شکل پیری خودم

شاید…..
آرزوهایم
زندانی قاصدک شدند
که دست زمان آزادشان نکرد.
شاید هم
ستاره شدند
تا دست کسی نرسد بچیندشان.
امروز نمی‌دانم
چندسالگی عقربه‌هاست
که صمیمانه ترین‌هایم را
به آینه می‌دهم.
شاید تهی شده‌ایم از سرنوشت
که این‌گونه شکل پیری خود می‌شویم
……شاید.

آغاز

خوب… ما هم خلاصه تونستیم به وبلاگ واسه خودمون درست کنیم. بعد از چند روز سر و کله زدن با Blogger عزیز رخصت ورود به این دنیا رو به ما دادند. خلاصه تونستم یه گوشه دنجی واسه خودم پیدا کنم.
نمی‌دونم… نمی‌دونم اینجا رو چند نفر می‌بینه ولی خوب شاید بتونم اینجا رو طوری درست کنم که مثل درختی باشه توی تابستون که بتونم خستگی رو این تو از تنم بیرون کنم.
ای کاش همینجوری بشه.

وبلاگ خورشید خانوم

این سومین باره که دارم مطلب می‌نویسم… هنوز به اینجا عادت نکردم دو بار قبلی مطالب رو زدم به ناکجاآباد هنوز نمی‌دونم فرستادمش کجا…
هنوز غریبم تو دنیای وبلاگی… چند نفر رو بیشتر نمی‌شناسم. خوشبختانه کارم یه جوریه که می‌تونم صبح تا شب بشینم و وبلاگ‌ها رو از اول تا آخر لیست بخونم تا ببینم کی به کی و چی به چیه…
اما امروز یه پارتی‌بازی کوچیک کردم. خارج از لیست پریدم تو وبلاگ خورشید خانوم… نوشته‌هاش منو قاطی می‌کنه… مصرف سیگارم رو بالا می‌بره… هوس قهوه غلیظ ترک می‌کنم با موسیقی… نمی‌دونم این ترانه آخرش چی بود ولی دوست دارم خواهرزاده‌ش رو ببینم.