فصلی برای نیاز (۵)

چشم‌هایش را که بست، سرمای پنج انگشت مینیاتوری که در هیچ باغچه‌ای کاشته نشده بود را با پوستش بلعید. لرزان و نا مطمئن.
– مرسی نیما.
– …
پیکان زهوار در رفته‌ای که هر گوشه‌اش انگار ساز ناهماهنگ ارکستری کوچک بود همچون غذای ماری خاکستری پیچ و خم‌های ناتمام جاده را می‌پیمود. و با هر بار عوض کردن دنده، نفس‌های آسم‌گونه می‌کشید. سعی کرد تنها به سیم‌های کنار جاده نگاه کند که شکم‌هایشان از باد آبستن می‌شد.
– چرا ساکتی؟
– نمی‌دونم.
– اگه تو نبودی نمی‌تونستم حالا حالاها از اونجا بیام بیرون.
– من کاری نکردم.
– چرا.
و بوسه‌ای بر دستش پاشید. دست گویا که با رعدی پر از عصیان شلاق خورده باشد لرزید و به جایی کنار همزادش پناه برد .
– کجا می‌ریم؟
– یه جای خوب. یه جایی که هیچ کی پیدامون نکنه.
و بر سر جاده‌ای خاکی که بوی جنگل می‌داد پیاده شدند. خیلی دورتر از بوی قیر، کلبه‌ای گالی‌پوش به ناگاه از پس درخت‌های پیر سرکشید. آفتاب آخرین رمقش در نورافشانی را میان شاخه‌ها پرتاب می‌کرد و هم‌زمان ماه با سرخی گونه‌های عروسی باکره خجالت می‌کشید. هیزم‌ها هنوز بوی جدایی مادرشان را با جرقه‌های کهکشانی به مشام پراکنده می‌کردند که چشم‌ها با جدالی محکوم به فنا به خواب رفتند.

* * *

و صبح… می‌دانی… باران که بیاید، گاهی روز را هم چون شب خاکستری می‌کند. باران که بیاید خاطره‌ها را می‌رویاند و گاهی هم غرقشان می‌کند. باران که بیاید گاهی بیدار می‌شوی و می‌بینی که تمام آواها می‌شکنند و حتی رد پایی هم باقی نمی‌ماند که نشانی گم‌شده‌ات را بیابی که تنها یک بغل میهمان آغوشت بود و شاید خیالی بود که هیچ گاه زندگی نکرد.

* * *

پایان

فصلی برای نیاز (۴)

با تمام فریادهایی که حجم سرش را آکنده می‌کرد، لباسش را پوشید و گره مثلثی را روی زانوهایش به دنیا آورد و روی گردنش مرتب کرد. موهای شبقش را ژل زد و دست‌هایش را شانه‌وار درونش کشید. به مچ دست‌هایش از عطر کنزو کمی زد و مچ دیگر را رویش مالید. عینکش را از روی میز برداشت و روی دماغش کمی پایین‌تر از ابروانش نشاند و… تمام. رها نمی‌آمد و او باید تنها به میهمانی می‌رفت. مانند همیشه… جشن تولد بابک بود. از همکلاسی‌های دانشگاهیش. کادو را برداشت و شماره آژانس تاکسی را گرفت.

* * *

بعد از شام بود که زنگ خانه بابک را زدند. یکی از همسایه‌های خانه محمد و امیر بود. امیر به میهمانی نیامده بود و فقط محمد بود که با حرفی که پچ پچ گونه چهره‌اش را مچاله کرد به سمت کاپشنش رفت.
– بچه‌ها شرمنده. من باهاس برم. همسایه‌ها گفتن که کمیته ریخته خونمون امیر رو هم الان بردن اونجا. شما برنامه‌تون رو به هم نزنید. خدافظ.

* * *

آسمان اُخرایی بود و اندوه تمام جهان را به دوش می‌کشید. شب‌های هفته انگار همین امشب شده بود تماماً. سرد و سنگین و بسته. با نظمی در محدوده ثانیه مسیر تا خانه را پیش گرفت و سوار باد خزر شد. کوچه را تمام نکرده گنجشکی کز کرده در کنج در خانه‌ای پیش لرزه‌های سرما را پرواز می‌کرد. دلش یک سطر پرستوی اردیبهشتی را روی سیم آرزو می‌کرد اما تنها چکه‌های باران بودند که نقطه نقطه افکارش را حجیم می‌کردند. نگران ساکنان اوج آسمان بود و…

* * *

– خوش گذشت؟
– نه.
– چرا؟ شما که بهت بد نمیگذره!
( بد نمیگذره را آن طور می‌گفت که نیش‌خند)
– حالا که نگذشت. شما که تشریف نیاوردین. ما هم تنها طی طریق کردیم.
– با بعضی‌ها حال نمی‌کردم توی مهمونی.
– مثلا با کیا؟
– حالا بماند.
– منظور؟
– هیچ!
– همیشه یه تیکه بارمون میکنی. بقیشو می‌بلعی. یا از این چیزا نگو یا می‌خوای بگی منظورت رو رک بگو.
– منظوری نداشتم.
– آره می‌دونم. هه!
– حالا چی شد زود برگشتی؟
– هیچی. گویا کمیته ریخته بوده خونه امیر اینا و امیر و یه دختر رو بردن مفاسد.
– جدی؟ چه جالب. دختره کی بوده؟ می‌شناسمش؟
– نه. منم نمی‌شناسمش.
– حالا این چه ربطی به تو داشت که برگشتی؟
– همین جوری. حالم گرفته بود و با این خبر بدتر شد. زدم بیرون.

* * *

حاضر بود سر هر کلاس دو برابر بماند اما الکترونیک را به اندازه یک آن نه. بی‌بهانه آمد بیرون و محمد را دید.
– سلام ممد.
– سلام نیما.
– چه خبر؟ چی شده بود دیشب؟
– هیچی بابا. یکی از همسایه‌ها می‌بینه یه خانومی میاد تو خونمون زنگ می‌زنه کمیته میاد. بعدش هم امیر و دختری رو که مهمونمون بود می‌برن.
– دختره کی بوده حالا؟ دوستش بود؟ (متنفر بود از وقتی که باید خودش را به خنگی می‌زد)
– نه بابا همسایه‌ها مادر خانوم مستأجر طبقه پایین رو دیده فکر کرده که بعله. بعدشم زنگ زده و اینا اومدن از بدشانسی سراغ امیر.
– حالا چی میشه؟
– هیچی قراره پدر مادر امیر بیان و اوضاع رو ردیف کنن.
– دوست دختر بوده؟
– نه. امیر داشته از تهرون می‌اومده این جا. اونوقت این تحفه رو تو ترمینال دیده و آوردتش اینجا. حالا شده غوز بالای غوز. همونه که مثلاً پسرخاله‌ش بوده.
– عجب! که این طور! کمکی از دستم برمیاد؟
– آشنا نداری تو مفاسد؟
– چرا اتفاقاً یکیو می‌شناسم. دفعه قبل که سیزده به در بهمون گیر داده بودن سر ورقی که تو اسبابمون بود با یکی آشنا شدم.
– می‌شه کاری کرد که زودتر خلاص شیم؟
– بذار زورمو بزنم ببینم چی می‌شه. خبرت می‌کنم.
– اوکی. پس فعلاً من برم.
– باشه. خدافظ.
– خدافظ.

* * *

ادامه دارد…

فصلی برای نیاز (۳)

برای بی‌نهایتمین بار انگشتش را نشاند روی شاسی تلفن و دوباره تکمه‌های اعداد را نوازش کرد. صدای توی گوشی همچنان سکسکه می‌کرد و نشانی مکالمه‌ای طولانی را به او می‌داد. گوشی را کوبید روی نشیمنگاهش سیگاری یافت و آتش کبریت را هدیه‌اش کرد. موج‌های ملحفه داستان خوابی آشفته را بازگو می‌کردند. گوشی را برداشت و یک بار دیگر انگشتانش را روی تکمه‌ها حرکت داد.
– الو؟ رها؟ چرا این قدر اشغال بود تلفنت؟
– بابا داشت حرف می‌زد.
– این همه؟
– آره داشت با دفتر صحبت می‌کرد.
– خوبی؟
– بد نیستم. چطوری تو؟
– بد نیستم. پیش امیر اینام.
– آها. بیبن من باید برم؟
– کجا؟
– هیچ کجا. مامان کارم داره.
– باشه. مزاحم نمی‌شم. راستی…
– هوم؟
– هیچی. خدافظ.
– بابای.
از ته سیگار توی نعلبکی انتقام گرفت و بلند شد از روی تخت و به بیرون نگاه کرد. سبزی کوه تا ابرها زبانه می‌کشید. خیالش رفت با ابرها تا مهری که تنها سی روز نفس کشید و… رفت توی آشپزخانه که چای بگذارد.
یادداشتی انگار که کلماتش هنوز خمیازه می‌کشیدند، می‌گفت: نیما جان من و محمد رفتیم دانشگاه. جفتمون تا عصر کلاس داریم. دیدم خوابی دیگه بیدارت نکردم.

* * *

پس این دختر که بود با صدای آسمانی؟ خیال که نبود؟
رفت تا دوباره سرک بکشد توی اتاق که این بار دخترک چشمانش را قاپید. اما پسر بود انگاری.
– سلام. من نیما هستم.
– …
– ببین می‌دونم که می‌تونی حرف بزنی. خودم شنیدم آوازتو. چرا امیر اینا بهم نگفتن تو دختری؟ اسمت چیه؟
– …
– خب اگه نمی‌خوای بگی نگو. اما لزومی نداشت که الکی بهم دروغ بگن.
– ماندانا.
– آها این شد. دوست امیری؟
– نه.
– پس چی؟
– می‌شه بری؟
– باشه.
و از اتاق بیرون رفت تا برود. فقط یک دستش توی آستینش بود که دخترک آمد بیرون از اتاق.
– ببین. حقیقتش من از خونمون فرار کردم. به کسی نگو که اینجام… خواهش می‌کنم.
– همین جوری‌ش هم نمیگفتم. حتی به روی امیر اینها هم نمی‌آوردم که دیدمت. خوش باشی و خدافظ.
– اینجوری نگو خوش باشی. نمی‌دونی که چمه. من از اونا که فکر می‌کنی نیستم.
– من فکر خاصی نمی‌کنم. خوش باشی رو هم بنابر عادتم گفتم. منظوری نداشتم. خدافظ.
– خدافظ.

* * *

ادامه دارد…

فصلی برای نیاز (۲)

ساعت قدیمی یک بار نواخت. انگاری که بعد از سر و صدای زیادی که نیمه شب به پا کرده بود خجالت می‌کشید. شاید هم خوابش می‌آمد.
– نیما… اگه خوابت میاد برو رو تخت اون اتاق.
– مگه پسرخالت اونجا نیست؟
– نه… رفته تو اون یکی اتاق.
توی هیر و ویر دستشویی رفتن بود یا گرم بازی نفهمید که کی از اتاق رفته بود به اتاق دیگر.
چراغ‌ها را یکی یکی کشت و خستگیش را روی تختخواب تکاند.

* * *

ماه پیش بود که رها شروع کرده بود به آزار. نمی‌شد انگاری. به چارمیخش هم که می‌کشیدی رها بود. دلش را نمی‌شد به بند کشید. آن اوایل دوستیش توی آسمان نفس می‌کشید. کسی را که سالها شاهین سرکشی بود، کبوتر جلدش کرده بود. اما چند ماه بعد رها شده بود دوباره. و حالا آزرده‌اش می‌کرد. رها صیادی شده بود که به اسیری می‌برد.

* * *

سعی کرد آفتاب را با دستش کنار بزند بی‌فایده. صدای آوازی آسمانی می‌آمد از یک جایی مثل ابر. انگار که هم‌نوا شده بودند صدها فرشته آسمانی و می‌خواندند بی آن که بدانی چه می‌گویند. هوهوی باد یا چیزی مثل هزار کلید ارگ کلیسا همزمان موجی می‌شدند توی هوای اتاق. نشست توی تخت و صدا می‌آمد همچنان.
باز امشب در اوج آسمانم.
آسمان را می‌کشید تا اوج. یا شاید صدایش از آسمان می‌چکید آرام تا زمین. هر که بود حتما آسمانی بود.
خیال بود. همان بود که از آسمان می‌آمد توی خوابش. همان فرشته آبی‌پوش عروسک چوبی کودکی‌هایش بود. یا نه… شهرزاد قصه‌گویش بود. موهای کوتاهش را با شانه‌ای چوبی برای زمینی‌ها قسمت می‌کرد انگاری. یک… دو… سه.
یک… دو… سه.
باز امشب در اوج آسمانم.
یک… دو… سه.
عادتش به شانه کشیدن روی دست‌هایش مانده بود هنوز. از شمردنش پیدا بود که تازگی زلف‌هایش را چیده. یک… دو… سه را نمی‌شمرد. می‌کشید. مثل همان آ که آب فارسی کلاس اولمان بود. حتماً بلند بوده این موهای پرکلاغی که شانه‌اش را طولانی می‌کرد.
یادش آمد این قانون را که اگر تو کسی را ببینی توی آینه، او هم تو را خواهد دید. سرش را از آینه دزدید و به اتاق برگشت.

* * *

ادامه دارد…

فصلی برای نیاز (۱)

نوک دماغش گزگز می‌کرد از سرما. همیشه همین طور بود. یک جورهایی از زمستان بدش می‌آمد برای همین. پله‌ها را یکی در میان پرید بالا و رسید به در هال. با لبه آستینش دستگیره فلزی را فشار داد تا در را باز کند. حاضر نبود حتی برای چند لحظه پوستش سرمای در را ببلعد.
– سلام امیر.
– سلام. سلام. چطوری نیما؟
– ای‌… بد نیستم. نبودی امروز دانشگاه؟ خونه بودی؟
– آره. مهمون دارم. واسه همین.
چشمکی زد و گفت:
– کیه؟ دختره؟
– نه بابا. پسرخالمه.
– کجاست؟
– تو اتاقه. خوابیده.
– خوابه؟ سر شب؟ عجـــــب!
– آره. آخه می‌دونی یه مشکلی داره. نمیتونه حرف بزنه. لالِ. قراره هفته دیگه بره آلمان. که عملش کنن. آوردمش این ورا یه هوایی بخوره. یه کم خجالتیه. می‌دونی. بعضی‌ها اذیتش میکنن. فکر می‌کنن اواست. می‌فهمی که؟
– خب آره. پس بگذریم. ممد کجاست؟
– رفته یه خورده خرت و پرت بخره واسه شام.
– آها.
– سیگار داری؟
– آره بیا.
و یک بسته وینیستون را انداخت به طرف امیر و پرسید:
– از اون یکی ممد چه خبر؟ خیلی وقته ندیدمش تو دانشگاه.
– کی؟ امیرممد؟ هاها… هیچی رفته یه خونه گرفته توی رشت. این جا دیگه خیلی تابلو کرده بود. یه خونه گرفته تو گلسار. عشق و حالشم که همیشه براهه. حالا ببین کی اونجا رو آباد کنه و برگرده دوباره همین ورا.
– آره والله. آخر عیاشه این بشر. یه جورایی خوشم میاد ازش.
کمی که گذشت و ممد هم آمد.
– نیما؟ شام که می‌مونی؟
– آره. حالشو ندارم برم خونه. دوباره با بابام حرفم شد. بدبختیه به خدا. از شانستونه که قبول شدین دانشگاه توی یه شهر غریب. ما که گرفتار کردیم خودمون رو. شده واسمون مثل دبیرستان. انگار نه انگار که بزرگ شدیم. هنوز بهمون امر و نهی می‌کنن.
– پس ورق‌ها رو یه بُر بزن تا من این سوسیس‌ها رو بندازمش تو تابه و بیام. یه سیگارم برام آتیش کن.
– اوکی.
و شروع کرد به ور رفتن با ورقای لَب‌پَر شده کیم تقلبی.
– امیر؟
– هوم؟
– این پسرخاله‌ت بیدار نشه از این حرفا. هی بلند داد می‌زنیم.
– نه بابا اون طفلک لال بودنش بخاطر کر بودنشه. نمی‌شنفه. خیالت تخت. هوار بکش.
– آخی. بیچاره. واسه شام میاد بیرون که؟
– نه بابا خجالت می‌کشه. می‌برم تو اتاق براش.
– پس بیا دیگه.
رو به محمد کرد و گفت:
– این پسرخاله امیر کجا بود تا حالا؟
– بی‌خیال. چه می‌دونم. بیا یه دست چاربرگ بزنیم.
– باشه.
و در میان ورق و دود و هیاهوی بخاری به خواب رفتند.

* * *

ادامه دارد…