خورشید و آقای همسر به همراه حمید و پینک فلویدیش رو راهی کردیم به سمت ویلا. من و سامان موندیم تو لاهیجان که خیر سرمون یه ربع بعد جداگانه راه بیفتیم. الآن دو ساعتی می شه که نشستیم توی کافی نت. خدا به خیر بگذرونه. باید پیه کتک رو به تنمون بمالونیم. سامان مرتبا دعای فالله خیر حافظا وهو أرحم الراحمین رو میخونه. خودتون بفهمین وضعیت تا چه حد اضطراریه!
ماه: مارس 2004
پرواز
تنهایی حال نمیده. بیا با هم بپریم!
روزمرههای لاهیجان
کمی آنورتر دو نفر ایستادهاند. هر دو از دوستان. یکی قدیمیتر و یکی نه. پسرک به سویش میآید. نباید بیشتر از بیست داشته باشد.
– کریستال خیلی قویتره. خودم یک بار استفاده کردم. سه روز نئشه بودیم.
نئشه را چنان میکشد که حالش را بیشتر بقبولاند. اه… مزخرف!
– اکس را خیلی حال نمیکنم باهاش. الآن پونصد تومنیش رو توی ناصرخسرو میتونی گیر بیاری. اما آخر خطره. ایرونیه. معلوم نیست چه آشغالی رو جاش قالب میکنن!
حالم بد میشود از این همه نئشهطلبی ملت. ماشینی بریدگی را دور میزند و به خیال برخورد با جدول روبرویی توقف میکند.
– رده مشتی… نمیخوره.
دخترک از توی ماشین لبخندی حوالهات میکند.
– لعنتی. همشون دو درهان. خیر سرشون فکر میکنن ندید بدیدیم. اومدن مسافرت حال پخش میکنن.
مغازهدارها همچنان گوش خلقالله را بیخبری میکنند. صدای بلند موسیقی از ماشینها بیرون میریزد. آدم فروش شادمهر با آن نوار کوفتی دیگر که همیشه اسم خوانندهاش یادم میرود. شیرموز پر از ثعلب. یاد نیما بخیر. اولین بار که شیرموز غلیظ اینجا را خوردیم برگشت و به فروشنده گفت آقا جان این شیرموزه یا ماستموز؟ غذای محلی با سیر تازه. آدامس اولیپس برای بردن بوی مزخرفش تا نیازاری مشام میهمانها را وقتی روبوسی میکنی. دو کتاب از صادق هدایت که هدیه برادر کوچکت است و خوابهای مکرر.
– آقا ببخشید… قبر کاشفالسلطنه کدوم وره؟
و شادمهر که حالا میخواند: عمراً اگه لنگهمو پیدا کنی…
مادربزرگ
مادربزرگم جیبهایش را گم کرده بود
و با موهای حنایی
که بوی بهارهای کهنه میداد
یادش نمیآمد
که دندانهای مصنوعیش
برایش گشاد شده است
و هنوز با همان دستانی که
کودکیهایم را نوازش میکرد
مرا مینواخت.
سفرنامه صادقانه
… نزدیک ما گاو ماده سیاه لاغری با پیشانی گشاد چرا میکرد. مرد دهاتی گفت این گاو بچهاش مرد و شیر نداد. ما هم توی پوست گوسالهاش کاه کردیم و حالا عصر به عصر او را میبریم پهلوی پوست بچهاش نگه میداریم آن وقت توی چشمهایش اشک پر میشود و شیر میدهد. حیوان با پستانهای آویزان مانند دایههای کمخون و عصبانی بود و با پوزه نرمش سبزهها را از روی بیمیلی پوز میزد و دور میشد و شاید در همان ساعت پشت پیشانی فراخ او یادگارهای غمانگیز بچهاش نقش بسته بود. این گاو احساساتی مانند زنهای ساده و از دست در رفته بود که تنها برای خاطر بچهشان زندگی میکنند و با قلب رقیق و مهربانش پونههای کنار نهر را بو میکشید…
اصفهان نصف جهان – صادق هدایت – ۲۸ اردیبهشت ۱۳۱۱
بهاریه
فکرشو بکن… هر چی که بزرگتر شدیم شادیهامون کوچیکتر شدن و آرزوهامون بزرگتر.
بگذریم… اصلاً فکرشو نکن. خیلی سخته…
آبنبات قرمز ترش
من یک آبنبات قرمز ترش داشتم
توی اتاقم
من یک خرس کوچک چاق داشتم
که گوشش قهوهای بود
آبنباتم اما امشب دیگر نیست
خرسم هم…
بیچاره
گناهی نداشت
او فقط کاموا میخورد!
جادوگر
امروز جادوگر قبیلهمان مرد! تنها کسی بود که بعد از مرگ افراد قبیله، میتوانست روحشان را از زمین پرواز دهد. امروز مرد! کسی نمانده که روحش را پرواز دهد. قبل از نفسهای آخر، به چادرش رفتم. دستانش را به سختی بالا آورد و به من اشاره کرد. گوشم را به دهانش نزدیک کردم. گفت که از این به بعد من جادوگر بزرگ قبیله خواهم بود…
هنوز دفنش نکردهاند… نمیدانم چطور باید روحش را پرواز دهم!
انتهای زمان
شب است یا صبح … جایی در میانههای رویای نیمه شب. در خلسه خواب و بیداری. چاهی که تمام سیاهی دنیا را یکجا بلعیده. و صدای نیایشی دور… از عالم غور… و سقوط از فشار دستی ناپیدا… زمزمههای راهبههای سیاهپوش… لالای لای یو… لایی لایی لایی یو… لالای لای یو… لایی لایی لایی یو… و غاری در انتهای زمان و من… نیایش را همصدا شدهام و کف میکوبم.
لالای لای یو… لایی لایی لایی یو… لالای لای یو… لایی لایی لایی یو….
…………..
……