سلفی آن قدر جای خودش را در عکاسی باز کرد که در نهایت به عنوان یکی از واژههای دنیای فناوری به واژهنامهها رفت.
اما عکاسی از خود، از اینستاگرام تا فیسبوک را تنها پر نکرده است. این روزها لابهلای اخبار هم میتوانیم سلفیها خبرساز را ببینیم.
این بار دختری به نام زیلا ون دن بورن طی یک پروژه عکاسی دانشگاهی با گرفتن سلفیهایی در مکانهای جعلی، حتی خانوادهاش را سر کار گذاشت!
معابد بودایی و عکس گرفتن با راهبان، غذاهای رنگارنگ شرق آسیا، اماکن دیدنی همه و همه عکسهایی بودند که واقعیت نداشتند. این دختر این تصاویر را در خانه و با فتوشاپ ساخته بود و تنها کسی که از این ماجرا خبر داشت، دوستپسرش بود.
این دانشجوی گرافیک زمانی که از خانوادهاش زمانی که با خانوادهاش در فرودگاه آمستردام خداحافظی کرد، قطاری گرفت و به خانه برگشت و ۴۲ روز را در منزلش به امور بُرش و چسباندن و فیلترگذاری با فتوشاپ پرداخت.
غواصی در عمق آبهای استوایی را در استخر محلی، خوردن غذاهای محلی را با دستپخت خودش و گفتگوی اسکایپی با خانوادهاش را در اتاقش و در مقابل یک پسزمینه ساختهشده با چتر و پارچه شرقی ترتیب داد. برای باورپذیرتر بودن حتی در زمانهایی از شبانهروز از خواب برمیخواست و به خانوادهاش پیامک میفرستاد.
این پروژه شاید در نگاه اول تنها یک سرگرمی به نظر برسد اما در مجموع نشاندهنده این است که با پیشرفت فناوری و ابزارهای قدرتمند ویرایش تا چه حد میتوانیم به چشمانمان اعتماد کنیم. وقتی به سادگی میشود با تعدادی تصویر فتوشاپی و با یک دستگاه ساده و در خانه، نزدیکان را فریب داد و زمان و مکان را جابهجا کرد، به دولتهایی که با امکانات مالی فراوان و ابزارهای پیشرفتهتر قصد فریبمان را دارند، چگونه اعتماد کنیم؟
سفرنامه
کابل، زندگی در کنار مرگ زندگی میکند
سالها پیش در این وبلاگ از سفرهایم هم مینوشتم و اتفاقا سفرنامههای عصیان از پرخوانندهترین نوشتههای این وبلاگ بود. شاید تعدد سفرهایم در سالهای اخیر به جای این که این دست نوشتهها را بیشتر کند، منجر شد به کمتر شدنش.
از طرفی شبکههای اجتماعی مثل اینستاگرام و سرویس میکروبلاگینگی چون توییتر از طرف دیگر، باعث شد که سفرنامهها از وبلاگ به سمت شبکههای اجتماعی کوچ کنند. اما ماه پیش سفری داشتم به افغانستان که حیف دیدم دربارهاش در وبلاگم ننویسم.
ما برای تولید ویژهبرنامهای در افغانستان برای کلیک به کابل سفر کردیم. حاصل این سفر یک هفتهای هم احتمالا تا هفته دیگه در غالب یک برنامه نیمساعته به نمایش در میآید. اما من در افغانستان چه دیدم؟
برنامه کلیک به فناوری اختصاص دارد و ما هم به همین خاطر باید بوی تکنولوژی را در کشوری دنبال میکردیم که بیش از ۳۰ سال درگیر جنگ بود و هنوز هم از درگیریهای داخلی بر سر قدرت خلاص نشده بود. خلاصه با این که ما به دنبال مدرنترین مظاهر زندگی میگشتیم، باز با موارد بسیاری روبهرو میشدیم که زخم جنگ را بر پیشانی خود داشت.
فرودگاه کابل اصلا در شان پایتخت یک کشور نیست. بسیار خرد و کوچک و نحیف است و با حداقل امکانات ساخته شده. از همان ابتدا با کسانی روبهرو میشوید که میخواهند به زور چمدانهایتان را جابهجا کنند و از این راه درآمد اندکی به جیب بزنند.
دستنوشتههای بوداپست
این برای بار دوم بود که به مجارستان و شهر بوداپست میآمدم. دفعه پیش به خاطر کنفرانس گوگل به ابنجا اومده بودم. این بار علت دیگهای داشت که اگه فرصت بشه توی پستهای دیگه توضیح میدم. قبل از هر چیز بذارید کمی درباره این شهر و چیزهایی که توش دیدم صحبت کنم.
فرودگاه بوداپست در مقایسه با فرودگاه پایتختهای دیگه اروپا، فرودگاه کوچیکی محسوب میشه. بهترین راه برای رفتن به هتل اینه که به محض این که رسیدید، به پیشخوان اتوبوسهای شاتل برید و اسم هتلتون رو بگید. این طوری چند نفر که هممسیر هستند، سوار ماشین ون میشن و ارزونتر به مقصد میرسن.
هتلی که این چند روز توش اقامت داشتم، یک هتل چهارستاره بود. در مقایسه با هتلهای چهارستاره ترکیه و لبنان باید گفت که یا باید به چنین هتلی شش تا ستاره بدن یا دو تا ستاره هتلهای استانبول و بیروت رو ازشون بگیرن. هتل کنتیننتال زارا قبلاْ حمام بوده و تازگی بازسازیش کردند. در واقع مخروبهای بود که بعد از بازسازی تبدیل شد به یک محل اقامتی دلپذیر با کارکنان مؤدب در مرکز شهر بوداپست. بوداپست یا به قولی بوداپشت از دو بخش بودا و پشت تشکیل شده که رود دانوب این دو بخش رو از هم جدا میکنه. بخش پشت شلوغتر و شهریتره و بخش بودا از قرار معلوم ویلاییتر.
بیروت، بار دیگر شهری که دوست داشتم
حدوداً چهار سال و نیم پیش بود که برای تعطیلات سال نو به لبنان سفر کردم. طبیعتاً چون اون موقع از ایران و با تور مسافرتی اومده بودم، بیشتر به سراغ جاهای دیدنی و باستانی بیروت و بعلبک رفتم. ماجرای اون سفر رو در سه قسمت نوشتم که اگه دوست داشتید میتونید از اینجا بخونید: (بخش ۱، بخش ۲، بخش ۳).
این بار برای ملاقات با چند تا از بلاگرهای خاورمیانهای اومده بودم. ده دوازده نفر از جوانهایی که از یمن، تونس، عراق، لبنان، اردن، مصر، الجزایر و لیبی دور هم جمع شده بودند. دو سه روزی رو با این بچهها گذروندم و دو روز اضافه رو هم تصمیم گرفتم که بدون سختگیری به خودم یه کم بیشتر چرخ بزنم.
این برداشتی که من از این کشور دارم، مسلمه که نمیتونه یک برداشت کامل باشه. نه تمام کشور رو گشتم و نه این که توی همون بیروت با همه جور آدمی سر و کله زدم. اما در همین حد متوجه شدم که لبنان یکی از معدود جاهایی توی دنیا هست که ادیان و مذاهب مختلف در کنار سکولارها و خداناباورها به راحتی زندگی میکنند. هم مشروبفروشی و بار میتونی ببینی، هم مسجد و مرکز اسلامی و هم کلیسا و کنیسه. خیلی از این جاها کنار هم بنا شدند و اساساً هیچکی به هیچکی کار چندانی نداره. در سطح بیروت به راحتی میتونی جاهایی رو پیدا کنی که زمینه عکست مناره مسجد در کنار برج ناقوس کلیسا باشه. یا وقتی که داری کنسرتی رو در فضای باز گوش میدی و ملت رو تماشا میکنی که قر میدن، همون لحظه صدای اذان رو بشنوی که عده دیگری رو به نماز دعوت میکنه.
از کلهپاچه تا حلزون خوراکی مراکشی
امروز هم بعد از جلسه آخر و دور و بر عصر رفتم توی بازار قدیمی رباط و یکی دو ساعت گشت زدم. هتلی که توش هستم در بخش مرکزی شهر هست. جایی دور و بر مقبره پادشاهان قبلی که توی پست قبلم توضیح دادم. یه محله اونورتر خونهها ویلایی هستن و طوری ساخته شدن که آدم رو یاد ویلاهای شمال میاندازه. از این نظر که من دور خونهها دیوار کشیده شده. راستش این چند وقت که از ایران بیرون اومدم، چشمم به جمال چیزی به اسم دیوار حیاط که در ورودی داشته باشه، روشن نشده بود. بخشهای قدیمیتر و معمولی شهر هم آدم رو شدیداً یاد فضای ایران میاندازه. قیافه مردم هم کم و بیش شبیه ایرانیهاست. بیخود نیست که مراکش رو به عنوان لوکیشن فیلم زنان بدون مردان انتخاب کرده بودن.
در سطح شهر دو جور تاکسی دیدم. یه نوعش که کوچیکتر بود، فیاتهای آبیرنگی بودن که بیشتر از سه نفر مسافر سوار نمیکنن. اما نوع دوم بنزهای مدل دهه هشتاد هستن که سفیدرنگن و پنج تا شش نفر مسافر میزنن. دو نفر جلو و سه تا چهار نفر عقب. عین ایران شش هفت سال پیش. چیز دیگهای که توی بازار دیدم و برام جالب بود، گاریهای دستیای بودن که حلزون میفروختن. حلزون رو که هنوز داخل صدفش هست میپزن و یه پیاله پر از حلزون شناور در آب بهت میدن. مردم هم دونه دونه حلزونها رو در میارن و با یه هورت محکم میکشن توی دهان و صدف رو میندازن توی ظرف بزرگی که وسط چرخدستیه. یه همچین غذایی رو گویا توی فرانسه هم میخورن (عکس یک، عکس دو). گاریهای دیگهای هم بودن که باقالای پخته و نخود پخته میفروختن. و کلهپاچه هم بود و دستفروشهای دیگهای که نوعی میوه بلوط میفروشن که شبیهش توی شمال ایران هم هست. البته اونا که توی شمال هستن و ما بهش میگفتیم «مازو» خوردنی نیستن و تلخن.
نمیدونم این چیزها به دردتون میخوره یا نه اما خب خدا رو چه دیدی، شاید گذارتون به اینجاها خورد. به هر حال اگر برای خرید به بازار میرید دو تا نکته رو مد نظر داشته باشید. اگه از چیزی خوشتون اومد، به روی خودتون نیارین. اگه با کسی رفتین خرید و تنها نیستین، یه کم فیلم بازی کردن کمکتون میکنه. باید با هم هماهنگ کنین که مثلاً نشون بدین از اون چیز حتی بدتون میاد. موقع خرید هم حتماً چونه بزنین. یهو دیدین یک سوم تا نصف قیمت رو کم کردن.
اگه یادتون باشه، توی پستم راجع به دوبی نوشته بودم که توی کشورهای عربی معمولاً مغازههای زنجیرهای رو که برندهای بینالمللی دارن، با اسمهای عربیشده خواهید دید. اینجا هم یک نمونه از ساندویچهای زنجیرهای ساب وِی رو که به شکل سندوِی تغییر اسم داده بود. حالا نمیدونم تحت لیسانس همونها کار میکرد یا صرفاً شبیهسازی کرده بود (عکس).
فردا صبح باید برم فرودگاه که برگردم لندن. وقت نشد توی این دو روز زیاد بگردم و به خصوص خیلی دلم میخواست بتونم توی کازابلانکا هم گشت و گذار کنم. رباط ساحل زیبایی داره که این طور که پیداست در فصل مناسب، خیلی هم به آدم خوش میگذره. متأسفانه هم برنامهم خیلی فشرده بود، هم هوا با من هماهنگی نکرده بود و به اندازه کافی گرم نشده بود که من هم ازش استفاده کنم. شاید سفر بعدی… شاید.
سفر به مراکش
در حال حاضر در شهر رباط، مرکز کشور مغرب یا همون مراکش هستم. برای رسیدن به اینجا چند تا مشکل داشتم که مینویسم. اولین مشکل برای اومدن به مراکش، گرفتن ویزا بود. با این که دو کشور در کشورهای همدیگه سفارت دارن اما وقتی به سفارت مراکش در لندن رفتم، مسؤولش به من چیزی غیر از این گفت! روال گرفتن ویزا برای پاسپورت ایرانی پروسهای به نام جواز یا authorized هست. این پروسه ممکنه چند ماه طول بکشه. من یه ایرانی دیگه رو توی سفارت دیدم که بیشتر از دو ماه بود درخواست ویزای توریستی کرده بود و این تقاضا تا زمانی که من دیدمش، نادیده گرفته شده بود. اما برای من سه روز بیشتر طول نکشید. شاید به خاطر این بود که تقاضای ویزای بیزینس کرده بودم. بگذریم…
زبان رسمی کشور عربیه. البته عربی این منطقه با عربی کشورهای دور و بر خلیج فارس خیلی فرق میکنه. اما تقریباً بیشتر مردم کاملاً به زبان فرانسه مسلط هستن. پرواز من از فرودگاه هیثروی لندن به فرودگاه کازابلانکا بود. برخورد افسر مربوطه و پلیسها و مأموران گمرک خیلی مناسب بود. از اونجا تا شهر رباط صد کیلومتر فاصله هست که تقریباً یک ساعت توی راه بودیم که رسیدیم. علتش هم این بود که جاده ارتباطی با رادار کنترل میشه و خودروها اجازه ندارن از صد کیلومتر در ساعت سریعتر برن. این طور که راننده با مخلوطی از عربی و فرانسوی بهم گفت، مثل چند ده سال پیش ایران، امنیت داخل شهرها بر عهده پلیس و امنیت جادهها و خارج از شهر بر عهده ژاندارمری هست. از نظر آزادی بیان، داستان مراکش جالبه. ملک حسن دوم، پادشاه قبلی در پایان عمرش آزادیهای زیادی رو در حوزه روزنامهنگاری و دموکراسی مهیا کرد طوری که از اون دوره به بهار آزادی یاد میکنن. اما بعد از فوتش در سال ۱۹۹۹ و به سلطنت رسیدن پسرش یعنی ملک محمد ششم، این آزادی محدود شده. در واقع مطبوعات و وبلاگها برای نوشتن درباره پادشاه، اسلام و موضوع مورد مناقشه منطقه «صحرای غربی» مشکل دارن. قبل از رسیدن به هتل، دو تا بنا توجهم رو جلب کرد که یکیش مقبره ملک حسن دوم بود و یکی هم مقبره یه پادشاه قبلیتر یعنی ملک محمد پنجم (عکس).
عصر امروز بعد از پایان جلسات امکانش رو پیدا کردم که سری به بازار بزنم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، لباس مردها بود که من رو بلافاصله یاد کتاب «خرچنگ پنجه طلایی» از مجموعه تنتن و میلو انداخت. لباسی که معروف هست به جلابه. یک جور لباس بلند که کلاه نوکتیزی هم داره. یه جلابه مشکی خریدم که به نظر خیلی هم گرم میاد. اما بازار پر از مغازههایی هست که صنایع دستی دارن. خیلی از این کالاها با چرم ساخته شده که نشون میده صنعت چرم مراکش خیلی قدیمیه. از کوسنها و بالشتکهای چرم تا کاپشن و عروسک و انواع کفش و کیف چرمی توی بازار ریخته و بوی چرم همه جا رو برداشته. قالیهای مختلف و صنایع دستی چوبی و صندوقچه و خرت و پرتهای دیگه هم در کنار اینها باعث شده تا بازار پر از رنگهای گرم باشه. یه جورهایی شبیه بازارهای ترکیه. اما در بازار اینجا به نظرم رنگیتر اومد (عکس یک، عکس دو، عکس سه، عکس چهار).
دومین چیزی که توی بازار برام جالب اومد، چیزی بود که رائد، دوست بلاگر عراقیم نشونم داد. در چوبی یه مغازه که روش نوشته شده بود: Hitlir Love Iran با یه علامت صلیب شکسته که راستش متوجه منظور نویسنده نشدم. شاید هم نوشته چیز دیگهای بوده و بعد یه نفر دیگه دستکاریش کرده (عکس). بعید میدونم در این چند روز به خاطر جلسات متعدد، فرصت کنم جاهای دیدنی رباط و شهرهایی مثل مراکش و کازابلانکا رو ببینم اما از هر فرصتی استفاده میکنم تا چیرهای جالبتری پیدا کنم و اینجا بنویسم.
جادوگر قطار سریعالسیر غرب
نوشتن توی قطار کمی غیرعادی به نظر میرسد. نشستن کنار پنجره در حالی که دیرکهای چوبی از کنارت به سرعت رد میشوند و سیمهای بینشان شکمهای متواترشان را به رُخت میکشند، قاعدتاً باید حس و حال سینما را به تو منتقل کند. به ویژه وقتی که روبهرویت یک زن و شوهر مسن انگلیسی نشسته باشند و مرتباً گیلاسهایشان را به سلامتی هم از شراب پر کنند و از زمین و زمان حرف بزنند. انگار نه انگار که تو روبهرویشان نشسته باشی. انگار نه انگار که وجود خارجی داشته باشی. انگار که یک مرد نامرئی باشی. یک روح که خودت را توی حریمشان کردهای. یک دوربین امنیتی، یک چشم مسلح که از وجودت آگاهی دارند اما کارشان را میکنند. مغازله، معاشقه یا هر چیزی که دوست دارید اسمش را بگذارید.
آنوقت میتوانی با خیال راحت کلیدهای صفحهکلید را پشت سر هم فشار دهی و هر چه که دلت میخواهد بنویسی. نوشتن در این حالت لذتبخش است مخصوصاً وقتی که دختر کوچولویی که لباس پرنسسها را تنش کرده و روی دسته صندلی کناریات پیچ و تاب بخورد و آواز بخواند، چشمان آبی گردش را بدوزد به نوشتهات و چیزی نفهمد. یک مشت خط کج و معوج متصل به هم که هیچ چیزش شبیه آنهایی نیست که روی در و دیوار دیده. میتواند متعجبش کند و تو را تا مقام یک جادوگر شرقی بالا ببرد. یک آدم عجیب از سرزمینی دور که قدرت شگرفی در ایجاد خطوط ناخوانای عجیب دارد.
اعتراف میکنم این یکی از لحظات جادویی سفر در سرزمینهای بیگانه است. مشاهده آدمهایی که هر کدام داستانی پشت ذهنهایشان دارند و تو باید از پس چشمها کشفشان کنی. نگران نباش. لازم نیست حقیقتی را کشف کنی. مکاشفه همینجاست. پشت این چشمها. میتوانی تخیل کنی. تخیل اگر نباشد، داستان نیست. شیرین و فرهاد نیست. پیرمرد و دریا نیست. شنل قرمزی نیست، کدو قلقلهزن نیست. همه چیز بر باد رفته است. همه چیز جنگ است و صلح. ما در تخیلاتمان غوطه میخوریم، داستانهایمان را زندگی میکنیم و از زندگیهایمان داستان میسازیم.
من چشمان این پرنسس را با تمام سیندرلاهای دنیای واقعی عوض نمیکنم و اجازه میدهم تخیل کند یک جادوگر شرقی کنارش نشسته است.
خیلی دور، خیلی وبلاگ
هفتهنامه چلچراغ– فصل تابستان چند روزی است که شروع شده و مثل هر سال بازار سفر برای ما و تراول و تریپ برای شما داغ شده است. توی این فصل هر کسی سعی میکند به اندازه جیب خودش مسافرت برود. ما هم گاهگداری یک گریزی میزنیم و تا جایی که پولمان افاقه کند و به اصطلاح باتریمان انرژی داشته باشد، از محل زندگیمان دور میشویم. آن وقتهایی هم که دخل و خرجمان با هم جور نشود، مینشینیم همین جا پشت مانیتور و سفر مجازی میکنیم یا سفرنامه میخوانیم که گفتهاند وصف العیش، نصف العیش. الان هم میخواهم دستتان را با حفظ تمام شؤونات بگیرم و با چند تا از این سایتها آشنایتان کنم.
سفرنامه صادقانه
… نزدیک ما گاو ماده سیاه لاغری با پیشانی گشاد چرا میکرد. مرد دهاتی گفت این گاو بچهاش مرد و شیر نداد. ما هم توی پوست گوسالهاش کاه کردیم و حالا عصر به عصر او را میبریم پهلوی پوست بچهاش نگه میداریم آن وقت توی چشمهایش اشک پر میشود و شیر میدهد. حیوان با پستانهای آویزان مانند دایههای کمخون و عصبانی بود و با پوزه نرمش سبزهها را از روی بیمیلی پوز میزد و دور میشد و شاید در همان ساعت پشت پیشانی فراخ او یادگارهای غمانگیز بچهاش نقش بسته بود. این گاو احساساتی مانند زنهای ساده و از دست در رفته بود که تنها برای خاطر بچهشان زندگی میکنند و با قلب رقیق و مهربانش پونههای کنار نهر را بو میکشید…
اصفهان نصف جهان – صادق هدایت – ۲۸ اردیبهشت ۱۳۱۱