چند هفتهای است که هر کجای بریتانیا سرت را میچرخانی میبینی که مردم روی کت و پالتو و هر لباسی که دم دستشان میرسد شقایقهای کاغذی میچسبانند.
این گلها حکایتی ندارد جز بزرگداشت کشتهشدگان جنگ جهانی اول. روی یقه یا کنار جیب بسیاری از مردم از مجریان تلویزیونی تا دولتمردان میتوانید آنها را ببینید.
روز اولی که این شقایقهای کاغذی را توی یکی از غذاخوریهای بیبیسی دیدم، راستش متوجه نشدم که چه جور گلی هستند. با خودم فکر کردم لابد یکی از صدها جشن خیریهای است که برای نیازمندان ترتیب دادهاند. به کاغذهای اطلاعرسانی کنارش هم یک نگاه سرسری انداختم و دیدم رویش نوشته شده اسم این گلها Poppy است. اولین چیزی که به ذهنم رسید، پاپی به معنای تولهسگ بود (که البته املایی متفاوت دارد). البته از این جماعت عجیب نیست چرا که تولهسگ و بچهگربههای خیابانی و بدون صاحب را از طریق انجمنها و مغازههایی صاحبدار میکنند. اما بین این دو موضوع نمیتوانستم رابطهای منطقی پیدا کنم. مراجعه من به دیکشنری هم چیزی جز معنای خشخاش برای واژه پاپی نشان نمیداد. تا این که روز سوم سوار مترو بودم و داشتم به یکی از این بیشمار گلهای روی یقه نگاه میکردم که انگار مکاشفهای داشته باشم. با خودم گفتم: آره این گل شقایقه. بعدش هم دوباره رفتم سراغ دیکشنری و دیدم که به عنوان معنی سوم نوشته corn poppy یعنی شقایق سرخ و کمی آنورترش نوشته poppy day روز یازدهم نوامبر یعنی همین امروز، یعنی روز یادبود. بقیه معما را هم ویکیپدیا برایم حل کرد. یازدهم نوامبر روز پایان جنگ جهانی اول است که در بسیاری از کشورها گرامی داشته میشود. همین.
ماه: نوامبر 2008
Again Little Big Planet
این روزها شاید یک کمی خوانندگان قدیمیتر این وبلاگ گیج شده باشند به خاطر نوشتههایم. یکی از علتهایش شاید دلتنگی باشد برای یکی دو نفر که بینمان حداقل سه ساعت و نیم فاصله افتاده است و یکی دیگرش شاید فشار شدید کار باشد که با نزدیک شدن به زمان لانچ تلویزیون بیشتر و بیشتر میشود. از طرفی تمرکز روی یک پروژه در طول هفته باعث میشود که آدم کمتر بتواند چیزهای متنوع بنویسد. طی این یکی دو هفته روی بازی جدید پلی استیشن ۳ آنقدر کار کردیم که اگر الان هم بخواهم دربارهاش بنویسم، میشود سومین پستم در این زمینه. به هر حال امروز برای مصاحبه با ایدهپرداز بازی سیاره کوچولوی بزرگ به یکی از مراکزی رفتم که میشد در آنجا Little Big Planet را بازی کرد (عکسهای از این مرکز در فلیکر).
مدیر هنری این بازی و ایدهپردازش کسی نیست جز کریم اتونی که یک دورگه مصری-ایرانی است و بنیانگذار شرکت مدیا مولکول. در واقع کریم مادری ایرانی به نام امیرا دارد. او سابقه همکاری با کمیکاستریپکارهای معروفی چون فرانک میلر را در کارنامهاش دارد ولی متأسفانه اصلاً نمیتواند فارسی صحبت کند.
درباره این بازی فقط باید بگویم که به شدت آدم را یاد ورزش پارکور (به فارسی) یا دوی آزاد میاندازد. شخصیتهای این بازی هم عروسکهای پارچهای هستند. اگر بخواهم بیشتر از این توضیح بدهم، صحبت بیش از حد به درازا میکشد. بنابراین اگر علاقمند هستید تا بیشتر درباره این بازی و حواشیاش بدانید، منتظر بمانید تا برنامهای را که در این زمینه ساختهام ببینید. شاید کمی طولانی اما کمتر از دو ماه دیگر پخش خواهد شد.
کیو تو کمرا
میزنی توی صورتت… یک صدای قیژقیژ باز شدن در از گلویت درمیآوری که صافش کنی. گفتهاند که این طوری میشود صدا را یک کمی مخملیش کرد. میروی با کله توی دوربین. لبخند میزنی و به دوربین سلام میکنی و خوشآمد به آنهایی که آنطرف لابد منتظرت هستند تا ببینند این بار قرار است کدام کارت را بیندازی روی میز… کیو تو کمرا…
چند دقیقه بعد… انگار نه انگار اتفاقی افتاده. دوباره لبخند میزنی به دوربین. انگار که تمام لحظهها را تجربه کردهای…
دن و اندرو سیمونس عاقبت تونستن خودشون رو به جای هم جا بزنن…
کمی مکث میکنی و میگویی… نامردا! او چه میداند نامرد یعنی چه؟ نامرد را یک جوری گفتهای. به خودت شاید. شاید هم به او که یک روزی آنطرف نشسته و میبیندش…
با خودت میگویی نامرد تویی که نامرد میبینی. خیلی وقته بچه نشده بودی بچه جان. آن وقت یک لبخندی میزنی و ادامه میدهی… بگذریم…
مشکل از پشت صحنه است اگر مشکلی هست. به قول معروف از فرستنده یعنی خودت. هر وقت سؤال توی کله آدم باشد و جوابش را نداند همین میشود. این سؤال توی کله خودت هست نه آن یکی که آنطرف نشسته. خودت باید جوابش را پیدا کنی اگر نه میدانی که او مثل همیشه رفتار کرده. تویی که باید مدیریت کنی خودت را.
سپاس از این که با ما همراه بودید… تا برنامه بعد بدرود.
باید به خودت یاد بدهی که نباید بخواهی او آنطرف منتظر بماند. تا برنامه بعدش شق اضافه جملهات است. باید یاد بگیری که از مخت پاکش کنی. دیگر دوره نامههای عاشقانه تمام شده. دیگر باید بعضی چیزها را که توی کتابها نوشتهاند برای همیشه سوزاند یا فوقش فرستاد توی موزه. میدانی… نباید منتظر بمانی وقتی با این قانون مواجهی که منتظرت نمیمانند هرچند اگر منتظر دیگری بمانند.
ما خفتیم و اوباما نخفت!

اوباما انتخابات ریاست جمهوری رو به نمایندگی از دموکراتها برد. خیلی از ما امیدواریم که اتفاقات بهتری بعد از تصمیمات پرزیدنت باراک حسین اوباما بیفته. به هر حال انتخاب اون به عنوان اولین رئیسجمهور رنگینپوست ایالات متحده آمریکا یک اتفاقه هر چند که من رو همیشه یاد فیلمهای هالیوودی میندازه که آمریکا رو در سالهای آینده نشون میده و رئیسجمهور هم یک سیاهپوست بود و درگیر مشکلاتی مثل جلوگیری از یک حرکت تروریستی بزرگ یا نابودی زمین و درگیری با موجودات فضایی. در بیشتر مواقع هم نتیجه موفقیتآمیز بود. شاید بشه این موضوع رو تأثیرگذار دونست.
به هر حال دیشب تا ساعت سه صبح به وقت لندن (شش و نیم صبح به وقت تهران) بیدار بودم و نتایج رو به طور زنده از سایت یاهو، گوگل، بیبیسی، سیانان و جاهای مشابه مانیتور میکردم. و البته یک نوع گزارش لحظهبهلحظه هم توی فرندفید مینوشتم. بعدش هم داشتم میخوابیدم نگران بودم اتفاقی که برای کروبی افتاده برای اوباما نیفته!
باید دید اوباما میتونه تغییر در اوضاع متشنج دنیا به وجود بیاره؟ گرچه موضعگیریهاش درباره ایران نسبت به مککین تا به حال نرمتر بوده اما باید دید از حرف تا عمل چقدر فاصله هست.
بازی در سیاره کوچولوی بزرگ
امروز رفتم به شرکت سرگرمیهای سونی. همونی که بازی جدیدش یعنی سیاره کوچولوی بزرگ هفته گذشته به خاطر یکی از آهنگهاش خبرساز شده بود.
جای شما خالی نشستیم و چند دست پلی استیشن ۳ با اسپنسر و مارک و یه دختره از سونی زدیم. گرافیک عالی و قدرتمند و در عین حال محیط عجیبی که بهت اجازه میده تا بازی رو بسازی و با دیگران به اشتراک بذاری. در واقع یک بازی اجتماعی یا Social Game به معنای واقعی کلمه. حالا قراره جمعه برگردیم اونجا تا مصاحبه بگیریم و برنامهشو بسازیم.
دو شب پیش رفتم بولینگ و برای اولین بار امتحانش کردم. در نوع خودش هیجانانگیز بود و به نظرم رسید یکی از معدود ورزشهایی هست که بهم میسازه. بعدشم از این دستگاهها هست که توی سرزمین عجایبم هست و پول میندازی تا با یه گیره از توی یه آکواریوم عروسک شکار کنی. از همونا. رفتم بازی کردم و هشت-ده تایی عروسک بردم. طبیعیه که بعدش همه رو بخشیدم و خلاصه انفاق و از این صوبتا.
دیگه جونم براتون بگه که اندکی چاق شدم. در حد یه سوراخ اضافه کمربند. فکر کنم خوبتره این طوری. درباره خونه هم حرفش رو نزنین که اعصاب ندارم. هنوز نگرفتم اما کامینگ سون انشاءالله.
مکاشفه در هالووین
ما که همیشه اون سر دنیا بودیم و نمیدونستیم اصلاً این هالووین از کلوزآپ چه معنایی داره و هر چی میدونستم محدود بود به اون چیزهایی که توی کتابها و وبلاگها و فتوبلاگها دیده بوم. این بود که به پیشنهاد دوستان برای رفتن به یک کلاب لبیک گفتیم تا به روند مکاشفه ادامه بدیم.
طبیعیه که آدم در چنین محیطهایی نهتنها در ثانیههای اول بلکه در مواردی تا انتها دچار یبوست مغزی میشه. به هر حال هر آنچه که من دیدم برام عجیب و غریب بود. یک مجموعه آدم که با قیافهها و لباسها و ماسکها از زامبی و پرستار گرفته تا خرگوش و جادوگر با موسیقی بالا پایین میپریدن. بلافاصله جای سازندگان مستند شوک رو خالی کردم چون میتونستن بهترین صحنههای غیرقابلپخش رو اونجا بگیرن و حال هر چی شیطانپرست ایرونی رو بکنن توی قوطی. البته تجربه نشون داده که خیلی از تابوهای صدا و سیما وقتی که قراره غرب رو سیاه نشون بده، دایورت میشه به تلاونگ دوم از سمت راست.
به هر حال من که یقه پیراهن سیاهمو تا در گوشم زده بودم بالا و به خاطر این که از سر کار اومده بودم و روز وحشتناک شلوغی رو پشت سر گذاشته بودم، نیازی به گریم نداشتم و همینطوری شبیه به فرانکشتین بودم. در عین حال هر کی هم از این خارجیها که اومد و یه چیزی در گوشم گفت، به خاطر بلند بودن موزیک و عدم درک لهجههای جورواجور خیابونی چیزی نفهمیدم. در واقع نمیدونستم که دارن آدرس دستشویی رو میپرسن یا پیشنهاد بیشرمانه میدن. اینه که هر کی اومد سراغم فقط گفتم آی دون نو!
خلاصه این هم از هالووین البته به شکل انگلیسیش. البته میگن که یه هالووین واقعی رو باید توی آمریکا دید. مال اینجا فقط یه کپیبرداری معمولی و بهانهای برای جشن گرفتنه.