تخفیف کتاب

دیروز، یه کاری داشتم سمت تجریش. از جلوی نمایشگاه که رد می‌شدم، گفتم یه سرکی بکشم. این بود که پیاده شدم و رفتم داخل. البته یک ساعت آخر کار نمایشگاه بود و من وقت نکردم حسابی چرخ بزنم. فقط رفتم سالن کتاب‌های کودک و نوجوان. تازه اونم فقط یه غرفه رو رسیدم دید بزنم. نکته جالب تخفیف ۳۰ درصدی کتب پزشکی و تخفیف ۱۰ درصدی کتب کودک و نوجوان بود. با این سیاست قطعاً کودکان و نوجوانان به فرهنگ کتابخونی نزدیک‌تر می‌شن!
حالا فردا، سر فرصت می‌رم نمایشگاه. شاید چند تا عکس خوب هم گرفتم. راستی، کسی نمیاد با هم بریم؟

سیاست در دوستی

باید یاد بگیری پسر. باید درس بگیری.
باید همه این‌ها برات درس بشه. باید یاد بگیری که جلوی دهنت رو بگیری و باید یاد بگیری که نباید هر حرفی رو همه جا بزنی. باید سیاست رو که کثیف‌ترین چیزه توی دوستی‌هات وارد کنی. باید همیشه بگی همه چیز عالیه. تو عالی هستی تو نقص نداری. باید بگی که همه غلط می‌کنن درباره‌ت نظر بدن. باید بگی اصلاً دیگران جز درباره خوبی‌های تو نمی‌گن. باید همه رو راضی نگه داری.
نباید بذاری دیگران حرف بزنن. نباید اجازه بدی مخالف نظر تو درباره دوستت چیزی بگن. اگه تو دوستی، باید بزنی تو دهن کسی که درباره دوستت انتقاد داره. اصلاً دیگران بیجا می‌کنن عقاید خودشون رو هر چند غلط ابراز می‌کنن. تو نباید به دوستت اون‌ها رو انتقال بدی.
اگه این کارها رو بکنی؟ دیگه کسی از تو نمی‌رنجه. دوستات می‌گن به به چه بچه ماهی. نمی‌گن که باید یاد بگیری که این جوری نگی. اگه این جوری باشی، اون وقت دیگه همه حرف‌هایی که دیگران مستحق شنیدنش هستن، نصیب تو نمی‌شه. تو مجبور نیستی مثال بیاری که چرا دیگران این نظرات رو دارن. مجبور نیستی جای یکی دیگه جواب پس بدی. نمی‌شی گوشت قربونی. نمی‌شی چوب دو سر گه.
بله بله بله. کاملاً حق با شماست آقای عصیان. واقعا عجب آدمایی پیدا می‌شن آقای عصیان. جناب عصیان شما دوست خوب من هستید که این چیزها رو به من می‌گین. آقای عصیان کاملاً حق باشماست.
نمی‌خواااااااااااااااااااااااااام. دیگه نمی‌خوام بشنوم. دیگه نمی‌خوام مواظب باشم. اگه قراره خودم باشم باید بگم. باید حرف بزنم. اگه من قراره دوستی کنم بلد نیستم که بعضی حرفامو بزنم، بعضی‌هاشم سانسور کنم. اگه قراره که من انتقاد دیگران رو مطرح نکنم چون ممکنه از من ناراحتی پیدا بشه، پس بهتره اصلاً هیچ حرفی نزنم. تا متهم به قضاوت عجولانه نشم. تا تقاص دیگران رو پس ندم. تا همه از من راضی باشن. تا نگن که من مثل اونا کوته‌فکرم.
به به چه پسر گلی هستی تو. چرا؟ چون در دوستی سیاستمداری رو رعایت کردم.

وبلاگ، یک دفترچه خاطرات اینترنتی

روزنامه جام جم– پنجشنبه ۱۲ اردیبهشت ۸۱
در پایان یک روز پر حادثه، یا یک هفته پرخاطره چه سرگرمی‌ای لذت‌بخش‌تر از رفتن به سراغ یک دفترچه خاطرات کهنه سراغ دارید؟
خاطره‌نویسی شاید تلاشی باشد برای نگهداشتن تصویری از زندگی یا ثبت یک حس و یک لحظه یا نگهداری یک تجربه، اما بیشتر خاطرات، در کنج خلوتی از خانه یا گوشه‌ای پر غبار از یک گنجه قدیمی و اغلب بلااستفاده می‌مانند.
ولی ظهور اینترنت و گسترش ارتباطات، بر عالم شخصی و محدوده فردی خاطره‌نویسی نیز بی‌تأثیر نبوده است. ظهور پدیده‌ای به نام وبلاگ Weblog که می‌توان آن را دفترچه خاطرات اینترنتی نامید، یادداشت‌نویسی روزانه را به نوعی رسانه تبدیل کرده است که در آن خاطره‌نویس، چیزهای تازه‌ای را که تجربه کرده است با اشتیاق برای دیگران تعریف می‌کند، از یک سایت زیبا که تازه پیدا کرده است تا خبر و مطلب جالبی که خوانده یا افکار جدیدی که به ذهنش رسیده است.
وبلاگ در واقع سایت کوچک شخصی شماست که می‌توانید روزانه در آن هر پیامی را به مخاطبان خاص خود ارائه دهید. این پیام‌ها که بر حسب زمان مرتب شده‌اند می‌توانند از اسامی سایت‌هایی که آنها را جذاب یافته‌اید تا احساستان از یک واقعه خاص یا نظرتان درباره مطلبی مشخص تغییر کند.
در ۱۹۹۸ تنها چند سایت محدود، از نوعی که اکنون آنها را با نام وبلاگ می‌شناسیم وجود داشتند. در این سال فردی به نام جیمز گرت که خود چنین سایتی داشت شروع کرد به جمع‌آوری اسامی سایت‌هایی که فکر می‌کرد شبیه سایت خودش هستند. در نوامبر همان سال همین لیست در سایت Cam World ارائه شد. هر کس می‌توانست با ارسال نشانی، سایت خود را وارد این لیست نماید. در آغاز سال ۹۹ این لیست تنها بیست و سه عضو داشت. اگر تعداد هزاران هزار وبلاگ موجود را در نظر بگیرید می‌توان گفت وبلاگ‌ها به صورت ناگهانی رشد کردند. در همین سال بود که نام We – blog را برای چنین سایت‌هایی برگزیدند که بعدها به اختصار Weblog یا مختصرتر blog خوانده شد. ابزار ایجاد چنین سایت‌هایی را blogger نامیدند.

ادامه

بره مصادره‌ای

من معمولاً حرف واسه گفتن و نوشتن کم نمیارم اما بعضی وقتا که می‌افتم رو دور خاطره تعریف کردن، دیگه ترمزم می‌بره. بازم یه خاطره می‌خوام واستون تعریف کنم اما این بار از دوران دانشگاه. قهرمان این خاطره یکی از دوستامه که اتفاقاً از وبلاگرهاست. توی وبلاگش هم چیزی جز قطعات ادبی نمی‌بینین. به ظاهر مظلومش هم نمیاد همچین آدمی باشه. داستان این دوست عزیز رو از زبون خودش تعریف می‌کنم:
آقا ما یه خونه گرفته بودیم بسیار بزرگ و ارزون توی لاهیجان. سال ۷۳ بود و ارزونی حاکم. البته به نسبت الان. کلی هم خوش می‌گذشت بهمون. هر چی می‌خواستیم خرج می‌کردیم، بازم پول ته جیبمون می‌موند. خونه ما هم از اون خونه‌ها بود که یه حیاط داشت جلوش و یه باغ میوه هم پشتش بود. هر فصلی از سال ما میوه داشتیم. خلاصه… یه روزی از روزای دل‌انگیز، نشسته بودیم رو پله‌های خونمون و داشتیم این ور و اون ور رو دید می‌زدیم، یهو دیدیم که یکی از مرغای فضول همسایه که توی کوچه ول می‌گشتن و من از سر و صداشون دل خوشی نداشتم، سرشو از لای در حیاط انداخت تو و اومد داخل. ما هم دیدیم فرصت برای عملی کردن نقشه‌ای که مدت‌ها پیش تنظیم کرده بودم مناسبه. دیدیم که اگه توی حیاط دنبالش بیفتم داد و فریاد می‌کنه و آبروی ما رو می‌بره. خلاصه رسوا می‌شیم. آخه مرغه از اون کولی‌های پر سر و صدا بود. رفتم و یک مشت برنج ورداشتم و اونا رو مرتب و با حوصله پشت سر هم به صورت یه خطی که تا بالای پله‌ها امتداد داشت چیدم. و مسیر برنج‌ها رو ادامه دادم تا جلوی در هال. یه دونه گذاشتم روی چارچوب در آلومینیومی خونمون و یه چند تایی هم توی خونه. بعدش هم در همه اتاق‌ها رو بستم و توی هال با یه فاصله مناسب از در وایسادم. گل باقالی خانوم هم که با یه دنیا مهربونی مواجه شده بود برنج‌ها رو دونه دونه می‌خورد و دعا به جون من می‌کرد و همچنان مسیر برنج‌ها رو تعقیب می‌کردش. القصه، وقتی به اون دونه روی چارچوب در رسید، یه نوک محکم بهش زد. صدای در طوری بلند شد که خود مرغه هم با چند تا قدقد بنفش، اعتراض خودشو نسبت به این عمل شنیع بروز داد. خلاصه از بقیه‌اش که نمی‌تونست صرف نظر کنه. اومد توی هال و چشماش افتاد به من. من با یه لبخند دوستانه بهش جواب دادم و مرغه هم بعد از این که چند بار نگاهشو از دونه‌ها به من و از من به دونه‌ها برگردوند، تصمیم خودش رو گرفت و به سوی اولین، دومین و سومین برنج توی هال شروع به پیشروی کرد. من هم با یک حرکت ظریف در هال رو بستم. مرغه که تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود شروع کرد به کولی باز و بدو بدو. ما هم که فقط در حموم رو باز گذاشته بودیم، وایسادیم تا خود مرغه خسته بشه. اونم دوید و دوید تا رفت تو حموم. بازم ما رفتیم در حموم رو بستیم. خلاصه… چند ساعتی اون تو موند تا حسابی قدقدهاشو خرج کرد.
اما ادامه ماجرا از دهان آرش، همخونه‌ای این دوستمون که از این به بعد با نام مستعار نوید ازش یاد می‌کنیم: آقا ما اومدیم دیدیم این پسره چی کرده. بعد از این که کلی خندیدیم، مشاهده کردیم نوید لباس‌هاش رو داره دونه به دونه در میاره. آقا نوید ما لخت و مادرزاد و کاتر به دست رفت توی حموم. ما هم دنبالشو گرفتیم تا ببینیم چی کار می‌کنه. رفتیم دیدیم داره بهش آب می‌ده. اون هم کاتر رو برداشت و اومد بکشه به گردن مرغه. تا یه لحظه سرمون رو برگردوندیم، دیدیم مرغه با کله آویزون داره واسه خودش راه می‌ره. حالا ما کف کردیم که چرا این با سر بریده هنوز نمرده؟ نگو آقا نوید گردن مرغه رو از پشت زده و رگ گردن مرغ بیچاره هنوز بریده نشده و جون داره. با داد و فریاد ما مرغه راحت شد و ما یکی دو روزی دل سیری از عزا در آوردیم.
حالا فکر نکنید این جریان تموم شده… زهی خیال باطل… اصل ماجرا هنوز مونده… پس گوش کنید.
بازم از زبون آرش:
چند وقت بعد از این ماجرا، در یه روز دل‌انگیز دیگه، دیدم آقا نوید اومد و بهم گفت: آرش، اون مرغه یادته؟
گفتم: آره.
گفت: حاضری اون پروژه رو روی یه بره پیاده کنیم؟
من گفتم: چی؟!!!
گفت: یه گله گوسفند داشته از اینجا رد می‌شده. از در خونه یه گوسفند و یه بره اومد تو. منم دیدم ضایع‌ست. گوسفنده رو با لگد انداختم بیرون و بره رو غنیمت گرفتم.
گفتم: حالا که چی؟ بابا این دیگه مرغ نیست‌ها. گوسفنده. کشتنش به اون سادگی که فکر می‌کنی نیست. بلد بودن می‌خواد.
نوید گفت: آقا تو چی کار داری؟ اون با من.
خلاصه باز یه چند ساعتی با بره کاری نداشت تا اگه صاحبش اومد، ضایع نباشه.
غروب که شد، بره رو برد تو اون حموم کذایی. بازم لخت شد و آلت قتاله در دست به دنبال بره روان شد.
حالا بشنوید از اون طرف که یه سری از دوستای شر من از کرج می‌خواستن بیان لاهیجان واسه امتحان ورودی دانشگاه. در این بین که صدای کشمکش نوید از حموم میومد، زنگمون رو زدن و دیدم که این دوست‌های کرجیمون وارد شدن. تو همین هیر و ویر دیدم نوید فاتحانه، چاقوی خونین به دست، لخت و مادرزاد و سراپا خونی از حموم اومد بیرون که مثلاً به من بگه بهش طناب بدم. حالا دوست‌های منو داری. انگار دراکولا دیدن. قیافه شون دیدنی شده بود.
ماجرا رو که براشون توضیح دادم، مثه چی پشیمون شده بودن که ای کاش درس می‌خوندن و الکی نمی‌اومدن واسه امتحان. بلکه قبول می‌شدن و عشق و حال می‌کردن.
خلاصه این که از دولتی سر بره و آقا نوید تا یک هفته بساط عیش و عشرت تو خونه ما به راه بود و دعا بجان نوید و روح بره متواتر.
اینم یه خاطره تا خاطره بعدی که درباره ممنوعیت شلوار جین توی دانشگاه ما بود، بابای.

کیو کیو بنگ بنگ

فکر می‌کنم سال چهارم دبیرستان بودیم. یعنی سال۷۰ بود. هفت هشتایی رفیق صمیمی بودیم که همیشه با هم بودیم حتی توی کلاس‌های خصوصی. همه مون شر و آسمون جل و تا دلت بخواد شیطون. یادمه که یه روز در خونه یکی از معلمامون وایساده بودیم تا گروه قبلی بیاد بیرون و ما بریم تو. اون وقت یه بچه داشت رد می‌شد. حدوداً دو سه ساله بود. یه دستش به چادر مامانش بود و توی یه دستشم یه تفنگ ترقه‌ای. همچین که به ما نگاه کرد براش زبون درآوردیم. اون هم تفنگشو به طرف ما نشونه گرفت و گفت کیشششو کیشششو. ما هم منتظر فرصت، امون ندادیم تفنگامون رو که هر کدوم یکی ازش داشتیم از جیب‌هامون درآوردیم و با ترقه‌های پر سر و صدا جواب دندان‌شکنی به عوامل استکبار جهانی دادیم. قیافه طفلک بچهه اون قدر دیدنی شده بود که نگو و نپرس. فکرشم نمی‌کرد یه عده لندهور توی جیبشون تفنگ ترقه‌ای بذارن.

پرگار

دیشب باز با یکی از دوستامون زد به سرمون که نصف شبی بریم یه جایی آواره بشیم. ماشین رو ورداشتیم با دو تا پتو، ساعت یک شب زدیم به سمت آبعلی. کلی رفتیم تا ساعت سه صبح. به قول خودمون کلی میون‌بر زدیم که تهرون رو دور بزنیم. آخرش چی شد؟ سر از تهرانپارس در آوردیم. ساعت سه صبح بود که ناچاراً برگشتیم. اما بازم خوب بود. یه تنوعی بود دیگه.

موجل

امروز رو که تا حالا بدشانسی آوردم. یاهو مسنجرم که بد جور قاط زده. آی دی اصلیم رو وارد نمی‌شه. می‌گه که پسوردش غلطه. در صورتی که با میل باکسم مشکلی نداره همون آی دی.
از یه طرف دیگه دو تا مشتری ناتو خورد به پستم که یه دونه از سی‌دی‌های مهمم رو که پر از برنامه‌های مفید بوده بلند کرده و برده.
نه تمرکزی دارم واسه نوشتن، نه حس و حالشو. فقط دلم می‌خواد که اون دو تا بیفتن به دستم تا از شرمندگیشون در بیام.

پلیس‌بوی

یکی از تناقضات بامزه‌ای که امروز بهش برخوردم، دیدن یه ماشین پیکان بود. دو تا از برادران نیروی انتظامی توش بودن. البته ماشین کاملاً شخصی بود اما نکته جالب وجود آرم خرگوش پلی‌بوی روی شیشه عقبش بود.

شکر

امروز وقتی که پامو از اینجا گذاشتم بیرون همون اول بسم الله، اون دخترهای دوقلوی به هم چسبیده (لاله و لادن) رو دیدم. قبلاً که داستان این جور دوقلوها رو می‌خوندم یا عکس‌هاشون رو می‌دیدم، کلی کف می‌کردم که چه اتفاق نادری! فکر نمی‌کردم که خودم یه روزی نمونه‌اش رو ببینم. این‌ها یه جور خاصی به هم چسبیده هستند… از سر. یه جورایی از کنار سرشون. یعنی نمی‌تونن همدیگر رو ببینن. البته نمی‌دونم که دوست دارن خودشون رو ببینن یا نه! اینا رو که دیدم فکر کردم زندگی اینا چه جوریه؟ ماها که هی نا شکری می‌کنیم… ماها که تا تقی به توقی می‌خوره، می‌گیم عجب بدشانسی هستیم… واقعاً ماها که این همه ادعامون می‌شه… چند روز می‌تونیم این نقص رو تحمل کنیم؟ فکرشو بکنین که خدای ناکرده یه اتفاقی بیفته و مثلاً پوست صورتمون از بین بره. چند نفر از ما تحملش رو داریم که خودمون رو با همین قیافه بپذیریم؟ چند نفر از ما خودکشی نمی‌کنیم؟
امروز بعد از دیدن این دوقلوهای به هم چسبیده، فقط یه فکری تو ذهنم چرخ میزد. اونم این بود که اینا اگه پای برنامه‌های ماهواره بشینن و مانکن‌های فرنگستون رو ببینن، چه حالی بهشون دست می‌ده؟