انگار هر چی میدوم به خودم نمیرسم!
ماه: می 2003
رویای نیمهشب اردیبهشت
نزدیک به یک ساعت بود که انتظار میکشید ماشین پر شود. حالا هم که مسافرهای دیگر آمده بودند، راننده دبه کرده بود و زده بود زیر کرایهای که با هم طی کرده بودند. پا شد و کولهاش را برداشت و زد بیرون از سواری. هر چقدر هم که اصرار کردند، پایش را کرد تو یک کفش و با این که حوصله اتوبوس را نداشت، جلوی یکی از آنها را گرفت و سوار شد.
همیشه فراری بود از این اتوبوسهای لعنتی. صدای گریه بچهای که لج کرده بود و سرفههای لاینقطع مردی از ناکجای عقب اتوبوس تنها فایدهای که داشت، بر هم زدن اعصابش بود. دو دختری که روی صندلی جلوتر نشسته بودند اصلاً معلوم نبود که خندههایشان را از کجا میآورند و این جور توی فضا پخش و پلا میکنند. تنها ساکنان این سفینه قراضه انگار همینها بودند.
– آقا بدید من کولهتون رو اگه جا نمیشه. زیر صندلی ما هنوز جا هست.
آه… از لحظهای که سوار شده بود کولهاش را جا به جا نکرده توی دستانش نگه داشته بود.
– ممنون.
و کولهاش را داد به دختر تا زیر صندلیش بگذارد.
نیم ساعت آن ورتر، پیرمرد بغلدستیش با صدایی که انگار مال کس دیگری بود، فریاد زد:
– آقای راننده… خیلی مخلصیما. خسته نباشی!
و لبخند مسخرهای را تحویلش داد. انگار سرداری بود که در هیأت مسافر، ساربان را از کمین راهزنان آگاه کرده است و یواشکی گفت:
– اگه این جوری بهش نگم، خوابش میبره… اون وقت همهمون ته درهایم.
اَه… پیرمرد خرفت…
وقت غذا که نگه داشتند، رفت و یک چیپس و یک پاکت آبمیوه خرید و نشست روی سکویی بیرون رستوران. چیپس را همین جوری خریده بود به عشق این که تشنهاش کند و از خوردن آبمیوه لذت بیشتری ببرد. دخترها همچنان در حال خنده بودند و توی محوطه این ور و آن ور میرفتند. نگاهشان که خورد به هم لبخندی بیمنظور تحویلش دادند و خندهکنان به سوی حوض بیرون رستوران رفتند. زیر لب گفت:
– دیوونهها!
دو ساعتی آن ور نیمه شب بود که رسیدند ترمینال. پیاده شد و سریع به سمت یکی از تاکسیهای ترمینال رفت. آن قدر خسته بود که تا میدان آزادی برای سوار شدن ماشین نرود.
– چقدر تا اکباتان؟
– هزار و پونصد!
حوصله چانه زدن هم نداشت.
– بریم!
تازه توی خیابان افتاده بودند که دو دختر را دید که پیاده میروند و همچنان در حال گپ زدن، میخندند.
– آقا یه لحظه نیگر دار.
سرش را از پنجره بیرون کرد و گفت:
– خانوما! این موقع شب ای کاش تاکسی از ترمینال میگرفتین.
– آخه اینا گرون میگن.
و با خنده ادامه داد:
– ما نفری پونصد بیشتر نمیخوایم بدیم.
– به هر حال احتیاط کنین. این موقع خیلی خطرناکه.
– باشه… مرسی!
– خواهش میکنم. شب بخیر.
– شب بخیر.
دهنه شهرک که رسیدند، یادش آمد کتابش را جا گذاشته است توی اتوبوس و از راننده خواست که بر گردند. به خیابان منتهی به ترمینال که رسیدند، جمعیت سرعت ماشین را گرفت. یک لحظه از میان پاهای مردم، کفش نعلینی نوک تیزی را دید که کمی آن ورتر از یک کتاب آشنا بر زمین افتاده بود و…
تکان بزرگی سرش را به شیشه اتوبوس کوبید. از خواب توی اتوبوس به همین علت متنفر بود. دخترها همچنان میخندیدند. اتوبوس سربالایی را یکنواخت و نفسگیر میرفت بالا. هنوز خیلی مانده بود تا تهران…
نوستالژی
این جا رو ببینید. چند تاشون رو یادتون میاد؟ از پت پستچی تا پینگو. همشون اونجان.
قطعه گمشده!
کار سختیست… جوییدن هزار باره. میدانی؟ کمی که فکر میکنم میبینم من هم راه درازی آمدهام. کمی بیشتر از طولانی رودخانه. و هزار طول دیگر در پیش دارم… شاید هم نه… اینجا انتهاست. اشتباهی که متولد نشدهام. اتفاقی بوده مانند میلیونها که هر روز. این راه آمده را خودم پیمودهام. با همین پاها و همین نیرو که اندک اندک خرجش کردهام. اما… میان این همه گام، میان این همه فرسایش هنوز گرفتار حل این معما هستم. بزرگترین چیستان به گمانم همین باشد. سؤالی ساده با جوابی مهیب که خیلی وقتها پیدا نمیشود یا وقتی پیدا میشود که وقت تحویل ورقههاست. میترسم از پیچیدگی این چیستان. گاهی هم غبطه میخورم به آنها که حلش کردهاند. گاهی هم به خود میگویم که نباید پاسخ همان باشد که دیگران جستهاند. مگر میشود؟ امکان ندارد که بعضی به این سرعت برسند به حلش و من هنوز گامی هم نرفته باشم؟ حتماً حلش نکردهاند و خود در آن حل شدهاند. شاید بهتر باشد که من خودم توی این هندسه گرفتار نکنم. اصلاً زندگی که نباید محدود به مثلث و دایره و این حرفها باشد! شاید هم زندگی هندسه است و من موجودی غیرهندسی هستم. یا شاید هم یک موجود چندضلعی هستم که توی هیچ قانونی دستهبندی نمیشود. میدانی این مشکل شاید مشکل من تنها نباشد. مشکل تمام کسانی است که الگوریتمی فکر میکنند. این که همه چیز الگوریتمی است. همه چیز راه حل دارد و مسألهای که الگوریتم نداشته باشد اصلاً مسأله نیست. کوچکتر که بودم -مثلا شانزده یا هفده- فکر میکردم که یک مرد بیست و هشت ساله چقدر بزرگ است. اما حالا تنها فکر میکنم که یک مرد بیست و هشت ساله شاید فقط مشکلاتش بزرگتر باشد!
شمارش معکوس
۶- ریحان رو خیلی دوست داشتم ببینم که خوشبختانه شنبه تو رشت با چند تا از وبلاگنویسهای رشت دیدمش که از دیدن اونا هم بسیار خوشوقت شدم.
۵- برای چندمین بار: این آهنگ متن وبلاگم از آلبومیه به نام The Songs Of Greece Gypsies.
4- این پلیسهای عزیز کشورمون عادت کردن هر سال یه بامبول جدیدی به پا کنن و سال بعد فراموشش کنن. پیرارسال گیر دادن به کمربند و این حرفا. پارسال هم که دور، دور عدم پارک در حاشیه میدونا بود. امسال که ماشالله دور میدون آزادی دیدن داره. (قابل توجه خورشید خانوم که عاشق این میدونه. چون نصف سوژههاش از اونجا تأمین میشه). به نظر شما امسال نوبت چیه؟
۳- آقا من ۱۰۰،۰۰۰ تومن از این عنصر محلوم الحال گرفتم که بهش لینک بدم. طفلک کانترش خیلی کم بود دیگه مجبور شد یه کم از سهامش رو تو کارخونه گنجه رودبار بفروشه (مطلب شماره ۷) و پولش رو صرف تبلیغ وبلاگش کنه.
۲- هوس یه سفر کوتاه کردم به قزایر جناری (شما که از این دری وریها این جا زیاد خوندین!)
۱- عجب نوشتهای شد. این نشوندهنده نگاه کاملاً انتقادی من به ایران، فرهنگ عامه و تکنولوژیه.
ریاضیات ناعادلانه
ریاضیاتی که منفی در منفیش بشه مثبت، اما مثبت در مثبتش نشه منفی اصلاً عادلانه نیست. حتماً جبره.
یه وبلاگنویس دیگه پرکشید.