همه چز از یک لعنتی کوچک شروع شد. یک لعنتی کوچک که توی رگهایت میدود. یک لعنتی کوچک که از خونت مینوشید و بزرگتر میشد و قلمروی بیشتری میخواست. و تو با زبانی که دورگه بود به من نگفتی که سلولهایت میهمان دارند. آن وقتها من هنوز عاشقت نبودم. تو به سفر رفته بودی که لعنتی کوچک درونت را کشف کردند و ماندگار شدی همانجا و دیگر نیامدی. چشمانت را که بستی، تنها رنگ سبز اتاقت هم پَر کشد. ویَن یا کُلن نمیدانم عاقبت کدام یک میزبانت شدند. با همه لعنتیهای کوچک درونت و یک جفت چشم که توی خاک جوانه زدند. دلم برات تنگ شده بود. نوشتم که بدانی.