً خونه‌مون خالیه از وسایل. تنها چیزهایی که توش گذاشته بودن، اجاق گاز، یخچال، دو تا تختخواب، یه کاناپه و یه میز ناهارخوری بود. حالا باید کلی خرید کنم. از کاسه و بشقاب و لیوان گرفته تا آشغالدونی و آباژور و تلویزیون. خلاصه گمون نمی‌کنم تا یک ماه آینده این خونه سر و شکل بگیره. یکی از نقاط هیجان‌انگیز این خونه باغشه. در واقع یه حیاط که پر از گل و گیاهه و البته چندان به درد فصلی که توش هستیم نمی‌خوره. باید منتظر موند تا هوا گرم بشه. اینجا گاز گرون‌تر از برقه و باید حواسمون باشه به این‌که چه وقتی، چه چیز رو روشن می‌کنیم. از نظر مدیریت انرژی، اینها شدیداً معتقد به کنترل هستن. توی همه خونه‌ها دم و دستگاه‌های الکترونیکی برای گرم کردن جداگانه آب و شوفاژ یا وسایل گرمایشی وجود داره که قابل برنامه‌ریزی هستن. شما می‌تونین برنامه‌ریزی کنین که چه روزی و چه ساعتی شوفاژهاتون گرم بشه. اما با تمام اینها به طرز احمقانه‌ای خونه رو می‌سازن. به طوری که از سمت در ورودی خونه، یه موج سرما به سمت داخل خونه در حرکته.
خونه‌م تا تی‌وی سنتر ده دقیقه پیاده راهه. این خیلی خوبه چون دیگه مجبور نیستم بابت کارت یه ماهه مترو، نود و خورده‌ای پوند بدم. یه راهی پیدا کردم که از وسط وست‌فیلد رد می‌شه و کوتاه‌تر از همه راه‌هاست. از این درش وارد می‌شم و از یه در دیگه خارج که دقیقاً جلوی محل کارم در میاد. این‌جوری می‌شه اول صبحی از باد و بارون در امون بود و در ضمن یه ویندو شاپینگی هم کرد توی بزرگ‌ترین مرکز خرید اروپا.
احتمالاً یه دوچرخه هم بخرم. یه دوچرخه فروشی پیدا کردم که صاحبش یه نیمه‌ایرونیه به اسم منوچ (منوچهر). فارسی هم بلد نیست مطلقاً اما آدم بانمکیه و قیمت دوچرخه‌هاش هم خوبه. شاید این‌طوری بشه یه کم ورزش کرد هر روز. البته اگه توی سرما فریز نشم. این بود اخبار امروز. تا بخش بعدی خبر همه شما را به خداوند بزرگ و منان می‌سپارم.

من و برادر بزرگ و دوربین و دست‌های آلوده

دوستان اصرار دارن من چند کلمه‌ای باهاتون صحبت کنم (با لهجه معاون کلانتر). عرض کنم حضورتون که فعلاً در حال بلغور کردن یک مشت کلمات با بار حقوقی هستیم که مرتبط با امور ادیتوریال و مباحث سلامت کار و این خرت و پرت‌هاست. چیزهایی که بهتون می‌گه مثلاً در ارتفاع فلان متری باید حداقل با لبه پشت‌بوم دو متر فاصله داشته باشین تا اوف نشین.
از اون طرف (منظورم اون یکی طرفه) به شدت در حال گشت‌وگذار در وب‌سایت‌های مسکن هستم تا بلکه با دو جوان رعنای لندهور دیگه یه خونه سه‌خوابه بگیرم و مسلماً می‌دونین که این مبحث مهم احتیاج به شناسایی محله‌ها داره تا بلکه مکان (غلط کردی فکر بد کنی) مناسبی برای زندگی اجاره بشه. از طرف دیگه (این بار منظورم همین طرفه) جالبیاتی چون تعدد دوربین‌های CCTV در مترو، خیابون، در توالت، خونه ما، خونه شما و حتی اتاق تمساح‌ها باعث می‌شه فکر کنم که حتی نباید دست کنم توی دماغم چون عن‌قریب از یه جایی پخش می‌شه و برادر بزرگ نگام می‌کنه. از قرار معلوم توی لندن ۵۰۰ هزار تا و در کل بریتانیا چهار میلیون و دویست هزار تا از این دوربین‌ها هست که در هر ثانیه قربون قد و بالامون می‌رن.
نکته بعد این که هنوز غذا خوردنم در وضعیتی شخمی به سر می‌بره. غذاها عموماً سر و شکل خوشگلی دارن اما مزه ندارن. میو‌ه‌ها کلاً خوشگل و موشرابی و در ظاهر دوسش داری حسابی اما از لحاظ مزه، طعم گچ فراوری شده با پودر لپه نارس رو می‌دن. با همه اینها اوضاع چندان بد نیست و فکر می‌کنم وقتی برم خونه خودم، همه چیز بهتر می‌شه (اسمایلی امید به آینده).