دیلی ریپورت

هنوز ویزای بلژیک نیومده. یک عالمه کار دارم که باید انجام بدم. فردا فیلمبرداری دو تا برنامه رو باید همزمان انجام داد. اما انگار کم‌کم داره عادت می‌شه. خوشبختانه این روزها هوا یه کمی بیشتر صاف بود و از اونجایی که حال و حس من تابع مستقیمی از ابری بودن یا آفتابی بودن هواست، یه کم حالم بهتره الان.
این دو روز تعطیل رو تا می‌تونستم با فوتبال و استخر و دوستام پر کردم. یه چند تا تلفن زدم به فک و فامیلم و چاق‌سلامتی کردم. اما هنوز به هیچ‌کدومشون عید رو تبریک نگفتم. نه این که یادم رفته باشه. واقعاً وقتی فکر می‌کنم که با هر کدوم حداقل باید یه ربع حرف بزنم، سریعاً تبدیل می‌شم به گارفیلد و یاد هندونه می‌افتم و کالیبر و چیزهای بی‌ربط دیگه. حالا هم دارم برنامه‌ریزی می‌کنم که دو سه تا کار انجام بدم، بلکه اوضاع بهتر بشه. مطمئنم که می‌شه…

حافظ گفت

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی / که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش / که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی / وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است / حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف / گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست / رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد / صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
پ.ن: ببین چی می‌گه این حافظ! بهش اعتماد کنم یعنی؟

نه دیگه این واسه ما دل نمی‌شه

نه دیگه این واسه ما دل نمی‌شه. هر چی من بهش نصیحت می‌کنم. که بابا آدم عاقل آخه عاشق نمی‌شه. می‌گه یا اسم آدم دل نمی‌شه. یا اگر شد دیگه عاقل نمی‌شه. بهش می گم جون دلم. این همه دل توی دنیاست چرا. یه کدوم مثل دل خراب صاب‌مرده من. پاپی زن‌های خوشگل نمی‌شه. چرا از این همه دل یه کدوم مثل تو دیوونه زنجیری نیست. یه کدوم صب تا غروب تو کوچه ول نمی‌شه. می‌گه یک دل مگه از فولاده. که تو این دورو زمونه چششو هم بذاره. هیچ چیزی نبینه یا اگر چیزی دید خم به ابروش نیاره. می‌گم آخر بابا جون اون دل فولادی دست کم دنبال کِیف خودشه. دیگه از اشک چشش زیر پاش گِل نمی‌شه. می‌گه هر سکه می‌شه قلب باشه. اما هر چی قلب شد دل نمی‌شه. نه دیگه… نه دیگه… نه دیگه این واسه ما دل نمی‌شه.
این ترانه شهر قصه بیژن مفید رو این روزها هزار بار گوش کردم. هر بارش را به یاد تو. هر کلمه‌اش من را به هم زد و درهم ریخت. باور کنی یا نه کلمه به کلمه‌اش را با نبودنت در هم شکستم. رسم غریبی دارد این زمانه. همیشه زین به پشتش هستیم و هیچ وقت پشت بر زین ندیده‌ایم خودمان را. انگار بختمان را با گره به هم بافته‌اند. هر وقت که گمان می‌کنیم به آرامش رسیده‌ایم، یک چیزی بی‌ربط سر و کله‌اش پیدا می‌شود تا آرامشمان را بپاشد از هم. دلمان که پر می‌شود، مزخرف زیاد می‌نویسیم. همین غرغرها می‌شود وبال گردنمان. درد دلمان را کسی یارای شنیدنش نیست انگار. مجبورم که بنویسمشان. اینجا که خالی‌اشان می‌کنم، می‌شود سوءتفاهم و به هزار نفر ترکشش می‌گیرد. بزرگ‌ترنیش هم می‌خورد پس کله خودمان.
تقصیر بزرگش مال من است و کوچکش مال تو که یک بار هم ننشستی تا از من بپرسی که عزیز من چه مرگت است؟ لعنت به آن کسی که هم آرامش گذشته‌مان را به هم زده و هم حالمان را. لعنت به آن کسی که خودم باشم. لعنت به من که نمی‌توانم عشقم را به تو ثابت کنم. لعنت به این محکمه که من باید همیشه در جایگاه متهم بنشینم و تویی که عاشقانه دوستش دارم در جایگاه قاضی. کدام متهمی این چنین، توانش را دارد تا به قاضی معترض باشد؟ آخرین خواهشم اما این است. تو را به تمام لحظاتی که داشتیم قاضی منصفی باش.
داغونیم خدا جان. هوای ما رو داشته باش.

last.fm برای کاربران غیرآمریکایی، بریتانیایی و آلمانی پولی شد

اگر کاربر Last.fm هستین باید بهتون بگم ممکنه مجبور بشین سر کیسه رو یه کم شل کنین.
لست اف ام یه سرویس رادیویی آنلاینه که بسیار پرطرفداره و کاربران زیادی داره. این طور که توی وبلاگ لست اف ام نوشته کاربرانی که خارج از بریتانیا، آمریکا و آلمان زندگی می‌کنن، به زودی باید ماهانه ۳ یورو (یعنی چیزی در حد ۴٫۵ دلار) در ماه بپردازن تا بتونن موسیقی رو به طور آنلاین گوش کنن.
البته ۳۰ قطعه موسیقی رایگان برای گوش کردن وجود خواهد داشت. جز این مورد بخش‌های دیگه لست اف ام از جمله اتفاقات موسیقی، زندگی‌نامه‌ها، نمودارها و ویدئوها همچنان رایگان خواهد بود.
از سال ۲۰۰۲ که این سایت پخش موسیقی رو آغاز کرده تمام سعی این سایت این بوده که موسیقی مناسب رو برای کاربرانش پیدا کنه و پیشنهاد بده و موسیقی هنرمندان رو به دیگران معرفی کنه. در حال حاضر ماهانه ۳۰ میلیون کاربر از این سایت استفاده می‌کنند که دو برابر کاربران پارساله. ۲۸۰ هزار برچسب و هنرمند در این سایت وجود دارن که به بسیاری از اونها پول پرداخت می‌شه و ۷ میلیون قطعه موسیقی موجود در این سایت، اون رو به یه ایستگاه رادیویی بسیار محبوب تبدیل کرده.

هیچ در هیچ

هیچ کاری ندارد. این که تو بنشینی و آدم‌ها را مرور کنی. این که آدم‌ها بیایند توی مخت و بروند. مثل یک چهارراه. هر وقت که یک طرفش پر شد از ترافیک ماشین‌ها، تو چراغ سبز بدهی و ماشین‌ها رد شوند. هر وقت هم که دلت زده شد، چراغ قرمز بشود و راه باز بشود برای ماشین‌های دیگر. خیلی روشنفکرانه‌اش می‌شود ولگردی. بی‌تعارف. خیلی راحت می‌شود ادای روشنفکرانه درآورد و ولنگاری کرد. اما خودمانی‌اش می‌شود بی‌وفایی. مدت‌هاست به حرف نیامده‌ام. می‌دانی که قرار بود بی‌خیال متلک‌پرانی‌های احمقانه بی‌نتیجه بشوم. اما حالا داستان دیگری است. متأسفانه کپی‌های دیگری هم پیدا کرده‌ام مثل تو که تئوری‌ها را قانون می‌کنند. روایت‌های دیگری از این داستان که عین به عین تکرار می‌شوند. تفاوتشان هم حداکثر در ورژن فرنگی بودنشان است. تفاوتی در حد تفاوت بین خسرو و شیرین و رومئو و ژولیت. می‌توانی برای پایان‌نامه‌ات همین را در نظر بگیری. هر چند با آن سودایی که از تو می‌بینم به پایان‌نامه نمی‌رسی.
خیلی چیزها روی دلم مانده که روزی شاید بشود با تو به بحث بنشانمشان. الان نه. تو فعلاً گرمای سر داری و داغی تازه از در آمدگان. اما گاهی لازم است تا تلنگری بزنم. شاید یادآوری. شاید هم گله‌گی. اما هر چه که هست، فلاش‌بکی باید بهتر باشد به حرف‌های خودت. گفته بودی انتظار برایت سخت بود. بی‌سرانجامی. به نظر می‌رسد که انتظار چندان هم برایت ناخوشایند نبود. فقط انتظار تازه کشیدن برایت لذتبخش بود نه انتظار کهنه کشیدن. حاضر بودی انتظار بکشی برای یکی که تازه‌تر است اما نه آن که آزموده بودی‌اش. همیشه ستایشت می‌کنم برای تئاتری که اجرا می‌کنی. میزانسن‌ها را خوب می‌چینی. از امکانات صحنه خوب استفاده می‌کنی. برای بروز احساسات. همه چیز هم عادی است. واضحانه ادعا می‌کنی که دیگران نمی‌فهمند. انگار که از ازل این طور بوده. این طور وقت‌ها آدم را خلع سلاح می‌کنی. من از اولش هم تسلیم بودم. بازی کردن نقش یک مغلوب بسیار راحت‌تر از برگزاری نقش یک دادستان در دادگاه محکومیت توست. الان احتمالاً روی همان مبلی نشسته که من نشستم. روی همان تختی دراز می‌کشد که من دراز کشیدم و دارد همان عروسکی را نگاه می‌کند که من برایت خریدم. هر چند دلت با بازیچه‌های تازه‌تر باید خوش باشد. مثلاً ام‌پی‌فور جدیدت. قصدم این نیست که عشق مقدست را به صلابه بکشم. من که باشم که اصلاً بفهمم تو چه حس می‌کنی. در حد یک پیازچه‌ای که قبلاً بود و نه سر پیاز است و نه تهش در حال حاضر. اما می‌شناسمت. بهتر از آن چیزی که خودت می‌دانی. خیلی بی‌رحمانه‌تر از خودت نقدت می‌کنم. نه در جایگاه کسی که قابل نقد نیست. در نقش کسی که خودش پر از اشکال است اما به هر حال هم تو را خوب شناخته هم نقدت را می‌داند. حداقل جلوتر از خیلی‌ها که تازه باید راه شناسایی‌ات را یاد بگیرند. حتی جلوتر از خودت که چشمانت را به شناخت خودت بسته‌ای.
ادعایی بود که الان هم ادامه دارد. تظاهر به گذاشتن احترامی که خود نیز به آن معتقد نیستی. تنها می‌گویم که با این چیزها از خودت عبور کردی به پایین‌تر از آن چیزی که فکر می‌کردم. آرزوی خوشحالی برایت دارم. چیزی بیشتر از آن را برایت آرزو نمی‌کنم. پیشگو نیستم. اما اگر آن‌قدر که فکر می‌کردم بزرگ بوده باشی، به شکست می‌رسی. امیدوارم آن‌قدرها بزرگ نباشی تا شکست نخوری دوست من.
پ.ن: این نوشته، بخشی از یک داستان علمی-تخیلی است. اسامی افراد و اماکن تماماً تخیلی هستند.

برنامه ویژه تحویل سال تلویزیون بی‌بی‌سی فارسی

فردا تحویل سال ۱۳۸۸ خورشیدیه و تلویزیون بی‌بی‌سی استثنائاً برنامه‌هاش رو زودتر شروع می‌کنه. یعنی به جای این‌که مثل هر روز برنامه‌ها از ساعت ۱۷ به وقت تهران شروع بشه، از دو ساعت و نیم قبل از تحویل سال یعنی ۱۲:۳۰ به وقت تهران شروع می‌شه.
اما بذارین یه کم درباره برنامه‌ها توضیح بدم. موسیقی زنده خواهیم داشت با ستار، فرشید امین. گفت‌وگو با اندی، لیلا فروهر و سیما بینا. گروه کیوسک هم آهنگ‌های آلبوم جدیدشون رو براتون می‌خونن. برنامه‌ها فقط محدود به لندن نیست و از مزارشریف تا لس‌آنجلس، از لندن تا اربیل، مهمان سفره‌های هفت سین در کشورهای مختلف می‌شه.
سعید شنبه‌زاده با گروه جازش از پاریس و موسیقی بندری پست‌مدرن برنامه خواهد داشت. آریس پرویز از آلمان با برک‌دنس و پاپ افغان، رعنا فرحان از نیویورک با گروه جازش هم برنامه‌هایی دارن. شاهرخ مشکین‌قلم بالرین ایرانی- فرانسوی هم خواهد رقصید. بهروز به‌نژاد و فرزانه تأییدی هم پس از ۲۲ سال سکوت در سینمای ایران، به صحنه برمی‌گردن.
این برنامه قراره از مرکز لندن با حضور تماشاچیان و به صورت زنده اجرا بشه. برنامه ویژه نوروز رو می‌تونید از ساعت ۱۲:۳۰ به وقت تهران از تلویزیون فارسی بی‌بی‌سی تماشا کنین.

به سوی بروکسل شراع می‌کشیم

یکی دو روزی می‌شه که دوباره سرما خوردم. خلاصه صدا بدجوری خش‌خش داره و امیدوارم برای دوشنبه که فیلمبرداری دارم، اوضاع بدتر از این نشه. این چند هفته‌ای که در پیشه کارها چند برابره چون می‌خوام اوایل آوریل یک هفته برم بلژیک. امیدوارم بتونم ویزای شینگن رو به موقع بگیرم. از دوستان، کسی بروکسل نیست؟ شاید بشه یه چند ساعتی قرار ملاقات گذاشت. برنامه بعدی هم اینه که موضع برگشت برم پاریس و از اونجا بیام لندن. حداقلش موزه لوور رو ببینم.
امروز قراره که توی میدون ترافلگار یه مراسمی برای نوروز برپا بشه. از قرار معلوم شهردار لندن هم میاد. سعی می‌کنم یه سری بزنم و سر و گوشی آب بدم. اگه چیز دندون‌گیری پیدا کردم براتون می‌نویسم. در ضمن اگه خیلی علاقمندین که مستقیماً و زنده میدون ترافلگار رو تماشا کنین یه کلیک تو سر این لینک بکوبید.
برای حسن ختام، یک بار دیگه آدرس فید عصیان، توییتر، فرندفید، توییت‌پیک خودم و آدرس سایت کلیک، توییتر، فرندفید و توییت‌پیک کلیک رو اینجا می‌ذارم تا بیشتر از این خفه نشم. اشتراک در همه این لینک‌ها رایگان و البته از اهم واجبات است.

گردش به چپ از راست

این چند وقته دور و برم پر شده از کسایی که چپ‌دستن. بعضی وقت‌ها که فکر می‌کنم یه آدم چپ‌دست چقدر توی زندگی روزمره با کارهایی که ما راست‌دست‌ها انجام می‌دیم بیشتر دست و پنجه نرم می‌کنه، غصه‌م می‌گیره. همین ماوس کوچولوی کنار کامپیوترتون رو نگاه کنین. چپ‌دست‌ها باهاش کلی کشتی می‌گیرن. همین الان کنار من دو تا چپ‌دست نشسته. یکیش عادله که ماوس رو برده سمت چپ کیبردش و بدون این که جای کلیک راست و کلیک چپ رو عوض کنه، داره می‌کلیکه. اون‌طرف‌تر ریچارد نشسته که ماوسش سمت راست کیبرده و جای کلیک راست و چپ رو هم عوض نکرده. حالا فکر کن خواهرم هم چپ‌دسته و دوست‌دخترم هم ایضاً. هر کدوم هم روش‌های متفاوتی برای استفاده از ماوس دارن.
از دورتر که نگاه می‌کنم می‌بینم که از سیم گیتار و کلیدهای پیانو و جهت برش قیچی و چاقو گرفته تا سمت کوک ساعت مچی و کلید روشن و خاموش تلویزیون و دکمه‌های ماشین‌حساب روی کیبورد همه و همه برای راست‌دست‌های خودپسند طراحی شده.
اینجا اگه بگردی، کلی مغازه پیدا می‌کنی که وسایل مخصوص چپ‌دست‌ها رو می‌فروشن. نمونه‌ش این فروشگاه آنلاین چپ‌دست‌ها هست که از شیرمرغ تا جون آدمیزاد برای چپ‌دست‌ها توش پیدا می‌شه. من اگه جای یکی از این چپ‌دست‌های خوش‌فکر بودم، حتماً یه فروشگاه چپ‌دست‌ها توی تهرون راه می‌انداختم که توش فقط وسایل مخصوص باشه. مطمئنم که هم چپ‌دست‌ها میان سراغش و هم کسایی مثل من که دور و برشون پر از چپ‌دسته و سالی چند بار باید کادو براشون بخرن (حق ایده‌پردازی فراموش نشه).

ادامه

وب‌سایت ابراهیم رها

ابی خان رها به حکم سن و سال و دوراندیشی‌اش هم که شده باید زودتر از خیلی‌ها وبلاگش را راه می‌انداخت. نه این که وبلاگ بنویسدها. منظورم یک آرشیو درست و حسابی از کارهایش بود. آدمی که هر روز چند جایی دارد آثار خواندنی تولید می‌کند، حیف است این همه انرژی آزادشده‌اش را فقط توی مطبوعات چاپی ایران منتشر کند و یک بایگانی تحت وب از آن نداشته باشد. به ویژه که با وضعیت بسته شدن مطبوعات، وب‌سایتشان هم به امید خدا رها می‌شود و هیچ شرکت میزبان وبی هم نیست که این آرشیو غنی و پرمحتوای فارسی را نجات دهد. تراژدی هم پاک شدن این محتواست و از بین رفتن کلی مقاله و تحلیل و پژوهش و مصاحبه که حداقل سودش، پیدا کردنشان با یک سرچ ساده توی گوگل می‌شد که باشد.
به هر حال من در زمان خوش چلچراغ بودنم، هر چقدر زور زدم نتوانستم ابی خان را چندان آنلاین کنم. هر چند به مدد روی زیاد من، ایمیلش را از توی جی‌میل انتخاب می‌کرد و سر و کله‌اش توی سایت کلوب و بالاترین هر روز پیدا می‌شد و گاهی شیطنت هم می‌کرد (به جان خودم این انسان، آدم شیطانی است)، اما نشد که کلنگ یک وبلاگ درست و درمان چند هزار تخت‌خوابی را برایش بکوبیم به آنجایی که باید. دست و پنجه باعث و بانی‌اش درد نکند که یقه‌اش را گرفته و کشانده‌اش به دنیای وب‌نویسی. حالا مردم از هر جای دنیا می‌توانند نوشته‌هایش را اینجا بخوانند.
نمی‌دانم از میان طرفدارانش کسی هم پیدا می‌شود که آرشیوی از کارهای قبلیش را، از هر چیزی که روی اینترنت پیدا می‌شود، یا از توی هارد کامپیوتر مطبوعاتی که تویش نوشته، داخل این سایت آرشیو کند یا نه! به هر حال کار طاقت‌فرسایی است.
وانگهی از همین تریبون به ابی خان تبریک گفته و مراتب چاکرپیچی خودمان را خدمتشان پرتاب می‌کنیم.
یکی دو نفر دیگر هم خیلی جایشان توی این شبکه تار عنکبوتی خالی است. منصور ضابطیان، امیرمهدی ژوله، جلال سعیدی. امیدوارم هر چه زودتر عقل از سرشان بپرد و به ما ملحق شوند.