لشگر کابویی من

اولین باری که فرار کردم، دقیقاً شش سالم بود. هر روز با مینی‌بوس آقای سجادی یا شاید هم رازقی می‌آمدیم دبستان هدف و برمی‌گشتیم خانه. یک روز موقع برگشتن نتوانستم در برابر وسوسه دویدن توی کوچه‌ها و رد شدن از خیابان مقاومت کنم. این بود که از سرویس مدرسه فرار کردم. توی خیال خود ماجراجویی بودم که رها شده و مجبور نیست هر روز سر یک ساعت مشخص سوار اتوبوس بشود. حداقل این یک بارش را. خوب یادم هست که توی کوچه‌ها خاکی دار و دسته کابوی‌ام را راه انداخته بودم تا به یک مشت خلافکار حمله کنیم. دار و دسته کابوی من خیلی کوچک بودند. آن‌قدر که وقتی از بالا بهشان نگاه می‌کردم،‌ فقط می‌توانستم گرد و خاکی را ببینم که از دویدن اسب‌هایشان به جا مانده. گرد و خاک‌هایی که از کشیدن کفش‌هایم روی زمین ایجاد می‌شد و به هوا می‌رفت، نهیب حرکت لشگر کابویی من بود که نوک کفش‌هایم زندگی می‌کردند.
آن روز را کمی دیرتر به خانه رسیدم. هیچکس تا امروز که نزدیک به سی سال از آن اتفاق می‌گذرد، از آن خبر نداشت. هیچکس نفهمید که آن فرار، تنها فرار من نبود. سه دهه طول کشید تا این اعتراف. یک فرار ساده این‌قدر اعترافش طول می‌کشد تا مثل یک غذای خانگی توی گمج روی چراغ آبی سه‌فیتیله‌ای مادربزرگم جا بیفتد. آن‌وقت اعتراف فرار به سوی تو فقط سه روز طول کشید. حالا هم توی خیال خودم همان ماجراجو هستم که رها شده و کلی کابوی منتظرش هستند تا هر دو با هم گرد و خاکشان را هوا کنیم.

لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد

توی این سفر اخیرم به شمال کلی عکس گرفتم. یکی از این عکس‌ها رو براتون می‌ذارم تا ببینید وضعیت فعلی شمال سرسبز ایران چطوره. وقتی قرار باشه که هر جایی که چیپس و پفکمون تموم بشه تصمیم بگیریم بلافاصله از دست پاکتش خلاص بشیم، نتیجه‌ش می‌شه این که در تمام جاده‌های کوهستانی، همه کوره‌راه‌های جنگلی، ساحل دریا و هر جایی که پای یک انسان (واقعاً انسان؟) بهش می‌رسه با این تصاویر رقت‌بار مواجه بشیم. خدا رحم کنه این سیزده‌بدر رو که حجم این آشغال‌های پاک‌نشدنی چقدر بشه. کی مقصره؟ مردم؟ آره مردم هم مقصر هستند. فرهنگ این مردم رو باید برد بالا. محیط زیست ما در حال نابودیه. اجتماعمون در حال بی‌فرهنگیه. طرح امنیت اجتماعی هم قراره مواظب پاچه‌های مردم باشه. مازاد بودجه حاصل از نفت به جای اون‌که صرف ساخت مترو و فرهنگ‌سازی و پاکسازی محیط زیستمون بشه معلوم نیست از کجاها سر در میاره. کاری که از دستمون بر نمیاد. فرهنگ‌سازی برای حفظ محیط زیست البته از قدیم جزو فعالیت‌های ما بوده. شاید به این صورت: ای لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد.

ادامه

سفرهای استانی عصیان – بخش دوم

خبر خوش اشکمی این‌که امروز صبح را هم با حلیم آغاز کردم. پس از آن‌که بخشی از حلیم مراحل بلع و هضم و جذب را طی کرد، یعنی حول و حوش ساعت ۱۰ صبح به راه افتادم به سوی شرق گیلان. در واقع مسیر لنگرود، کلاچای، املش، چابکسر را طی کردم و رسیدم به رامسر. بعد از توقف یک ساعته به سوی تنکابن (شهسوار) رفتیم و ناهار را خوردیم که شامل کباب ترش، ماهی سفید و میرزا قاسمی عزیزم بود که جا داره همین‌جا و از همین تریبون ازشون تشکر کنم که ساعات خوبی رو برای من ایجاد کردند و البته لازم می‌دونم که از پدر و مادر و معلمم هم یک سپاس ویژه داشته باشم همین‌جور الکی.
بعد هم طبیعیه که یک سری به متل قو بزنم و سر و گوشی آب بدم. چون طبیعیه پس بدیهی هم هست که این کار رو هم کردم. اما ساعت ۶ عصر که از متل قو آهنگ برگشتن کردیم (نگران نباشید چون آهنگش مجازه)، دهنمان آسفالت شد و غیره‌مان هم سرویس کردید چرا که در ترافیک وحشتناک رامسر یک ساعتی گرفتار بودیم.
حالا هم در خانه آرمیده‌ام و منتظرم محبتتان برایم مشتعل شود. فردا به سوی تهران خواهم رفت و شاید دوباره برگردم چند روزی در شمال که گرسنه از دنیا نروم.

سفرهای استانی عصیان – بخش نخست

چند روزی هست که در شمال ایران هستم و فعلاً وقت خودم را در گیلان می‌گذرانم. مسافران شهرها را تسخیر کرده‌اند و یکی از چیزهایی که شدیداً عذابم می‌دهد، دیدن زباله‌هایی هست که بی‌توجه از پنجره های ماشین به بیرون پرتاب می‌شوند.
امروز صبح زود با دوستم مجید، رفتیم بالای شیطان‌کوه. چند تا عکس خوب گرفته‌ام که واقعیتش به خاطر سرعت اینترنت حس آپلودش نیست. بعدش هم یک دل سیر حلیم با روغن کرمانشاهی خوردیم و با ماشین زدیم به سمت دریا. از طرف ساحل چاف رفتیم و در چمخاله سُک‌سُک کردیم و با دو زوج دیگر از دوستانمان کباب ترش ناهار را زدیم توی رگ. بعدش هم رفتیم زیر پل آستانه اشرفیه تا ماهی‌گیری کنیم. دریغ و صد افسوس (این بخش را به شیوه مجری برنامه‌های ادبی نیمه‌شب تلویزیون بخوانید) که دوستانمان حتی نتوانستند یک قورباغه صید کنند و مرتب بهانه کثیف بودن رودخانه را می‌آوردند (واقعاً هم با وجود آن‌همه فاضلاب آدم می‌ماند که ماهی‌ها باید مغز خر خورده باشند که سر و کله‌شان پیدا شود). باز هم دم خودم گرم که به عنوان اولین تجربه ماهی‌گیری با قلابم یک ماهی سه بند انگشتی گرفتم. البته به شیوه اسکیموها. در واقع با چوب قلاب زدم توی ملاج یک ماهی (احتمالاً خرماهی) از خدا بی‌خبر که گیج شد. به قول هومن از قلاب ماهی‌گیری به شیوه مگس‌کش ماهی صید کردن هنر کمی نیست! بعدش هم ماهی را که اندازه سیب‌زمینی خلالی نیمه‌سرخ‌شده منجمد پریس بود ولش کردم توی رودخانه تا بعد از چند قلپ فاضلاب آبشش‌هایش حال بیاید اساسی.
بعد هم چون به دلیل خوردن سیر تازه فراوان و استعمال مقادیر زیادی دوغ فشارم حول حوش صفر مطلق و درجات کلوین و این‌جور چیزها سیر می‌کرد، آمدم خانه و مانند میت افتادم به خواب تا الان که در خدمت شما بییندگان و شنوندگان عزیز هستم.
سعی می‌کنیم فردا خودمان را به رامسر و تنکابن (شهسوار) برسانم تا چه پیش آید.

شمال و آره و اینا

از اولش هم قرار بود این چند روز تعطیلی رو برم مسافرت. بعدش به خاطر اینکه دوستی قرار بود ماشینشو بیاره و ماشینش به امید خرید یک ماشین جدید فروخته شد و ماشین جدید هم جور نشد، برنامه شمال رفتنم به کل کنسل شد. دوشنبه شب که رفتم خونه دیدم شماره موبایل نوید افتاده روی تلفن و وقتی که زنگ زدم بهش، گفت که کرج منتظرم هستن تا بیام و با هم حرکت کنیم. اون هم به خاطر این که تازه فهمیدن آرش (یه هم‌دانشگاهی قدیمی که تو کرج باشگاه بیلیارد معروفی داره)، هم ماشین داره و خلاصه جا ردیفه و از این حرفا. بماند که من چطور تونستم از ساعت ۱۱ شب وسایلم رو جمع کنم و دوستم رو تا خونشون برسونم و بیست دقیقه هم اونجا بشینم و برم آزادی توی اون بلبشو ماشین کرج گیر بیارم و ساعت ۵/۱۲ هم اونجا باشم. یه چیزی شبیه معجزه بود که رسیدم. خلاصه راه افتادیم و توی این چند روز خودم رو از خوشگذرونی به حد مرگ لبریز کردم. به لاهیجان خودمون فقط یه نیم ساعت رسیدم. همش ول بودیم بین انزلی و رشت. یه روز هم رفتیم ماسوله و کباب‌خورون و از این حرفا. زیر بارون جوجه کباب درست کردن و سگ‌لرز زدن هم حالی داشت واسه خودش! یه روزش که عروسی یه همکلاسی دانشگاهی بود. عروسی‌های اونجا رو که خبر دارین چطوره؟ مختلط و بزن و بکوب و بخور و بنوش! تا ۴ صبح اونجا بودیم. به یاد ایام جوانی هم کلی دختربازی کردیم! و ایضاً بعد از سال‌ها هم تجربه یواشکی رفتن به خونه دختر رو توی شهرستان! فکرش رو بکنین که می‌رین خونه یه دختر، بعدش می‌فهمین که یارو همکلاسی یه دوست‌دختر قدیمی بوده! هاها! عالمی بود. دنیا مثل این که کوچیک‌تر از این حرفاست! تازه فهمیدم اون دوست‌دختر قدیمی که ازدواج کرده بوده، حالا یه پسر داره که اسمش هم بطور بسیار اتفاقی هست نیما! یه جورایی آدم احساس گوگوری مگوری بهش دست می‌ده. بقیه اوقات هم به یافتن و دیدار از دوستان عهد شیپور گذشت و خاطران مرده و نیمه مرده زنده شد! گیس‌گلاب و خانومش هم توی این سفر همراهمون بودند. که البته درک خواهید کرد مسافرت با یه برنامه‌نویس آشپز چه حالی می‌ده!

تی‌تی

تی تی (۱)، ایستاد. کمرش را به عقب قوسی داد و نفسی هن‌گونه به بیرون پرتاب کرد. لباس‌هایش در هوای شرجی به تنش چسبیده بود و برجستگی‌هایش را بیشتر نمایان می‌کرد. روی یکی از بته‌ها نشست و آب دهانش را فرو داد. نزدیک ظهر بود. گرما کلافه‌اش کرده بود. آنقدر که زورش می‌آمد تا زیر خالی‌دار (۲) برود، آبی بنوشد و به خواهر کوچکش سَروَر که توی هَلوچین (۳) به خواب رفته بود سری بزند. فکر خنکای سایه و آب روانه‌اش کرد به آنجا. دستکش‌های کاموایی بدون انگشت را در آورد و به دستان زمختش که رنگ تیره‌ای به خود گرفته بود نگاه کرد. کم به یادش می‌آمد که دستانش رنگ طبیعی به خود دیده باشد. همیشه قهوه‌ای سیاه‌گونه بودند. چه زمانی که پوسته‌های آغوز (۴) را می‌شکست. چه وقتی که انار ترش را دان می‌کرد و چه وقتی که چای می‌چید. دو برگ و یک غنچه اگر نبود، عطرش مست نمی‌کرد مشام را وقتی که دم می‌کردندش. دیگر کم کارگری بود که این گونه چای بچیند. بعضی از باغدارها با اره برقی به جان بوته‌ها می‌افتادند و سرچینشان می‌کردند و برخی با قیچی‌های هرس شمشاد که به کیسه‌ای طویل متصل بودند. دیگر از زیبیل‌هایی (۵) که با کولُش (۶) بافته می‌شد خبری نبود. اما هنوز آوای چای‌چینان زن فضا را معطر می‌کرد. تی‌تی آخر هر فصل چای‌چینی هفته‌ای اضافه می‌آمد تا دو برگ و غنچه‌های به دور مانده از دندانه‌های اره را بچیند و به نازخانوم بدهد تا با دست خشکش کند. نازخانوم مادربزرگش بود که چشمانش آب آورده بود و کم می‌دید و کمردرد امانش را بریده بود و همیشه بوی گل روغنی (۷) که به کمرش می‌زد همراهش بود. بقچه‌اش را باز کرد و لقمه‌ای برداشت از ترش‌تره‌ای (۸) که نازخانوم تدارک دیده بود. به یاد وقتی افتاد که یامین زنده بود. یامین برادر بزرگش بود که ۳ سال پیش وقتی که برای نجات همسایه‌شان داخل چاه شده بود. همان جا گاز نفسش را پس نداد. یاد زمانی که نازخانوم سرپا بود و به اسپیلی(۹) رفته بودند. پاهایشان در آب سرد رودخانه کرخت شده بود و خستگی از نوک انگشتانشان به دل رودخانه و از آنجا به خزر سرازیر می‌شد. رودخانه‌ای که از درفک (۱۰) زاده می‌شد. فردا به بازار می‌رفت و چای بهاره دستی را می‌فروخت. لبخندی زد و به یک عینک برای نازخانوم، یک گل‌سر برای سَروَر و شاید یک دامن چیندار و یک گالش (۱۱) برای خودش فکر کرد. هفته دیگر عروسی دختردائیش بود.
۱- تی‌تی: شکوفه
۲- خالی‌دار: درخت آلوچه، درخت گوجه سبز
۳- هَلو چین: نوعی ننو یا گهواره پارچه‌ای که در شمال مرسوم است.
۴- آغوز: گردو
۵- زیبیل: زنبیل
۶- کولُش: ساقه برنج
۷- گل‌روغن: روغنی که با گل و مواد دیگر می‌سازند و خاصیت دارویی دارد.
۸- ترش‌تره: نوعی غذای شمالی با تره
۹- اسپیلی: منطقه‌ای ییلاقی در اطراف سیاهکل و در مسیر سیاهکل به کوه‌های دیلمان.
۱۰- درفک: دلفک- دالفک- آشیانه عقاب سیاه (دال)- بلندترین قله در منطقه دیلمان در گیلان
۱۱- گالش: نوعی کفش لاستیکی یک تکه. گالش را روی کفش می‌پوشیدند تا کفش گل‌آلود نشود. اما افراد بی‌بضاعت گالش را به صورت پاپوشی ارزان به عنوان کفش استفاده می‌کنند.