گاهی وقتها روی اینترنت یه چیزهایی رو دنبال نمیکنی. بذار برات مثال بزنم. فکر کن که من زیاد به جزئیاتی که درباره لینوکس نوشته میشه توجه نمیکنم. چرا؟ چون فکر میکنم یه کم پیچیدهست. اما خب اینجا تقصیر با منه. چون میتونم امتحانش کنم. اما بعضی وقتها دیگه کاری از دست آدم بر نمیاد. فرض کن تمام این چند وقتی که موبایل اپل یعنی آیفون به بازار اومده، فقط اخبار کلیش رو دنبال کردم نه جزئیاتی که مربوطه به اپلیکیشنها، برنامهها و مسائلی از این قبیله. اینجا دیگه تقصیر من نیست. این گوشی توی ایران اینقدر گرونه که نشه رفت سراغش. اصلاً فرض کن که گرون نباشه. وقتی قرار باشه که قفل شکسته ازش استفاده کنی و امکاناتی مثل جی پی اس روش فعال نباشه واقعاً به چه دردی میخوره؟
همه اینا رو گفتم که بگم، یه آیفون تریجی (نسل سوم) گرفتم. این روزها سرگرمیم شده چرخیدن توی اینترنت برای سر در آوردن از ابزارهایی که براش نوشته شده. اما شاید بد نباشه یه مقداری درباره این بگم که اینجا چطوریه اوضاع خرید همچین گوشیهایی.
ماه: نوامبر 2008
ماما میا، یک فیلم موزیکال پرفروش
یک فیلم دیگر هم چند وقت پیش دیده بودم که یادم رفت اینجا دربارهاش بنویسم. فیلم ماما میا که فیلمی موزیکال شمرده میشه. قبل از هر چیزی بگم که علت انتخاب این فیلم برای دیدن این بود که پرفروشترین فیلم تاریخ سینمای بریتانیاست. همین یک مورد میتونه هر کسی رو وسوسه کنه برای دیدن این فیلم. البته خوشبختانه من تونستم یه بلیت ارزون هم گیر بیارم. وقتی میگم ارزون یعنی ۴٫۵ پوند. فیلم کوری رو که دیدم بلیتش نزدیک به ۱۰ پوند بود. یعنی چیزی دو برابر این یکی. خودتون ضرب و تقسیم کنین و ببینین که صنعت سینما و این چیزها، اینجا واسه چی رونق میگیره. تأثیر جدی گرفتن قانون کپیرایت رو هم فراموش نکنین که مهمترین عامل حمایت از هنرمندانه.
بریم سراغ فیلم. داستان فیلم، جریان یه دختر یونانی هست توی یه جزیره خوش آب و هوا (و بلکه هم خوش آب و حوّا) که تصمیم گرفته قبل از ازدواجش بفهمه پدرش کیه. این که نمیدونه پدرش کیه به خاطر اینه که مامانش در دوران جوانی کلاً تو کار چند تا پسر به صورت همزمان بوده و خب طبیعیه که ندونه الان بابای این بچه کیه. خلاصه دختره، با سه تا از این پسرها که حالا برای خودشون مردی هستن، تماس میگیره و میخواد که بیان جزیره. اتفاقات هم تازه از اینجا شروع میشه. آهنگهای فیلم بر اساس آهنگهای گروه آبا ABBA ساخته شدن و دقیقاً به همین علت هم برای خیلیها نوستالژیکن.
من کلاً با فیلمهای موزیکال نمیتونم چندان ارتباطی برقرار کنم اما خب از این یکی خوشم اومد. مخصوصاً شاتهای زیبا و بازیگران زیباترش. توصیه میشود عمیقاً ببینید!
خانهای از کاغذ و نوت
روی کاغذ مینویسی «یادت نره نون بخری» یا «قرصهات رو بخور» و میچسبونیش روی یخچال، آینه یا هر جای دیگهای که بشه دید. از این کاغذهای رنگی کوچولو که یه طرفش یه باریکه چسبه و به هر جایی میچسبه. حتی وقتی که میخوای یه پیام یادآوری بچسبونی توی یه صفحه مهمی از یه کتاب یا جزوه.
اما کی فکرش رو میکرد که خانوم «ربکا مورتاف» ۳۵ ساله، شش روز وقت بذاره تا ۱۰ هزار کاغذ پیام رنگی رو بچسبونه به اتاق خوابش توی یکی از شهرهای کالیفرنیای آمریکا.
اون از این دست کارها کم انجام نداده. برای مثال یک بار روی ستونی در یک نگارخانه ۳۰ هزار تا از این کاغذها رو چسبوند یا موارد دیگهای از این قبیل.
به هر حال این هنر مدرن هم خلاقیت هنرمندان رو در جهات عجیب و غریبی پرورش میده.
تا کور شود هر آنکس که نتوان دید!
فیلم کوری رو امروز دیدم. قبل از این بارها کتابش رو که شاهکار José Saramago (ژوزه ساراماگو) است خونده بودم. فیلمش چندان به قدرت کتابش نیست اما دیدنیه واقعاً. قدرت کتاب در اینه که موضوع توی تخیل بیشتر از فیلم برجسته میشه. یکی از ویژگیهای این داستان در فرم نوشتاریش اینه که نویسنده هیچوقت از کسی اسمی نمیبره. به عبارت دیگر شخصیتهای کتاب بیاسم هستن. همه جا اونها رو با یه صفت میبینیم. مثلاً چشمپزشک، پیرمرد چشمبندزده یا دختر عینکی. این باعث میشه از همون اول از همه اونها یک تصویر بسازیم که مهمتر از اسمشونه. در ضمن ساراماگو علاقهای هم به استفاده از نقطه و ویرگول و نشانههای مشابه نداره و این فهم نوشتهش رو برای خواننده کمی پیچیده میکنه (بخشی از کتاب رو بخوانید).
اما فیلم هم روایت همین داستانه. کوری سفید نه سیاه باید یک جور تقاص پس دادن انسانها باشه به رفتار غیراخلاقیشون. یک پایان دنیا که عامل تخریبش از درون انسانها میاد و کمی عجیبتر از یک ویروس عادیه. بازگشت به حیوانیت و در کنار همه اینها یک زن که نماد عشق واقعیه و تنها کسیه که کور نشده. یک راهنمای ارشد، یک فرشته نجات یا با کمی اغراق چیزی شبیه به یک پیامبر اما نه آسمانی. خیلی از نماهای فیلم از روی یک زمینه سفید شروع میشن تا حس کوری سفید رو به بیننده القا کنه.
از فیلم لذت بردم. تأثیرگذارترین بخشش جایی بود که زنانی که برای غذا مجبور به خودفروشی به عدهای کور دیگر شدن، تا بقیه از گرسنگی نمیرن، جسد یکیشون رو روی دست برمیگردونن به خوابگاه. دیوانهکننده بود این پلان!
پروژکتور جیبی پیکو
یکی از مشکلاتی که بیشتر مدیران فروش شرکتها با آن روبهرو هستند، این است که مجبورند برای معرفی محصولات خود متکی به فایلهای پاورپوینت یا انواع مالتی مدیایش باشند. اینطور وقتها یک لپتاپ میتواند مشکل را حل کند. مسؤول فروش با لپتاپ به محل مورد نظر میرود و اینطور فایلها را روی لپتاپ نمایش میدهد. اما مشکل بزرگتر وقتی است که باید برای یک گروه چند ده نفره چنین نمایشی را اجرا کند. آنگاه وجود یک ویدئو پروژکتور واجب عینی است! دردسر همراه بردن یک ویدئو پروژکتور را معمولاً هر کسی به جان نمیخرد اما این روزها یک ویدئوپروژکتور جیبی به بازار آمده تا تصویری بزرگ را ارائه دهد. چیزی که تنها به یک دیوار و یک جیب نیاز دارد.
این پروژکتور جیبی که با برند پیکو Pico عرضه شده، اندازهاش کمی بزرگتر از یک دستگاه موبایل است (اندازه پیتزاهای پیکوی خودمان هم چیزی در همین مایههاست). برای نمایش فایلهایتان هم میتواند به آیپاد، تلفن همراه، لپتاپ، دوربین عکاسی و فیلمبرداری و وسایل مشابه متصل شود.
استفاده دیگر این وسیله میتواند برای نمایشهای خانگی یا خصوصی فیلم باشد. در واقع شما با اتصال این وسیله کوچک به دستگاههای پخش فیلم، میتوانید یک سینمای خانگی را روی دیوار اتاقتان برپا کنید. برای کسب اطلاعات بیشتر کاتالوگ این دستگاه را با فرمت پیدیاف از اینجا دانلود کنید و این ویدئو را در یوتیوب ببینید. تصویر زیر هم باید به اندازه کافی گویا باشد. کافی است دکمه زیر تصویر پیکو را به سمت راست حرکت دهید.
شیف+دلیت
تمرین میکنم این روزها با خودم. خودت میدانی که هر کاری از دستم برمیآید. هر چقدر هم سخت باشد این کار را عاقبت انجامش میدهم. دارم تمرین میکنم این روزها. متأسفم. باید اعتراف کنم که دنبال ضعفهایت دارم میگردم. شاید اینطوری آدم راحتتر بتواند پروسه پاک کردن را طی کند. حداقل من فکر میکنم منطقیاش این است که اگر آدم مجبور است بخشی از حافظهاش را پاک کند، باید برایش دلیل قانعکنندهای پیدا کند. بعضیها روششان این است که روی آن بخش از حافظه رونویسی میکنند. یک چیز دیگر را میریزند روی آن بخش. فکر کن که روی یک نوار موسیقی، آهنگهای دیگری را ضبط میکنند. این روشی است که خود تو هم بارها از آن استفاده کردهای و میکنی. آدمها به راحتی توی مخت میآیند و به راحتی از مخت هجرت میکنند با این راهی که داری. روش من اما جور دیگری است. من سعی میکنم آنقدر توجیه پیدا کنم برای پاک کردن آن نوار تا کلّش را بشکنم. این خیلی راه دردناکتری است اما در عوض خاطره آهنگهای قبلی را کشتهای در خودت و حالا بعد از دوران نقاهت طولانی راحتتر میتوانی زندگی کنی.
میبینی روشهای من و تو همینقدر متفاوت از هم است. متأسفم برای خودم که مجبورم این روش را انتخاب کنم. برای پاک کردنش هم دنبال دلیل میگردم. دلیلش را هم خودت دستم دادی و هنوز هم میدهی.
خوشحالم که این نکته را کسی به من یادآوری کرد که به تو نزدیکتر است تا من و به همین علت یک جورهایی مدیونش هستم. توی ذهنم دارم اشکالاتت را فهرست میکنم. بیرحمانه. متأسفم برای خودم که نمیتوانم مهربانی کنم. علتش هم خیلی ساده است. باید پاکت کنم. یک راه بیبازگشت. یک جورهایی فشردن همزمان دکمههای شیفت و دلیت برای زنده ماندن.
سپاسگزارم از تو که داری در این راه همراهیام میکنی با رفتارت و بهانههای لازم را دستم میدهی. اینطوری این دوره نقاهت قابل تحملتر میشود. من نمیتوانم لاس زدن با رهگذران را قرص فراموشی کنم. عرضهاش را ندارم. راههای دردناکتر اما مؤثرتری بلدم. مثل کندن یک دندان از ریشه و تمام. صبر ابزاری است که من دارم و تو نداشتی. این تفاوت فرمولهای متفاوتی است که من و تو انتخاب کردیم.
چه نشستهاید که قر و قمیش هم مجازی شد
یکی از سایتهایی که به درد وقتگذرونی میخوره، سایتیه به اسم vSide.
در واقع یک جور محیط مجازی برای این که هر کسی بتونه وقتش رو توی پارتیها، فروشگاهها یا کلابها بگذرونه. من این سایت رو با سرعت بالای اینترنت تست کردم، بنابراین نمیدونم کسایی که با خط کمسرعت وصل میشن به اینترنت، میتونن ازش استفاده کنن یا نه.
چند بار درباره زندگی مجازی و سکندلایف و چیزهای مشابه نوشتم اما این یکی کمی فرق داره. بیشتر شبیه چت سهبعدیه. یکی از قدیمیترین سایتها در این حوزه، سایت Moove هست. اما vSide این روزها بیشتر روی بورسه. برای استفاده باید یک نرمافزار رو از سایتش دانلود کنین که تقریباً ۵۴ مگابایته. بعدش میتونین برید داخل محیطهای جورواجور بازی و حالش رو ببرین. خوشبختانه انواع قر کمر و اقسام حرکات موزون هم ممکنه. من دو سه بار رفتم اون تو و چند تا هم دوست و رفیق پیدا کردم. اما جای ایرانی جماعت توش خالی بود که گفتم اینجا موضوع رو بنویسم و چند تا کامیون ایرونی تخلیه کنیم اونجا که حساب کار این اجنبیها دستشون بیاد.
اگه ورجه وورجه نکنی کلاهت پس معرکهست
پشمتراش مزبور به دستمان رسید. از قرار معلوم کارش را خوب انجام میدهد. از اینها گذشته میهمانی XBOX مایکروسافت واقعاً در شأن نامش بود. یک میهمانی درست و حسابی و فکرشده از هر نظر. چه میهمانها و چه گروه موسیقی و چه پذیرایی.
میهمان ویژه امشب گروه موسیقی Sugarbabes بود و اجرای زنده موسیقی.
اینطور که من متوجه شدم، دیگر دوره جدیدی در بازیهای ویدئویی و کامپیوتری آغاز شده. دیگر قرار نیست که هر کسی تنها پشت یک دسته کنترل بنشیند و شخصیتهای بازی را کنترل کند. XBOX 360 ثابت کرده که باید در کنار بازی، فعالیت بدنی داشته باشید. مجموعهای از بازیها و سرگرمیها که شما را وادار میکند برای گرفتن امتیاز بیشتر، ورزش کنید. در نظر بگیرید که شما قرار است نقش یک دونده را بازی کنید. هنگامی امتیاز بالا خواهید گرفت که مانند یک دونده واقعی در جای خود بدوید. دوربین دستگاه حرکات شما را بررسی میکند و شما را در محیط بازی نشان میدهد. منظورم آواتار شما نیست. منظورم خودِ خودتان هستید. شما میتوانید آهنگ معروفی از یک گروه موسیقی معروف را انتخاب کنید و با دوستانتان دستگاهها مختلفی را در دست بگیرید. یک دسته بازی به شکل گیتار یا یک درام در اندازه معقول. یکی از شما هم میتواند خواننده بشود. حالا اگر درست ساز نزنید یا درست و بااحساس نخوانید، بازی را خواهید باخت. اینجا اگر ورجه وورجه نکنید، کلاهتان پس معرکه است.
در زندگی وبلاگهایی هست که…
با توجه به شرایطی که پیش اومده من به این نتیجه رسیدم که باید به این مسابقه وبلاگی بیشتر توجه کنم. خیلی از دوستان عزیز شرکتکننده این چند وقت فعل خواستن رو صرف کردن (اسمایلی بهرام شفیع) و الان که ۲۷، ۲۸، ۲۹ و ۳۰ ثانیه از شروع بازی میگذره، من تصمیم گرفتم که جای چند تا از وبلاگها رو توی این مسابقات خالی کنم. این روزها مهمترین بخش وبگردی من رو این وبلاگها تشکیل میدن و هر روز به جون سایه که ویروس این وبلاگها رو به جونم انداخت لعنت و در عین حال دعا میکنم.
خلاصه این که فکر میکنم تا وقتی که وبلاگهایی مثل روزانههای من و علیرضا، یه دختر ۲۰ ساله، عاشقانههای من و عسلیم و عاشقانههای همسرانه هستن، من شِکَر بخورم توی همچین رقابتی ادعا کنم.
در زندگی وبلاگهایی هست که مثل خوره روح را میجود، قورت میدهد و از مراحل بلع و هضم، جذب و دفع میگذرد. بنابراین من این رأیگیری را با این شرکتکنندگان از جمله خودم، تحریم میکنم.
رونمایی XBOX 360 جدید مایکروسافت
نزدیک کریسمس که میشه، اگه بری توی خیابونهای مرکزی شهر و حول و حوش آکسفورد بگردی، میبینی که هر چی ساختمونه چراغونی کردن. ویترینها هم شده پر از بابانوئل و گوزن و سورتمه و فرشته و از این جور چیزها. بعضیهاشون اونقدر جالبن که همیشه یه عده وایسادن جلوی ویترین و دارن با این عروسکها عکس یادگاری میگیرن. کلاً توریستها اینجا با هر چیزی عکس میگیرن از جمله صندوق پست و باجه تلفن و اتوبوس دوطبقه قرمز. به هر حال اینها از نمادهای این شهر و این کشور شمرده میشن.
اما برای من از هر چیزی جالبتر تعدد جشنهای رونمایی شرکتهای مختلفه. از الآن تا کریسمس شبی نیست که یکی از شرکتهای معروف جشنی نگیره و محصول جدیدش رو رونمایی نکنه. امشب مهمونی معرفی دستگاه بازی جدید XBOX 360 مایکروسافته. ویدئوی معرفی این دستگاه رو ببینید. جشن یک ساعت دیگه شروع میشه و حالا که دعوتم بدم نمیاد برم و یک سر و گوشی آب بدم. اگه چیز دندونگیری نصیبم شد، مینویسم.
این روزهایی که میگذرد
فعلاً از هر کاری بهتر مشغول شدن است. آدم دلش را خوش میکند به یک برنامه هر روزه. که هر صبح را چشم بردارد و بچپد توی چهاردیواری که اسمش را گذاشتهاند حمام و دوش بگیرد و ریشش را بتراشد و یک لیوان چای دور تند تیبگ انگلیسی که مزه ادوکلن دمکرده جلویش شهد است بزند بالا یا آنکه مثل بقیه برود یک هاتشاکلت از استارباکس بگیرد و با عجله برود به سمت آندرگراند یا همان متروی خودمان.
بعد هم یک عالمه آدم میبیند توی واگنها که بیشترشان سرشان را گرم کردهاند به خواندن روزنامه یا کتاب یا هر چیزی که دم دستشان باشد. یک ربع بعد جای همیشگی کار مگر آنکه قرار باشد برود برای فیلمبرداری یک جای دیگر شهر که نقشهاش را از گوگلمپ قبلتر پرینت گرفتهاند و ساعت و فهرست همکاران را چسباندهاند بهش. این روزها همه چیز همینطور در هم اما منظم است.
عصرها گاهی میرود واپیانو و گاهی هم قدم میزند توی یکی از خیابانهای شلوغ و مردم را نگاه میکند.
این آدم شروع کرده به خواندن کتاب البته از نوع الکترونیکیاش که گاهی وقتها تا ۳ صبح بیدار نگهش میدارد و کمک میکند به بایگانی کردن خاطراتش.
این دو روز گذشته آنقدر فشرده بود که سرش چسبیده بود به تهش. ای کاش آخر هفتهها هم همینطور باشد. این آدم دیروز باید میرفت برای گریم و بعد هم عکاسی. گریمور یا به قول اینها میکآپ آرتیست فون را به شیوه نقاشی دیواری با قلمو چنان روی صورتش کشید که تا شب سرش از بوی مزخرفش درد میکرد. عکاس اما یک پسر سیاهپوست بامزه بود که کمی هم پایش میلنگید و آهنگهای خوبی هم پخش میکرد. امروز اما یک ماراتن واقعی بود برای ضبط. این برنامه معمولاً استودیوی خاصی ندارد و هر بار توی یک کافیشاپ، بار یا پاب ضبط میشود و از ویژگیهای ناجورش هم این است که باید همه چیز را جلوی دوربین از حفظ گفت بدون آنکه دستگاه اُتوکیو وجود داشته باشد. این یعنی اتکا بر مغزی که این روزها بدجوری گوزیده و توی این هوا نم پس نمیدهد حتی.
با همه این حرفها این آدم هزار بار دیگر هم اگر اجازه داشته باشد برای تصمیم، باز هم همین کار را میکند که دارد میکند.
خیمهشببازی با تصاویر زمینی!
میدان ترافلگار، یکی از مشهورترین جاهای دیدنی لندن با دهها مجسمه از شخصیتهای معروف انگلیسی است که میتوانید توضیحات کاملش را در ویکیپدیا بخوانید.
این میدان سالهاست که محل برگزاری انواع جشنها و تجمعات از مراسم سال نوی یهودیان و جشنهای خیریه تا عید فطر و تورنمنت فوتبال پلیاستیشن شده است. تقریباً روز و شبی نیست که بروید اینجا و چیز تازهای نبینید. اگر خیلی کنجکاوید میتوانید سری به دوربینهای پخش زنده در ترافلگار بزنید.
دیشب که داشتم همینطور بیهدف در بخش مرکزی و شلوغ این شهر قدم میزدم، رسیدم به این میدان. طبق معمول یک پروژهای دیدنی را در آنجا راه انداخته بودند با عنوان Under Scan. در این پروژه با استفاده از پروژکتورهایی خاص که روی ارتفاع نصب شدهاند، ویدئوهایی را روی زمین میاندازند از آدمهای که در حالت عادی بیحرکتند اما نسبت به سایههای رهگذران واکنش نشان میدهند. در واقع Interactive Video Art یا هنر ویدئوهای تعاملی بهترین توضیحی است که میشود درباره این پروژه داد. برای مثال شما با تصویری یک مرد روی زمین روبهرو میشوید که در حالت جنینی به خواب رفته و وقتی سایه شما رویش میافتد، بیدار شده و متناسب با رفتار سایهتان، حرکاتی را انجام میدهد. برای درک بهتر از آنچه که گفتم، ویدئوی زیر را ببینید. بدیهی است که تمام این پروژه زمانی معنا دارد که هوا تاریک باشد. یعنی شب. سیگارتان را که برداشتهاید؟
در ویدئو غوطهور شوید
یک سری ویدئوی اینتراکتیو یا همان تعاملی پیدا کردهام توی یک سایتی به نام رسانه غوطهور یا Immersive Media که اسم واقعاً بامسمایی هم است.
خاصیت این ویدئوها هم این است که شما روی چیزی که میبینید کنترل دارید. یعنی میتوانید در تصویر به هر طرفی که میخواهید حرکت کنید. در حقیقت احساس غوطهور بودن در محیط بهتان دست میدهد. همان حالتی که در بازیهایی مثل دوم دارید.
روش کار تولید هم چندان پیچیده نیست. از یک دوربین خاص استفاده میکنند که حالتی کروی دارد و ۳۶۰ درجه را همزمان فیلمبرداری میکند. برای درک بهتر ویدئوی زیر را ببینید و ماوس را در حالت کلیک حرکت دهید. لباس مناسب تنتان کنید. وسایل لازم یک گشت درونشهری را بردارید و بروید. سیگار که حتماً دارید؟
خرید اینترنتی یک پشمتراش
پشمتراش چیز بدی نیست. در واقع یک وسیلهای است مثل ریشتراش اما به درد اصلاح پشمهای گولهشده لباسهای پشمی میخورد. پس لطفاً جوگیر نشوید و ادامه این مطلب را بخوانید.
از آنجایی که فصل سرما که میرسد آدم میرود لباسهای پشمیاش را از هزار سوراخ درمیآورد و دوباره تنش میکند و از آنجایی که پولوور (یا به قول انگلیسیها جامپر) حتی یکی دو هفته بعد از خرید مانند جگر پاره پاره زلیخا وا میرود، نیاز است تا یک جالی به حولش داد. اینجا است که اختراعات زاده احتیاجات دست پا به عرصه میگذارند و وسیلهای مثل پشمتراش اختراع میشود.
یک همچین چیزی را سالها قبل دخترعمهام از بلژیک آورده بود و بدیهی است که همچین تحفهای برسد به دست عمهام. از همان موقع چشمم دنبال یک همچین وسیلهای بود تا آنکه امروز توی اینترنت گشتم و پیدایش کردم. کافی است دنبال Clothes Shaver در گوگل بگردید. انواع و اقسام مدلهایش را پیدا میکنید. من این یکی را انتخاب کردم. علتش هم قیمت شش و نیم پوندیاش بود (گرچه ارزانترش هم گیرم میآمد و البته حمل و نقلش هم به آدرسی که دادم ۴.۹۹ پوند آب میخورد). به هر حال برای اولین بار یک خرید اینترنتی را تجربه کردم و منتظرم به دستم برسد و یک حالی به این لباسها بدهم.
امیدوارم دفعه بعد که دنبال یک مغزتراش میگردم به نتیجهای بهتر برسم.
شاید آخرین خزعبل
مدتهاست توی این وبلاگ خودم نبودم. باید رفت و آرشیو هفت سال پیش این وبلاگ را زیر و رو کرد تا فهمید اینجا چه خبر بوده و من چه بودم و چه شدم. بعضی وقتها خودکشی توی وبلاگ اتفاق میافتد. کمتر پیش آمده که بخواهم وبلاگم را تعطیل کنم. تقریباً میشود گفت تعطیلش نکردهام هیچوقت. زیاد هم اهل یأس فلسفی وبلاگی و این حرفها هم نبودهام. بعضی وقتها با خودم میگویم این چه مزخرفاتی است که مینویسی برای این جماعتی که توی گوگل دنبال کلمات حسابی میچرخند و میرسند به این خزعبلاتت؟ آنوقت یک شیرپاکخوردهای هم میآید و برای مسابقات وبلاگی کاندیدایت میکند در حالی که تو خودت هنوز گرفتار دربهدریهای این دنیایی. آن هم یک دنیای جدید که در خوشبینانهترین حالتش در نیمه دوم زندگیات وارد بازیاش شدهای. هنوز نه داور را میشناسی نه همبازیهایت را و نه تیم حریف را. سالهاست که خودت را داری به ضرب و زور چک و لگد سانسور میکنی و حناق گرفتهای که به جای کلمه تخمی بگویی شخمی. بیخیال برادر من. دنیا همینقدر تخمی است که تو با بزک و دوزک کلمات میخواهی بهداشتیاش کنی.
آدم که غلط نکرده. آدم که گه نخورده آمده به این دنیا؟ تقصیر خودش که نبوده؟ حالا چه گناهی کرده که باید بنشیند پای یوتیوب و دنبال ویدئوهای فان بگردد بلکه کمی قهقهه بزند هان؟ گناه که نکرده خواسته از یک جای نکبتی خلاص بشود اما گیر یک جای پرفکت افتاده که حتی توی کلابهایش نمیشود نسبت به آهنگهایش حس نوستالژیکی داشت؟ دلم لک زده برای چار تا فحش آبدار که بکشم به صورت هر چه باعث و بانیاش بوده. لعنتی حتی نمیشود نشست و یک دل سیر گریه کرد. آدم از خودش خجالت میکشد برای به کار بردن این اولین تحفهای که به محض ورودش به دنیا هدیهاش کردهاند. خستگی نه از کار است و نه از چیز دیگر. آدم خسته میشود از بس امیدوار میماند. چقدر باید به خوردمان بدهیم که درست میشود و مصلحت بوده و حتماً خیری در این کار است هان؟ چقدر این آدم بنشیند و به بقیه امید بدهد که عزیزم همه چیز ردیف است در حالی که از درون درب و داغان است و زندگی این شکلی شده؟
حالم از خودم به هم میخورد. از چسناله حالم بهم میخورد. هیچوقت نخواستهام مثل دیگران باشم. همین مشکل من است. همه چیز را ریختهام توی خودم. حرفم و احساس و عصیانم را توی خودم کشتهام که فرق کنم با بقیه. حالا روزی ده بار صدایش توی گوشم میپیچد که «من با یکی دیگهام». یک جوری که دیوانهام میکند. دیوانه شدم. خزعبل میگویم. چند تا از این نوشتهها را پیشنویس کنم توی وبلاگم و نگذارم که منتشر شوند؟
این یکی را منتشر میکنم. حرف آخر. چند وقت است توییتر و فرندفید را گذاشتهام کنار. میخواهم کلاً بزنم توی خط خودسانسوری. این جور جاها زیادی برای اعتراف علنیاند. اینجور جاهای اعتیاد میآورند که هر روز بروی و ببینی دنیایت در چه حال است و چه کرده. منطق در من آنقدر زیاد بود که دنیا را از دست بدهم و عجله در او. امیدوار بودم صبرش همچنان کوچک باشد. اما حالا که این دو تا دست به دست هم دادند، باید امید را بکشم گرچه بعید است قاتل خوبی باشم اما قول میدهم سعیم را بکنم چون او خواست.
از این پس اینجا کمتر مطلب احساسی خواهید خواند. شاید چهار تا و نصفی مطلب مرتبط با کار و روزمرگیهای اکتشافی و انکشافی و چیزهایی در همین مایهها. بقیهاش را اجازه بدهید فعلاً بریزم توی آشغالدانی که چند وقتی است یک جای واقعی و نه مجازی راه انداختهام. حرفها و نظرها و این جور چیزها هم فعلاً به دردم نمیخورد. شاید حتی بخش نظرات اینجا را تخته کنم. شاید هم کل وبلاگ را. ترا سر جدتان وقتی من را میبینید یا توی مسنجر و ایمیل هی نگویید حالت خوب است یا نه؟ میدانم از سر دوستی و خیرخواهی است اما نمیخواهمش اوکی؟