امروز بعد از یک پرواز نسبتاً طولانی به دوبی رسیدم. یک هفتهای اینجا هستم تا برنامه ویژهای از دوبی بسازم. اما با توجه به این که هنوز جبران زمانهای به هم ریختن خواب نشده و فعالیت بیولوژیکم قر و قاطیه، چندان نتونستم در این شهر چرخی بزنم. این اولین باره که میام دوبی. تا زمانی که ایران بودم، هر وقت فرصتی برای مسافرت خارج از کشور فراهم میشد، ترجیح میدادم جایی غیر از دوبی رو انتخاب کنم. به هر حال اولین تصاویری که از این شهر دیدم، شدیداً من رو به یاد لاس وگاس میانداخت. از این جهت که چنین شهرهایی هویت خاصی ندارند. در واقع همه چیز بر اساس پول بنا شده و ساختمانهای عظیم و البته نوساز.
هوای امروز در بدو ورد غبارآلود بود. تا پیش از این فکر میکرد دوبی آسمانی صاف داره اما برخورد اولیه که این تصور رو بهم ریخته. شاید روزهای دیگه این طور نباشه. بعد از این که اتاقم رو تحویل گرفتم و رفتم سراغ دوش و حمام. بعد هم چند ساعتی خوابیدم. بعد هم به یکی از دوستانم زنگ زدم که هفت-هشت سالی میشد ندیده بودمش. اومد دنبالم و با چند تا دیگه از دوستانش دور هم نشستیم و گپ زدیم و بعد هم شام و باقی قضایا.
امروز عصر باران شدیدی دوبی رو فرا گرفت. انگار که ابرهای لندن اومده باشن تعقیبمون. به هر حال چیزی که مسلمه، هیچ پیشبینیای برای باران در سیستم شهرسازی اینجا وجود نداره. هیچ جوی آبی هم لاجرم نیست. بنابراین خیابانها سریعاً تبدیل به کانالهای آب شدن و دوبی در عرض چند ساعت ظاهر ناشیانهای از ونیز به خودش گرفت. با این تفاوت که جای قایق، ماشینهای مدل بالا توی این کانالها حرکت میکردن و جلوههای ویژه پاشش آب رو تکرار میکردن.
تمام امروز بیشتر از هر جای دیگهای در این دو سال صدای گفتوگو به زبان فارسی شنیدم و ایرانی دیدم. برای روز اول نمیتونم چیزی بیشتر از این بنویسم. باید ببینم در روزهای آینده چه اتفاقاتی میافته و چه خواهم دید.
اینترنت هتل چندان سرعت مناسبی نداره. برای مثال نمیشه به راحتی یک ویدئوی یوتیوب رو دید. باید فردا پیگیری کنم و ببینم قراره همین طوری باقی بمونه یا نه. صفحه اول گوگل امارات به زبان عربیه اما در زبانهای دیگهای مثل انگلیسی، فارسی، اردو و هندی هم در دسترسه. یادمه چند سال پیش خبری از هندی و اردو نبود. سایتهای فلیکر و اورکات هم فیلتر هستن. این هم اسکرینشات صفحه «مشترک محترم فیلان فیلان» در دوبی.
ماه: فوریه 2010
۳۵
بنا بر تقویم و بر اساس گردش صور فلکی و ماه و ستارگان، امروز دقیقاً ۳۵ سال از زندگی من گذشت. سال گذشته برای من پر از اتفاق بود. در کنار پیشرفتهایی که داشتم گاهی چنان عرصه بر من تنگ شد که فکر میکردم دیگه توان حمل مشکلاتم رو ندارم. اما تجربه سالهایی که گذشت، بهم یادآوری میکرد که «این نیز بگذرد» آرامشبخشترین جمله دنیاست. ترجیح میدم که سال سی و ششم زندگیم اتفاق بدی نیفته. در واقع اتفاق بد نیفته، اتفاق خوب پیشکش… همین کافیه.
از همه رفقایی که توی فیسبوک، فرندفید، ایمیل، تلفن، اساماس و راههای دیگه بهم تولد رو تبریک گفتن، عمیقاً سپاسگزارم. وقعاً تعدادشون این قدر زیاد بود که امکان پاسخ به تکتکشون نیست. شرمندهام.
فردا هم عازم دوبی هستم. ممکنه نتونم خیلی از پیامهایی رو که در راه هستن رو ببینم. به بزرگواری خودتون ببخشید.
اپلیکیشن آیفون بیبیسی فارسی
این روزها بازار نوشتن اپلیکیشنهای موبایل حسابی داغه. حالا هم یک اپلیکیشن تر و تمیز برای بیبیسی فارسی ویژه آیفون نوشته شده که کار دوست عزیزم علی اطلسی هست و البته اپلیکیشن رسمی بیبیسی فارسی محسوب میشه.
این برنامه رایگان رو میتونین با اسم beebPersian در فروشگاه اپل پیدا کنین. تقریباً تمام محتوای مفید وبسایت از طریق این برنامه در دسترسه. خبرها، پادکست، خلاصه صوتی خبر و همین طور ویدئو از بخشهای مختلف این برنامه هستن. در نسخههای بعد هم امکانات بیشتر و مفیدتری به این برنامه اضافه میشه.
یکی از چیزهایی که امیدوارم زودتر به این اپلیکیشن اضافه کنن، امکان مشاهده مستقیم تلویزیونه. مسلماً مشکلاتی از قیبل سرعت اینترنت موبایل خواهد بود اما همین که این امکان وجود داشته باشه، آدم میتونه از هر جایی که بخواد برنامهها رو ببینه. البته این امکان بیشتر به درد علاقمندانی میخوره که به اینترنت پرسرعت دسترسی دارن.
تصاویر بیشتر محیط کاربری این برنامه رو میتونین از صفحه اپلیکیشن بیبپرژن در آیتیونز ببینید.
امیدوارم بیبیسی فارسی از ظرفیتهای دیگه فضای مجازی استفاده کنه. یکی از مواردی که مطئنم مورد استقبال قرار میگیره، گذاشتن نسخه کامل برنامههای غیرخبری (فیچر) روی یوتیوب هست. روزی نیست که ما ایمیلی در این زمینه دریافت نکنیم. امیدوارم توافقهای لازم برای این مسأله هم به زودی انجام بشه و بتونیم برنامهها رو روی یوتیوب قرار بدیم.
پ.ن: اگه اشکالی در برنامه میبینین، میتونین توی بخش نظرات که همین پایینه بنویسین. علی خودش میاد و جوابتون رو میده.
استفاده از توییتر در سامانههای ترابری
برای استفاده از فناوری در دولت و خدمات عمومی، باید یک اراده وجود داشته باشد. در واقع علاوه بر این که شرکتها و نهادها و مؤسسات دولتی، باید مدیرانی علاقمند به راههای تازه داشته باشند، مشاوران و مدیران میانی خوشفکر هم برای ایجاد تحولات کارآمد، لازم است.
نگاهی به سایتهای دولتی و نهادهای رسمی ایران بندازید. بسیاری از آنها صرفاً صفحاتی هستند که به معرفی سازمان و در نهایت یک فرم تماس با ما و در بهترین حالت گزارشهای آماری سالانه مجهز شدهاند. در حالی که با کمترین هزینهها میتوان خدمات بسیار زیادی را در دنیای مجازی عرضه کرد. بدون آنکه نیروی انسانی زیادی به کار گرفته شود، به افراد زیادی که از فناوری استفاده میکنند، میتوان خدمات ارائه داد.
عموماً سایتهای دولتی خروجیهای خود را به صورت آزاد در اختیار کاربران قرار نمیدهند. بسیاری از آنها خبرمایه ندارند و بهروزرسانیشان قابل توسعه در سایتهای دیگر نیست. به عبارت دیگر کمتر سایتی را میتوان یافت که به فکر توسعه مواد تولیدی خود در سایتهای دیگر باشد.
بگذارید مثالی بزنم. اینجا در لندن، شهری که حتی ساعت مشهورش، بیگ بن، هم هر ساعت توییت میکند و دلنگ و دولونگ به راه میاندازد، برای آن که از اوضاع خطوط مترو یا آنطور که اینجا مرسوم است آندرگراند، باخبر باشیم، کافی است به سایت ترابری لندن مراجعه کنیم. تمام اطلاعات بروز و به ثانیه در آنجا قابل مشاهده است. شما میتوانید با انتخاب مبدأ و مقصد خود کوتاهترین مسیر را با ترکیبی از مترو و اتوبوس و پیاده و زمان تقریبی از این سایت به دست آورید.
این سایت خروجیهای استانداردی هم برای توسعهدهندگان وب دارد. برای آنهایی که میخواهند اپلیکیشنهای موبایل برای سامانه ترابری لندن بسازند، این خروجیها خوراک مناسبی است.
علاوه بر اینها ارسال پیامک برای مشترکانی که میخواهند از اوضاع حملونقل خبردار شوند، امری مرسوم است. در کنار اینها حساب کاربری توییتر سامانه ترابری هم برای کسی مثل من که دائماً از توییتر استفاده میکنم، میتواند ابزار اطلاعرسانه مناسبی باشد تا از اشکالات سامانه باخبر شوم. برای مثال خط مرکزی لندن، دیروز با مشکل مواجه بود. افراد زیادی در ورودیهای ایستگاه مترو متوجه این امر شدند در حالی که برای من که توییتر مترو را دنبال میکنم، وقتی برای رسیدن به ایستگاه تلف نشد و پیش از همه از اتوبوس جایگزین استفاده کردم.
ای کاش وبسایت متروی تهران هم یک حساب کاربری توییتر باز کند تا چنین اطلاعاتی به طور خودکار، از خروجیهای استانداردش وارد اکانت توییترش شود. ای کاش شرکتهای هواپیمایی، مسافربری و اتوبوسرانی هم چنین کاری را انجام دهند. کاری که خرج چندانی ندارد اما کاربردش برای کاهش ترافیک و جلوگیری از اتلاف وقت کاربران مثل روز روشن است.
حکایت انقلاب… بیموز، بیتیر، بیتفنگ
مشتی عباس جلوی خانه ما یک دکه میوهفروشی داشت. سی سال پیش. وقتی که من چهار پنج سال بیشتر نداشتم، بساطش پر بود از میوهای که برایم طعمی بهشتی داشت. سال ۱۳۵۶ بود که یک سکه که اصلاً یادم نیست چقدر بود، به او میدادم و او هم یک دانه از آن موزهای درشت را جدا میکرد و میداد دستم. چه میدانستم که چند سال آنورتر دیگر رنگ این میوه را نخواهم دید. ملاقات بعدی من با موز وقتی بود که کلاس پنجم ابتدایی بودم و مادر و پدرم از سوریه آمدند و برایم ده کیلو موز آوردند. و البته این وصال چند هفته بیشتر دوام نیاورد. تا وقتی که دبیرستانی شدیم و واردات موز دوباره به ایران آزاد شد.
بچه بودم و مثل همسنهایم شلوغ و احتمالاً باید به اقتضای سنم از در و دیوار بالا میرفتم. چندان بدن قویای نداشتم. فاویسم نفسم را گرفته بود. دو بار خونم را عوض کرده بودند.
مادربزرگم از مکه برگشته بود و خانهاش شلوغ بود و من بچههای دیگر فامیل بازی میکردیم که پایم به پرده کنار در گیر کرد و زمین خوردم و دست راستم شکست. همان دستی که تازه شش ماه بود از گچ خارج شده بود. دوباره داستان بیمارستان و گچ و خارش پوست و دست وبال گردن، آن هم به چندین برابر جرم قبلی، آغاز شد. من بودم و تخت و بیمارستان و پدرم و مادری که به نوبت بالای سرم بودند. پسربچه تخت کناری هم که دستش شکسته بود، یک جعبه موسیقی داشت. جعبهای که دلم را برده بود. یک چیزی شبیه به جعبههای انگشتری و حلقه، اما فلزی و به شکل قلب. درش را که باز میکردی آهنگ میزد. خاطرخواهش شده بودم. آنقدری که پدرم مجبور شد من را تنها بگذارد و از بیمارستان بزند بیرون بلکه بتواند برایم یکی از آنها را پیدا کند.
در آن اتاق اما تخت سومی هم بود. یک جوان که بعداً فهمیدم در خیابان تیر خورده است و پلیسی کنار تختش روی یک صندلی نشسته بود. پلیس از نزدیک زیاد دیده بودم. تمام شعرهای کودکانه پلیسها را هم حفظ بودم. اما این اولین بار بود که پلیسی را با یک هفتتیر واقعی از نزدیک میدیدم. و قاعدتاً باید چشمهایم چند برابر اندازه عادیش گشاد شده باشد که او را متوجه من کرد. این بود که از من پرسید:
باز گوگل، گوگلباز
گوگلباز هم اومد. از همون اول هم اعلام کرد که فعلاً برای یک درصد از کاربران جیمیل فعالش کرده و برای بقیه تا هفته دیگه فعال میشه. اما من فکر میکنم این یکی از اون ترفندهای تبلیغاتی هست. تقریباً همه دوستای آنلاین من امروز گوگلبازدار شدن! اونهایی هم که نشدن دونهدونه دارن به این سیستم دعوت میشن.
به هر حال به نظر میرسه که گوگل اینبار روی فرندفید چنگ انداخته. در واقع فرندفید با ورود گوگلباز دچار یه چالش اساسی میشه. من باز هم همون تئوری سابقم رو تکرار میکنم و این سرویس گوگل رو قدمی به جلو در جهت همین تئوری میدونم.
فکر میکنم گوگل با ارائه سرویسهای رایگان قصد داره تا افراد بیشتری رو به سمت خودش بکشونه تا مجبور نباشه سرورهای مهم دیگه رو برای فهرست کردن مطالب جستوجو کنه. به عبارت دیگه اگه سرویسی ارائه بده که کاربرانش سایتهای مشابه دیگه رو ول کنن و وارد سرویس و در نتیجه سرور خودش بشن، زمان و مشکلات کمتری برای ایندکس کردن نیاز داره. همه اینها یعنی کاربر بیشتر و درآمد بیشتر.

فعلاً که همه هیجانزده گوگلباز هستن. گوگلبازی که در جاهای بسیاری با سرویس دیگه گوگل یعنی گوگلویو همپوشانی داره و هنوز مرزهاشون و کاربردهاشون به طور دقیق معلوم نیست. این هم یکی سرویسهایی هست که در کنار گوگلپروفایل، قصد داره تا تکههای از دست داده توسط شبکه اجتماعی گوگل یعنی اورکات رو تکمیل کنه.
عکس شیر میکنی قبلش بوق بزن، آژیر بکش… چه میدونم هشدار بده
حالا که تب گوگلریدر یا به قولی گودر حسابی بالا گرفته و موج دوم کاربران اینترنتی هم بهش پیوستن (خودم هم نفهمیدم چرا گفتم موج دوم، شاید هم موج صدم… چه میدونم)، بازار افزودن دوستان در این برنامه خبرمایهخوان داغ داغ شده. بنابراین عاجزانه خواهشمندم… تو رو سر جدتون… قسم به کیبرد و هر آن چه که مینویسید، هر چیزی رو به اشتراک نذارید. اصلاً به اشتراک بذارین، به من چه. اما تو را به شرفتون اگه قراره یه عکسی رو به اشتراک بذارین، که حدس میزنین شاید برای چهار نفر آزاردهنده باشه، توی صفحه اصلی نذارین. به یه جای دیگه لینکش کنید. به یه ناکجایی که وقتی ما داریم موقع ناهار خوردن ماسماسک گودرمون رو پایین میکشیم، لقمه توی گلومون گیر نکنه.
امروز خیر سرم وقت ناهار نشستم پای کامپیوتر تا وسط کار نفسی تازه کنم، یک عدد تصویر پس-تان که نمیدونم انگل یا چه مرض کوفتی دیگه گرفته بود، پرید روی مونیتورم با این مضمون که «دخترها لباس زیرتون رو قبل از مصرف ضدعفونی کنین» و چه و چه.
آقا، دوست عزیز، برادر گرامی، همگودر محترم… من که میدونم قصدت خیره، اما به این هم فکر کن که ممکنه یه عده گودرشون رو سر کارشون باز کنن. حالا اون عکس به جهنم… همین که رئیس من که فارسی حالیش نیست، یه تصویر لخت میبینه وسط مونیتورم به درک… فکر قیافه من رو بکن نه تنها لقمه مورد نظر از گلوم به زور پایین رفت، قاعده یه بشکه آب خوردم تا در پنج شش ساعت بعد بالا نیارم. امشب دارم با دوستم حرف میزنم این عکسه میاد جلوی چشمم. از عضو محترم مورد نظر زنانه ممکنه تا ابد حالم بهم بخوره (واللللله به خدا… میبینی گرفتاری ما رو؟). من فکر میکنم اینا همهش توطئه استکبار جهانیه برای این که حتی در گودر من زخمهایی هستند که مثل خوره روح آدم را میخورند و بلکه میجوند و بالا میآورند… در انزوا… لای خبرمایهها… در اماکن عمومی و خصوصی حتی. الان دارم صادق هدایت رو درک میکنم. حدس میزنم تو گودرش از این چیزها دیده که از زندگی بریده و ترتیب خودش رو برای همیشه داده. نکن آقا جان… نکن. تو رو به هر کی میپرستی نکن… یعنی وقتی میخوای یه چیزی رو با این اوضاع شیر کنی، قبلش فکر کن شاید یکی ظرفیت و جنبه تو رو نداشته باشه. یه هشداری یه بوقی یه آژیری بکش. حالا که گودر همچین امکاناتی نداره، لینکش کن به ناکجا… لینکش کن قاطی باقالیها… به یه جایی که اگه من اگه بخوام روش کلیک کنم، هشدارت رو بخونم و تمام مسؤولیتم گردن خودم باشه. این طوری که تو گذاشتیش تأثیری رو که مورد نظرت بوده، نه تنها نذاشته بلکه برعکس هر وقت من اسم یه چیزی شبیه این مرض و انگل و قارچ رو هم ببینم، فرار میکنم. نویسندهاش رو هم بلاک میکنم. تلویزیون رو هم خاموش میکنم. اصلاً از فایل مشترک و لینک مشترک و حتی زندگی مشترک هم فرار میکنم.
الان که دارم این مطلب رو مینویسم، تصویر مربوطه از جلوی چشمام دور نمیشه. یعنی دارم محتویات معدهم رو با من بمیرم تو بمیری سر جاش نگه میدارم. هوووووووققق.