هزار کنایه در خاموشی این حرف

باید تمام زندگی یک اتفاق ساده باشد
یک اتفاق ساده بین ما و عشق افتاده باشد
تقصیر آدم هست یا نه من نمی‌خواهم بدانم
حتا بهشتی را به سیبی گر غرامت داده باشد
می‌شد مگر در ناگهانِ سرنوشت، آن اولین مرد
در گیر و دار امتحانی این چنین، آماده باشد؟
این شرحِ پایانیِ عصیان نیست، یعنی باز باید
مردی میان حسِ ممنوعِ کسی افتاده باشد
آه ای گناه عاشقی، ای عادت موروثی من
بگذار تا مُهر هبوطِ پای من بر جاده باشد
-دور از شما -دنبال آن کولی‌ترین هستم که چون من
در سال‌های دور بی‌برگشت، عاشق زاده باشد
هر چند دور اتفاق سادگی‌هامان گذشته‌ست
باید تمام زندگی یک اتفاق ساده باشد
بهمن ۷۴- حامد پورشعبان -هزار کنایه در خاموشی این حرف

فصلی برای نیاز (۵)

چشم‌هایش را که بست، سرمای پنج انگشت مینیاتوری که در هیچ باغچه‌ای کاشته نشده بود را با پوستش بلعید. لرزان و نا مطمئن.
– مرسی نیما.
– …
پیکان زهوار در رفته‌ای که هر گوشه‌اش انگار ساز ناهماهنگ ارکستری کوچک بود همچون غذای ماری خاکستری پیچ و خم‌های ناتمام جاده را می‌پیمود. و با هر بار عوض کردن دنده، نفس‌های آسم‌گونه می‌کشید. سعی کرد تنها به سیم‌های کنار جاده نگاه کند که شکم‌هایشان از باد آبستن می‌شد.
– چرا ساکتی؟
– نمی‌دونم.
– اگه تو نبودی نمی‌تونستم حالا حالاها از اونجا بیام بیرون.
– من کاری نکردم.
– چرا.
و بوسه‌ای بر دستش پاشید. دست گویا که با رعدی پر از عصیان شلاق خورده باشد لرزید و به جایی کنار همزادش پناه برد .
– کجا می‌ریم؟
– یه جای خوب. یه جایی که هیچ کی پیدامون نکنه.
و بر سر جاده‌ای خاکی که بوی جنگل می‌داد پیاده شدند. خیلی دورتر از بوی قیر، کلبه‌ای گالی‌پوش به ناگاه از پس درخت‌های پیر سرکشید. آفتاب آخرین رمقش در نورافشانی را میان شاخه‌ها پرتاب می‌کرد و هم‌زمان ماه با سرخی گونه‌های عروسی باکره خجالت می‌کشید. هیزم‌ها هنوز بوی جدایی مادرشان را با جرقه‌های کهکشانی به مشام پراکنده می‌کردند که چشم‌ها با جدالی محکوم به فنا به خواب رفتند.

* * *

و صبح… می‌دانی… باران که بیاید، گاهی روز را هم چون شب خاکستری می‌کند. باران که بیاید خاطره‌ها را می‌رویاند و گاهی هم غرقشان می‌کند. باران که بیاید گاهی بیدار می‌شوی و می‌بینی که تمام آواها می‌شکنند و حتی رد پایی هم باقی نمی‌ماند که نشانی گم‌شده‌ات را بیابی که تنها یک بغل میهمان آغوشت بود و شاید خیالی بود که هیچ گاه زندگی نکرد.

* * *

پایان

فصلی برای نیاز (۴)

با تمام فریادهایی که حجم سرش را آکنده می‌کرد، لباسش را پوشید و گره مثلثی را روی زانوهایش به دنیا آورد و روی گردنش مرتب کرد. موهای شبقش را ژل زد و دست‌هایش را شانه‌وار درونش کشید. به مچ دست‌هایش از عطر کنزو کمی زد و مچ دیگر را رویش مالید. عینکش را از روی میز برداشت و روی دماغش کمی پایین‌تر از ابروانش نشاند و… تمام. رها نمی‌آمد و او باید تنها به میهمانی می‌رفت. مانند همیشه… جشن تولد بابک بود. از همکلاسی‌های دانشگاهیش. کادو را برداشت و شماره آژانس تاکسی را گرفت.

* * *

بعد از شام بود که زنگ خانه بابک را زدند. یکی از همسایه‌های خانه محمد و امیر بود. امیر به میهمانی نیامده بود و فقط محمد بود که با حرفی که پچ پچ گونه چهره‌اش را مچاله کرد به سمت کاپشنش رفت.
– بچه‌ها شرمنده. من باهاس برم. همسایه‌ها گفتن که کمیته ریخته خونمون امیر رو هم الان بردن اونجا. شما برنامه‌تون رو به هم نزنید. خدافظ.

* * *

آسمان اُخرایی بود و اندوه تمام جهان را به دوش می‌کشید. شب‌های هفته انگار همین امشب شده بود تماماً. سرد و سنگین و بسته. با نظمی در محدوده ثانیه مسیر تا خانه را پیش گرفت و سوار باد خزر شد. کوچه را تمام نکرده گنجشکی کز کرده در کنج در خانه‌ای پیش لرزه‌های سرما را پرواز می‌کرد. دلش یک سطر پرستوی اردیبهشتی را روی سیم آرزو می‌کرد اما تنها چکه‌های باران بودند که نقطه نقطه افکارش را حجیم می‌کردند. نگران ساکنان اوج آسمان بود و…

* * *

– خوش گذشت؟
– نه.
– چرا؟ شما که بهت بد نمیگذره!
( بد نمیگذره را آن طور می‌گفت که نیش‌خند)
– حالا که نگذشت. شما که تشریف نیاوردین. ما هم تنها طی طریق کردیم.
– با بعضی‌ها حال نمی‌کردم توی مهمونی.
– مثلا با کیا؟
– حالا بماند.
– منظور؟
– هیچ!
– همیشه یه تیکه بارمون میکنی. بقیشو می‌بلعی. یا از این چیزا نگو یا می‌خوای بگی منظورت رو رک بگو.
– منظوری نداشتم.
– آره می‌دونم. هه!
– حالا چی شد زود برگشتی؟
– هیچی. گویا کمیته ریخته بوده خونه امیر اینا و امیر و یه دختر رو بردن مفاسد.
– جدی؟ چه جالب. دختره کی بوده؟ می‌شناسمش؟
– نه. منم نمی‌شناسمش.
– حالا این چه ربطی به تو داشت که برگشتی؟
– همین جوری. حالم گرفته بود و با این خبر بدتر شد. زدم بیرون.

* * *

حاضر بود سر هر کلاس دو برابر بماند اما الکترونیک را به اندازه یک آن نه. بی‌بهانه آمد بیرون و محمد را دید.
– سلام ممد.
– سلام نیما.
– چه خبر؟ چی شده بود دیشب؟
– هیچی بابا. یکی از همسایه‌ها می‌بینه یه خانومی میاد تو خونمون زنگ می‌زنه کمیته میاد. بعدش هم امیر و دختری رو که مهمونمون بود می‌برن.
– دختره کی بوده حالا؟ دوستش بود؟ (متنفر بود از وقتی که باید خودش را به خنگی می‌زد)
– نه بابا همسایه‌ها مادر خانوم مستأجر طبقه پایین رو دیده فکر کرده که بعله. بعدشم زنگ زده و اینا اومدن از بدشانسی سراغ امیر.
– حالا چی میشه؟
– هیچی قراره پدر مادر امیر بیان و اوضاع رو ردیف کنن.
– دوست دختر بوده؟
– نه. امیر داشته از تهرون می‌اومده این جا. اونوقت این تحفه رو تو ترمینال دیده و آوردتش اینجا. حالا شده غوز بالای غوز. همونه که مثلاً پسرخاله‌ش بوده.
– عجب! که این طور! کمکی از دستم برمیاد؟
– آشنا نداری تو مفاسد؟
– چرا اتفاقاً یکیو می‌شناسم. دفعه قبل که سیزده به در بهمون گیر داده بودن سر ورقی که تو اسبابمون بود با یکی آشنا شدم.
– می‌شه کاری کرد که زودتر خلاص شیم؟
– بذار زورمو بزنم ببینم چی می‌شه. خبرت می‌کنم.
– اوکی. پس فعلاً من برم.
– باشه. خدافظ.
– خدافظ.

* * *

ادامه دارد…