انیمیشن: ماسوله

کمتر کسی هست که انیمیشن‌های بهرام عظیمی رو ندیده باشه. انیمیشن‌های آموزشی نیروی انتظامی، شهرداری تهران، اداره برق و خیلی انیمیشن‌های دیگه به طور سریالی توی تلویزیون ایران پخش شدند و شخصیت‌های سیا ساکتی و بابابرقی برای خودشون سلبریتی محسوب می‌شدند.

این بار کاری از بهرام عظیمی رو می‌بینیم با نام «ماسوله». داستان عاشقانه‌ای که در شهر ماسوله می‌گذره. داستان این انیمیشن رو بهرام عظیمی بر اساس یکی از کاریکاتورهاش ساخته که برنده سه جایزه جهانی شده. کیفیت ویدئوی این انیمیشن چندان خوب نیست اما داستان و پرداختش بسیار زیباست و فعلاً هم برای چند جشنواره بین‌المللی انتخاب شده.

نوروزانه ۱

Lahijanاز وقتی که اومدم توی آدرس جدید، کمتر شد که روزنوشت هم داشته باشم. حالا که عیده و اتفاقات روزمره هم بیشتر می‌افته، از این جور نوشته‌ها بیشتر می‌شه این جا پیدا کرد. مخصوصاً که سرعت این کافی‌نتی که توش هستم خوبه. خب جریان از این قراره که من بیست و هفتم اسفند اومدم لاهیجان. هوا متغیر، گاهی آفتابی، گاهی ابری و گاهی هم نیمه‌ابری و کلاً غیرقابل پیش‌بینی. عرض کنم که گزارش سفر فعلاً در حد لاهیجان‌گردی بوده و البته یه مقدار چرخیدن توی رشت و این‌ها. دیشب هم توی هوای مه‌آلود گشت و گذار در بازار ماسوله به همراه هومن سیدی، آزاده صمدی و حمید پورسیف. این تا این جا. خوشبختانه گوشی جدیدم یه Sony Ercsson W800i محترمی هست و دوربین ۲ مگاپیکسلی باحالی داره که وادارم می‌کنه زرت و زورت عکس بندازم از در و دیوار. اصلاً به خاطر همین دوربین هم بوده که فتوبلاگم رو راه انداختم. حالا پنجم که برگردم تهران عکس‌هاش رو دونه به دونه می‌ذارم اون جا. ششم هم یه سفر یه هفته‌ای دارم به استانبول. اگه بشه که از اون جا هم عکس‌های خوبی بگیرم باز هم منتقل می‌شن به فتوبلاگ. خلاصه این که آسوده بخوابید که ما هم خوابیم.
از همه این‌ها که بگذریم، جشنواره زیر گنبد کبود و مراسم نوروزی ایرانیان در تورنتو رو که از اخبار دنبال می‌کردم، به نظرم حرکت جالب توجهی اومد. خیلی بهتر از این کنسرت‌های هر ساله که در جاهای مختلف برای ایرونی‌ها برگزار می‌شه. جداً دوست داشتم که اون جا بودم.

شمال و آره و اینا

از اولش هم قرار بود این چند روز تعطیلی رو برم مسافرت. بعدش به خاطر اینکه دوستی قرار بود ماشینشو بیاره و ماشینش به امید خرید یک ماشین جدید فروخته شد و ماشین جدید هم جور نشد، برنامه شمال رفتنم به کل کنسل شد. دوشنبه شب که رفتم خونه دیدم شماره موبایل نوید افتاده روی تلفن و وقتی که زنگ زدم بهش، گفت که کرج منتظرم هستن تا بیام و با هم حرکت کنیم. اون هم به خاطر این که تازه فهمیدن آرش (یه هم‌دانشگاهی قدیمی که تو کرج باشگاه بیلیارد معروفی داره)، هم ماشین داره و خلاصه جا ردیفه و از این حرفا. بماند که من چطور تونستم از ساعت ۱۱ شب وسایلم رو جمع کنم و دوستم رو تا خونشون برسونم و بیست دقیقه هم اونجا بشینم و برم آزادی توی اون بلبشو ماشین کرج گیر بیارم و ساعت ۵/۱۲ هم اونجا باشم. یه چیزی شبیه معجزه بود که رسیدم. خلاصه راه افتادیم و توی این چند روز خودم رو از خوشگذرونی به حد مرگ لبریز کردم. به لاهیجان خودمون فقط یه نیم ساعت رسیدم. همش ول بودیم بین انزلی و رشت. یه روز هم رفتیم ماسوله و کباب‌خورون و از این حرفا. زیر بارون جوجه کباب درست کردن و سگ‌لرز زدن هم حالی داشت واسه خودش! یه روزش که عروسی یه همکلاسی دانشگاهی بود. عروسی‌های اونجا رو که خبر دارین چطوره؟ مختلط و بزن و بکوب و بخور و بنوش! تا ۴ صبح اونجا بودیم. به یاد ایام جوانی هم کلی دختربازی کردیم! و ایضاً بعد از سال‌ها هم تجربه یواشکی رفتن به خونه دختر رو توی شهرستان! فکرش رو بکنین که می‌رین خونه یه دختر، بعدش می‌فهمین که یارو همکلاسی یه دوست‌دختر قدیمی بوده! هاها! عالمی بود. دنیا مثل این که کوچیک‌تر از این حرفاست! تازه فهمیدم اون دوست‌دختر قدیمی که ازدواج کرده بوده، حالا یه پسر داره که اسمش هم بطور بسیار اتفاقی هست نیما! یه جورایی آدم احساس گوگوری مگوری بهش دست می‌ده. بقیه اوقات هم به یافتن و دیدار از دوستان عهد شیپور گذشت و خاطران مرده و نیمه مرده زنده شد! گیس‌گلاب و خانومش هم توی این سفر همراهمون بودند. که البته درک خواهید کرد مسافرت با یه برنامه‌نویس آشپز چه حالی می‌ده!