گمانه، سایتی برای مبارزه با شایعه

setadشایعه عبارت است از یک گزاره ویژه و گمانی که ملاک‌های اطمینان‌بخش رسیدگی در آن وجود نداشته باشد. شایعه معمولاً به صورت شفاهی از فردی به فرد دیگر انتقال می‌یابد اما دنیای مجازی امروزه فضایی را به وجود آورده تا شایعه به سرعت خبر و حتی سریع‌تر از آن منتشر شود.

هر چه اهمیت موضوع برای یک جامعه زیادتر باشد و هر چه برای آنان ماجرا مبهم‌تر باشد، میزان رواجش در آن جامعه بیشتر خواهد بود و در هر مرحله با تحریفاتی که روی آن صورت می‌گیرد و به اصطلاح خودمانی یک کلاغ و چهل کلاغ شدنش تبدیل به محصولی می‌شود که در یک فضای بی‌خبری و در نتیحه رسانه‌های غیرمعتبر، خریدار بسیاری خواهد داشت.

درباره شایعه کتاب‌هایی هم نوشته شده که می‌توان از آنها به روان‌شناسی شایعه اشاره کرد. این نوشته ویکی‌پدیا و این نوشته‌ای با عنوان دروغ‌هایی که اینترنت به من آموخت از ناصر خالدیان می‌تواند برای علاقمندان جالب باشد.

اما برای مقابله با شایعه‌هایی که این روزها با کمک فیس‌بوک بسیار گسترش یاقته‌اند، چند وقتی است که یک صفحه فیس‌بوکی با نام ستاد مبارزه با چرندیات فعال است که سعی می‌کند با مستندات و ادله متعدد این شایعه‌ها را خنثی کند. حالا این صفحه که تا کنون بیش از ۶۰ هزار لایک گرفته است، وب‌سایتی راه‌اندازی کرده با نام گمانه.

گمانه و ستاد مبارزه با چرندیات بسیار ارزشمندند و تلاشی هستند برای ایجاد شفافیت در حوزه رسانه‌های اجتماعی. رسانه‌هایی که هنوز ساختار تعریف‌شده مشخصی ندارند، هنوز در آزمون و خطایند و رفتار جامعه با آنها چارچوب مشخصی ندارد.

 

gomaneh

 

امیدوارم که این سایت بدون عجله در انتشار مطالبش و افزایش دقت و صحت همچنان به کارش ادامه دهد و به همگان کمک کند تا واقعیت را بهتر دریابند.

فرهنگ عابربانکی

یک تفاوت فرهنگی بین ما و اینا وجود داره. مشکلی که حالا حالا کار داره تا درستش کنیم. این رو می‌شه از انتظار پشت چراغ قرمز فهمید. توی ایران وقتی که چراغ زرده و یا حتی ثانیه‌های اول قرمز بودن، ماشین‌ها به خودشون اجازه می‌دن که رد شن. حتی اگه مسیری رو که می‌رن راه‌بندان باشه. چند متر می‌خوان برن جلو حتی اگه منجر به بسته شدن کل چهارراه و گره کور ترافیکی بشه. مهم نیست براشون. مهم اینه که فکر کنن در اون لحظه موفق بودن. و البته زرنگی هست که توی ذهن ما ایرانی‌ها موفقیت محسوب می‌شه. حالا هر چقدر هم بشینیم و مجله «موفقیت» بخونیم و کتاب «چه کسی پنیر من را جابه‌جا کرد» رو زیر و رو کنیم، در حد یک تئوریسین باقی می‌مونیم. دریغ از عمل. هر کسی هم که بخواد یه کم به این چیزها عمل کنه یا مسخره‌ش می‌کنن یا خسته می‌شه و وا می‌ده.
وقتی می‌ریم جلوی عابربانک چه اتفاقی می‌افته؟ اگه شانس بیاریم و دستگاه کار کنه، به محض این که کارتمون رو می‌ذاریم توی دستگاه، چند تا کله از چپ و راست شونه‌مون میان جلو و سرشون رو می‌کنن توی عابربانک تا ببینن رمزمون چیه، چقدر پول توی حسابمونه و خلاصه چه غلطی می‌خوایم بکنیم. حتی مواظبن تا خدای ناکرده اشتباه نکنیم و البته قصدشون هم خیره. توی مغازه هم که می‌ریم تا پول رو با دستگاه کارت‌خوان پرداخت کنیم، طرف کارت ما رو می‌گیره و می‌ذاره توی دستگاه و خیلی شیک ازمون می‌پرسه رمزتون چیه؟!
تفاوت اینجا با اونجا اینه که مردم پشت سرت با فاصله دو متری صف می‌کشن تا تو کار خودت رو با عابربانک تموم کنی. نه سرت غر می‌زنن و نه فضولی می‌کنن. وقتی هم که توی مغازه می‌ری طرف قیمت رو وارد کارت‌خوان می‌کنه و دستگاه رو به سمتت می‌گیره. سرش رو به جهت مخالف برمی‌گردونه که ناخودآگاه رمزت رو نبینه. حتا ممکنه دستش رو هم روی دستگاه حائل کنه که بهت در جهت حفظ حریم خصوصیت کمک کرده باشه.
تفاوت ما با اونا اینه. برای همینه که کمتر اینجا سر هم داد می‌کشن و دست به یقه می‌شن. مواظب بودن به عهده پلیسه نه کس دیگه. پلیس مواظب مردمه نه فضول توی زندگی خصوصی اونها. هر چند همین قدر مواظبت هم گاهی مورد اعتراض مردمه و مثلاً ملت با تعدد دوربین‌های مداربسته مشکل دارن.

فوتبال در جزیره

چند سالی بود که از فوتبال خودم را کنار کشیده بودم. شاید بشه علتش رو اوضاع فوتبالی ایران دونست. از بس که توی ذوق آدم می‌خوره، کلاً عطایش رو به لقایش می‌بخشه. اما اوضاع توی بریتانیا طور دیگریه. اینجا مردم با فوتبال نفس می‌کشن. از بچه جغله که تاتی‌تاتی می‌کنه تا پیرمردی که به زور کمرش رو صاف نگه می‌داره، طرفدار فوتبالن و حداقل طرفدار یک تیم هستن. فرقی هم نمی‌کنه که تیمشون دسته چندم باشه. خلاصه عشق فوتبالن. فرهنگ فوتبال دیدن توی پاب و بار و کافه هم حسابی جا افتاده. خیلی‌ها ترجیح می‌دن از خونه بزنن بیرون و با لیوان‌های آبجو توی پاب‌ها با بقیه نعره بزنن و تیمشون رو تشویق کنن. اینجا خیلی سخته که بی‌تفاوت از کنار فوتبال رد بشی. هوایی که نفس می‌کشی هم باعث می‌شه خونت به جوش بیاد و بگردی دنبال یه تیم که طرفدارش باشی.
لندن یه شهر چندفرهنگیه. از همه رنگ و نژاد توش پیدا می‌شه. وقتی وسط شهر قدم بزنی، می‌تونی مطمئن باشی که بیشتر از هفتاد درصد مردم توی خیابون، بریتانیایی نیستن. حداقل پدر و مادرشون خارجین. بنابراین بعید نیست تعجب نمی‌کنی وقتی یه هندی رو با لباس تیم ملی انگلیس و اسم رونی پشت لباس می‌بینی. خلاصه هر کی این روزها توی خیابون لباس تیم ملی یه کشور رو پوشید و داره شلوغ پلوغ می‌کنه. من نم‌دونم توی کدوم شهر دیگه دنیا این همه تنوع رو می‌شه پیدا کرد. اما این رو می‌دونم که اینجا نسبت به خارجی‌ها رفتار دوستانه‌ای دارن اما اگه بدونن از فوتبال چیزی سر در نمیاری، کمی بیشتر از یه خورده تعجب می‌کنن. پس بهتره ازش سر در بیاری.

یک سال گذشت…

حالا از آمدنم به لندن یک سال گذشته. البته چند روزی هم بیشتر. پارسال ۱۱ سپتامبر بود که از ایران آمدم بیرون و البته اعتراف می‌کنم که هر لحظه منتظر بودم هواپیمایمان را حداقل به تیر چراغ برق دوقلویی بکوبند. بعد از یک سال تجربه متفاوت زندگی و کار در یکی از شبیه‌ترین شهرهای دنیا به تهران (البته از لحاظ شلوغی و چندفرهنگی و زندگی شبانه) حالا فکر می‌کنم که دارم جا می‌افتم. همین روزها هست که باید دنبال پیدا کردن خانه جدیدی باشم. موقع عوض کردن خانه آدم می‌تواند بفهمد که چقدر بر زندگی تسلط بیشتری پیدا کرده. این طور مواقع است که متوجه می‌شوی چقدر از گیجی در آمده‌ای و به سوراخ سنبه‌ها و مناطق شهر آشنایی داری و چطور می‌توانی بهای کمتری برای خانه بپردازی و محل بهتری برای زندگی پیدا کنی.
توی این مدت روزهای زیادی بود که تنهایی را حس کردم و وقت‌های زیادی هم بود که احساس شادی کردم. و این مثل هر تجربه مهاجرتی، بلوغ به همراه می‌آورد. اتفاقی که ده سال پیش برایم وقت مهاجرت به تهران افتاد و الان در بعدی بزرگ‌تر تکرار شد. خیلی کارها باید انجام بدهم و خیلی تجربه‌ها باید پیدا کنم. در حال حاضر بیشتر شبیه کسی هستم که تازه بالغ شده و دارد دست و پای خودش را پیدا می‌کند. همه‌اش هم به خاطر این است که خیلی از مسائل جامعه جدید را نمی‌دانم و البته هر کسی هم در هر سن، همین مسأله را خواهد داشت. می‌گویم مسأله و نمی‌گویم مشکل چرا که حل کردن مسأله می‌تواند مشکل باشد اما حل‌شدنی است و حل کردن مشکل می‌تواند به سادگی امکان‌پذیر نباشد.
این پست را شاید باید دقیقاً در سالگرد آمدنم می‌نوشتم اما ترجیح دادم کمی دیرتر بنویسمش تا به واقعیت نزدیک‌تر باشد. در این یک سال فهمیدم که لندن جدای باقی بریتانیاست و شاید مثل هر کلان‌شهر دیگر دنیا، با شهرهای اطرافش متفاوت باشد. در این یک سال فهمیدم که چقدر زندگی در خارج از ایران مشابه آن جمله‌ای است که در آینه بغل پراید نوشته‌اند: اجسام نسبت به آنچه دیده می‌شوند به شما نزدیک‌ترند. من فکر می‌کنم اینجا موارد مشترکی با ایران دارد، در خیلی از موارد پیشرفته‌تر است و البته در مواردی هم عقب‌مانده‌تر. من هنوز نمی‌توانم بپذیرم که چرا هنوز دستشویی‌های این طرف زمین، امکانی برای شست‌وشوی مقعدی ندارد و چرا این‌قدر از نظر بهداشتی عقبند. هنوز نمی‌دانم چرا پزشک‌های عمومی اینجا این‌قدر بی‌سوادند و خیلی چیزهای دیگر را هم نمی‌فهمم. در عین حال از این که می‌توانم در عرض چند ثانیه از روی تلفن همراهم بدانم فیلم دلخواهم در کدام سینما و سر چه ساعتی به نمایش در می‌آید یا در کسری از ثانیه و در امنیت تمام پول اجاره‌ام را واریز کنم، لذت می‌برم.
باید ببینم سال آینده در این زمان چه چیزهای دیگری فهمیده‌ام و چه سؤالات تازه‌ای برایم ایجاد شده است.

از آنتالیا تا آننالیا تفاوت از زمین تا زیرزمین است

Tour Ads.چند سال پیش وقتی روزنامه‌هایی مثل همشهری را باز می‌کردی، پایین یکی دو تا از صفحاتش به طور کامل اشغال شده بود توسط آگهی‌های تور و سیر و سفر. بین این آگهی‌ها همیشه دو نقطه به وفور مشاهده می‌شدند. دبی (دوبی) و آنتالیا.
این دو نقطه را شاید بتوان جذاب‌ترین اماکن توریستی برای گردشگران ایرانی دانست. هنوز هم درصد زیادی از گردشگران ایرانی که به مسافرت‌های خارجی علاقمند هستند، در فصل تابستان به این دو نقطه سفر می‌کنند. اما بعد از چند وقت تبلیغ برای سفر به این دو نقطه با مشکل مواجه شد. گردشگرانی که مقصدشان سواحل آنتالیا بود، به دلیل لغو پروازهای مستقیم به آنتالیا مجبور شدند، به فرودگاهی دیگر مثل اسپارتا پرواز کنند که به علت پروازهای ایرانی، از متروک بودن خارج شد. دنباله مسیر هم با انوبوس طی می‌شد.
اما وضعیت آگهی‌های تبلیغاتی شرکت‌های برگزارکننده تور، تغییر کرد. ابتدا استفاده از کلمه آنتالیا ممنوع شد. سال گذشته با کلمه غریبه آشنای «آننالیا» مواجه می‌شدیم. اشتباه نکنید. در این آگهی‌ها حرف ت آنتالیا به ن تغییر یافته بود. گاهی هم مش‌شد «آنتانیا» یا «آنانیا» را به جایش دید. به تدریج به جای دبی با عبارت‌های جایگزین «سواحل زیبای خلیج فارس» یا «جزایر خلیج فارس» مواجه شدیم. اکنون به جای واژه مهجور و بیگانه آننالیا هم مواجه با عباراتی می‌شویم چون «سواحل جنوب ترکیه» و «سواحل مدیترانه»!
کل موضوع خنده‌دار است. ما استاد تزریق معانی جدید به کلمات نامربوط هستیم. افعالی کمکی چون «کردن» را به جای آن فعل مربوط به عمل «نزدیکی» به کار می‌بریم (تو را به خدا ببین برای این که فیلتر نشوم چه ژانگولری اجرا می‌کنم). آن‌قدر این فعل کمکی محترم را به کار می‌بریم تا نامحترم شود! بعدش هم موضوع آن‌قدر لوث می‌شود که می‌رویم سراغ فعل‌های چون «نمودن»، «گشنی کردن»، «سپوختن» و لاید بعدش هم «گردانیدن» و الخ.
اصل ماجرا هم هیچ‌وقت تغییر نکرده و نمی‌کند. ما هر کلمه‌ای را به کار ببریم اصل عمل سر جای خودش باقی می ماند. فقط ماییم که داریم خودمان را مسخره خودمان می‌کنیم تا همه گفتارمان بهداشتی باشد.
حالا شده حکایت آنتالیا و آننالیا که اخ است و بد است. استفاده از کلماتش ممنوع شده اما اصل ماجرا هنوز به قوت خودش باقی است. بروید دوباره روزنامه‌ها را باز کنید و در آگهی‌هایش سیاحت و الخ.

شکایت تک‌نفره برای بلیت تک‌سفره

Tehran Metro Ticketوقتی که فرضاً در ستون «خواندنی‌ها»ی یک روزنامه یا «گشتی در دنیای خبرها»ی آن یکی چنین خبری می‌خوانید، چه احساسی بهتان دست می‌دهد؟
یک شهروند انگلیسی در نوشیدنی‌ای که هنگام پرواز با خط هوایی فلان به او داده بودند یک مگس پیدا کرد و بعد از شکایت توانست N هزار پوند خسارت بگیرد.
این طور وقت‌ها ممکن است آدم پیش خودش فکر کند که ای بابا می‌بینی چقدر آن طرفی‌ها در مدنی کردن جامعه‌شان پیشرفت کرده‌اند؟ طرف یک تنه توانست یک شرکت هواپیمایی را به دادگاه بکشد و خسارت درست و حسابی بگیرد. حالا هم آن شرکت حواسش را حمع می‌کند تا دیگر از این سوتی‌ها ندهد و الی آخر.
شاید بتوانیم بگوییم که یک نفر در جامعه‌ای که مدنی به نظر می‌رسد می‌تواند با استفاده از وکیل یا اقدام شخصی چنین شکایت‌هایی را پیگیری کند و به نتیجه هم برسد اما نمونه‌های این چنینی در ایران به ندرت پیش می‌آیند.
از قرار معلوم سال گذشته بعد از آن که شورای شهر تهران حاضر نشد قیمت بلیت را به اندازه‌ای که این مترو درخواست کرده بود افزایش دهد، این شرکت برای جبران تصمیم گرفت دیگر بلیت تک‌سفره نفروشد. با این تغییر هر فرد باید حداقل ۲۰۰ تومان برای دو سفر رفت و برگشت بپردازد حتی اگر یک سفر نیاز باشد. حالا سر و کله شهروندی پیدا می‌شود و به جای غرغر کردن به این ماجرا اعتراض می‌کند و به دیوان عدالت اداری شکایت کرده و می‌گوید: «شاید من بخوام فقط یک بار از مترو استفاده کنم. این حق منه که بتونم بلیت تک سفره بخرم ولی مترو این حق رو ازم گرفته.»
این شهروند موفق شده رأی دادگاه را به نفع خود بگیرد. در حال حاضر اگر فرمانداری قیمت را تأیید کند، این امر اجرایی می‌شود و مترو باید بلیت تک‌سفره بفروشد.
من هم مثل دوستان دیگر که این خبر را شنیده‌اند، با خودم فکر می‌گویم خدا این شهروندها را زیاد بفرماید که به جای غرولند حق خودشان را می‌گیرند.

بغلم کن به رسم مرغ دریایی

Free Hugsزیگزاگ– آقای «جوآن من» بعد از مدت‌ها زندگی در لندن، به زادگاهش در سیدنی برگشته بود. پس از آن‌که چمدان و بارهایش را از قسمت تحویل بار فرودگاه تحویل گرفت، وارد محوطه ترمینال پروازهای ورودی شد. فرودگاه شلوغ بود و افراد زیادی به استقبال مسافرانی آمده بودند که از راه دور می‌رسیدند. بازار روبوسی و در آغوش گرفتن داغ بود و جوآن در یک لحظه احساس کرد که دلش بغل می‌خواهد آن هم به مقدار زیاد. اما کسی برای خوشامدش نیامده بود. او یک جهانگرد در سرزمین خودش بود.
او برای آن‌که به این هوس پاسخ مناسبی گفته باشد، کمی فکر کرد و ایده‌ای به ذهنش رسید. ایده‌ای که باعث شد تا حرکتی جهانی شکل بگیرد که در ۸۰ کشور فراگیر شد.
جوآن در این‌باره می‌گوید: «وقتی که شما احساس تنهایی و غمگین بودن می‌کنید، صحبت با مردم کمکتان می‌کند. آنگاه خنده‌هایتان را با کسی شریک می‌شوید. کسی به شما لبخند می‌زند و فردی بازوهایش را دورتان حلقه می‌کند و به شما می‌گوید که همه چیز مرتب است. اما آنهایی که هیچ‌کس را برای چنین لحظاتی ندارند، چه باید بکنند؟ کسانی که اقوامشان در دوردست زندگی می‌کنند چطور؟ و دوستانی که درکتان نمی‌کنند چی؟ این همان وضعیت روزهای گذشته من است».

ادامه

لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد

توی این سفر اخیرم به شمال کلی عکس گرفتم. یکی از این عکس‌ها رو براتون می‌ذارم تا ببینید وضعیت فعلی شمال سرسبز ایران چطوره. وقتی قرار باشه که هر جایی که چیپس و پفکمون تموم بشه تصمیم بگیریم بلافاصله از دست پاکتش خلاص بشیم، نتیجه‌ش می‌شه این که در تمام جاده‌های کوهستانی، همه کوره‌راه‌های جنگلی، ساحل دریا و هر جایی که پای یک انسان (واقعاً انسان؟) بهش می‌رسه با این تصاویر رقت‌بار مواجه بشیم. خدا رحم کنه این سیزده‌بدر رو که حجم این آشغال‌های پاک‌نشدنی چقدر بشه. کی مقصره؟ مردم؟ آره مردم هم مقصر هستند. فرهنگ این مردم رو باید برد بالا. محیط زیست ما در حال نابودیه. اجتماعمون در حال بی‌فرهنگیه. طرح امنیت اجتماعی هم قراره مواظب پاچه‌های مردم باشه. مازاد بودجه حاصل از نفت به جای اون‌که صرف ساخت مترو و فرهنگ‌سازی و پاکسازی محیط زیستمون بشه معلوم نیست از کجاها سر در میاره. کاری که از دستمون بر نمیاد. فرهنگ‌سازی برای حفظ محیط زیست البته از قدیم جزو فعالیت‌های ما بوده. شاید به این صورت: ای لعنت بر پدر و مادر کسی که اینجا آشغال بریزد.

ادامه

زنده باد استقلال!

زندگی مجردی خوبه یا بده؟ خیلی از دوستانم را دیده‌ام که زیر بار زندگی مجردی، دانشجویی یا مشابهش طاقت نیاورده‌اند و عطایش را به لقایش بخشیده‌اند. خیلی‌هایشان جل و پلاسشان را بعد از تجربه این نوع زندگی رها کردند و پیش پدر و مادرشان برگشتند. به عقیده آنها زندگی مجردی به هیچ دردی نمی‌خورد که هیچ، کلی هم جلوی پیشرفتشان را می‌گیرد.
من نظری کاملاً مخالف آنها دارم. به نظر من زندگی مجردی یک موهبت است. به‌عنوان کسی که هفت سال است به این طریق زندگی می‌کنم، به تمام دوستانی که می‌توانند روی پای خود بایستند، توصیه می‌کنم که انتخابش کنند.
زندگی مستقل هزار و یک مزیت دارد. چکیده ارزشمند زندگی مستقل، تجربه است. چیزی که هیچ جای دیگر نمی‌توانید کسبش کنید. همانی که بعضی‌ها در دوره سربازی به دست می‌آورند و بعضی دیگر در دوره دانشجویی. چیزی که می‌تواند پخته‌شان کند. این‌که به تنهایی با مشکلات بجنگی و با تک‌تک‌شان کنار بیایی تجربه‌ای نیست که یکباره به دست بیاید. زمان می‌خواهد و اندک‌اندک حاصل می‌شود. به نظر من همین یک مزیت برای چنین انتخابی کافی است. هزار مزیت دیگر بماند طلبتان.
به شخصه اگر ده بار دیگر قدرت انتخاب داشته باشم باز هم زندگی مستقل را انتخاب خواهم کرد. یکی از مزیت‌های این نوع زندگی این است که اختلاف نسل‌ها و تبعات جانبی‌اش چیزی که موجب بحث و جدل‌های بی‌سرانجام با خانواده می‌شود به صفر می‌رسد. در کنار برنامه‌ریزی بلندمدت، می‌توان استراتژی آنی داشت و در لحظه تصمیم گرفت. شاید یک دوست از شما بخواهد که به سفر بروید، حالا اگر قرار باشد که این سفر نیم ساعت بعد شروع شود، در صورتی ممکن خواهد بود که شما مستقل زندگی کنید. چرا که تصمیم‌گیری با خودتان خواهد بود و سفری را که دوست دارید، بلافاصله می‌توانید آغاز کنید.
البته همه اینها در صورتی مفید خواهد بود که به قول معروف دستتان توی جیبتان باشد و روی پای خودتان ایستاده باشید. در غیر این صورت گرفتن پول توجیبی از یکی دیگر و خرج کردن به‌طور مستقل نه هنر است و نه مزیت. استقلالی که پولش از جای دیگر بیاید، نقض‌غرضی بیش نیست.

اینجا هنوز کسی شناسنامه ندارد

چلچراغ- «شناسنامه‌ات کجاست؟ می‌دانی؟ شماره‌اش چند است؟ صادره از کجاست؟ این یک تکه کاغذ هویت توست و اگر نبود، حالا معلوم نبود تو کجا هستی…»
شنبه بیست‌وچهارم دی ۱۳۸۴. چلچراغ شماره ۱۸۲. گزارشی می‌خوانید از منصور ضابطیان درباره خانواده‌ای که هیچ کدام شناسنامه‌ای ندارند. یک خانواده بی‌شناسنامه و مشکلاتی که بابت نداشتنش با آنها روبه‌رویند.
این گزارش شرح‌ حال همین خانواده است پس از دو سال و شرایط فعلی آنها. به علاوه بخش‌هایی از گزارش اول.
نه! باید باور کرد. باید باور کرد اینجا هنوز تهران است. باید قبول کرد به شهرستانی در دوردست‌ترین نقطه ایران نیامده‌ایم. این محله‌ها، این خانه‌های حقیر و این فقر آشکار هنوز جزئی از تهران بزرگ است. خانه مورد نظرمان حتی همین کوچه را هم ندارد. تنها راه، ردپای سفت شده روی تپه‌هاست. کمی از کوه بالا می‌رویم و بعد از پشت تپه سرازیر و جلوی در کوچکی متوقف می‌شویم. در باز است. بچه‌ها صاحبخانه را صدا می‌زنند. دخترکی از لای در سرک می‌کشد. سلام می‌کند و به سرعت گم می‌شود. طولی نمی‌کشد که مرد می‌آید و دعوتمان می‌کند. از حیاط خانه می‌فهمم که این خانه، خانه دو سال قبل نیست. حیاط تنها حریم کوچکی است بین خانه و محیط بیرون. «از کنار اتاق او ۱۴ تا پله کج و معوج ما را به در اصلی می‌رساند… در دوم را هم می‌زنیم… یک حیاط ۲۰ متری که برف تقریباً سفیدپوشش کرده، ولی می‌شود فهمید کف آن خاکی است. لباس‌های پهن شده روی بند رخت، یخ زده‌اند. چاره دیگری هم نداشته‌اند… حیاط‌ بخش اصلی خانه است. آن‌چه باقی می‌ماند دو اتاق تقریباً چهارمتری چسبیده به هم است. چند بچه و دو زن و یک مرد از اتاق‌ها بیرون می‌آیند… یکی از اتاق‌ها مال زن اول مرد است و اتاق دیگر مال زن دوم. همه چیز عجیب است.»
بچه‌ها را از روی عکس و گزارش دو سال قبل، کم و بیش می‌شناسم. دختری که اول آمد دم در زلیخا بود که حالا با کمک معصومه- خواهر بزرگ‌ترش- سفره را جمع می‌کنند. زلیخا ظرف کوچک روی چراغ نفتی را برمی‌دارد. معصومه هم سفره را که فقط نان داخلش هست، برمی‌دارد و می‌گذارد زیر میز تلویزیون. بوی تند روغن سوخته همه جا را گرفته. همه جا یعنی اتاقی شاید هشت‌متری و دو اتاق کوچک‌تر. آن‌قدر کوچک‌ که چند دست رختخواب بیشتر فضای آن را گرفته است. روی دیوارش هم دو تا کیف آویزان شده که ابزار کار بچه‌هاست. بچه‌ها فال می‌فروشند. برای همین خانه یک میلیون تومان پیش و صد هزار تومان اجاره می‌دهند. نفسمان جا می‌آید و مرد شروع می‌کند به تعریف؛ همان حرف‌های دو سال قبل را می‌زند. یعنی چاره دیگری ندارد.
«مرد که کودکی‌اش در زابل گذشته می‌گوید: «از وقتی چشم باز کردم، ننه و بابا نداشتم. اصلاً نمی‌دانم کی مرده‌اند، توی دست این و آن بزرگ شده‌ام. نه آن موقع شناسنامه داشتم، نه الان…»
زن‌ها هم شناسنامه ندارند. شناسنامه یکی‌شان سوخته… نمی‌دانم روایت زن و مرد چقدر راست است. اما قصه هر چه باشد آنها شناسنامه ندارند.»
مرد مدرک جدیدی نشانمان می‌دهد. یک فتوکپی از شناسنامه‌ای که در کودکی، قیمش برای او گرفته بود.
– اصل شناسنامه الان کجاست؟
– «نیست. باطلش کردن».
خانواده مرد قیم برای این‌که فرزندخوانده طلب ارث نکند، قبل از رسیدن به سن قانونی شناسنامه‌اش را باطل کرده‌اند. از روی دفاتر ثبت‌احوال چنین فردی دیگر وجود ندارد. او سال‌ها پیش مرده و فقط یک فتوکپی رنگ و رو رفته‌ دارد که شاید اصلاً به دردش نخورد، اما فعلاً تنها مدرکی است که دارند.
– کسی را در زابل ندارید که شهادت بدهد؟
– «کسی نیست. کی منو یادش میاد؟ قدیمی‌ها که مردند. جوان‌ترها هم اصلاً منو ندیدند. چند بار رفتم زابل و گنبد. نامه بردم اما فایده نداشته. خسته شدم از بس به این و آن رو انداخته‌ام. خجالت می‌کشم…»
– توی تهران چه کار کرده‌اید؟ بین همسایه‌ها و محلی‌ها، بین آدم‌هایی که پیش‌شان کار می‌کنید و… بالاخره کسانی هستند که شما را بشناسند. قبول دارم خسته شده‌اید، اما ارزشش را دارد. حداقل به خاطر بچه‌ها.
– «الان چهارده ساله که همین روبه‌رو می‌نشینیم. خیلی‌ها ما رو می‌شناسن و مشکلمون رو می‌دونن… اما نمی‌تونن شهادت بدن. پیش امام جمعه مسجد هم رفته‌ام و همه چیز رو تعریف کردم. می‌خوان کمک کنن اما می‌گن: از کجا بدونم زابل بودی، گنبد بزرگ شدی و دروغ نمی‌گی؟»
کارهایی هم که از طریق ثبت‌احوال دنبال می‌کنند هنوز به جایی نرسیده.
زن می‌گوید: «ثبت‌احوال شهرستان رفتیم گفتن باید نامه از بالا بیاری».
– خب چرا نمی‌رین از اونجا نامه بگیرین؟
– «همه جا نامه رد کردیم. هنوز جوابی نیامده…»
از بین دخترها فقط زهرای هفت ساله و از پسرها محمد ۹ ساله و عبدالرضای چهار ساله کنار پدرشان نشسته‌اند. بقیه در اتاق دیگرند. شیرمحمد پسر بزرگ خانواده خانه نیست. دو سال پیش به خاطر نداشتن شناسنامه و ضامن معتبر بیکار بوده.
– «می‌ره سر کار. کارگر ساختمانه».
شاید که نه، حتماً این کار برای نوجوانی به سن و سال او آن هم در این فصل سرد، سخت و طاقت‌فرساست. اما فکر نمی‌کنم این چیزها خیلی برایشان مهم باشد. مهم این است که او کار کند. اندک‌ پولی دربیاورد و کمک‌خرج خانه باشد و مهم‌تر از همه اینها این‌که کسی بابتش «شناسنامه» نخواهد.
کلثوم هم دختر بزرگ خانواده است که آن زمان تازه ازدواج کرده بود.
– چرا این‌قدر زود عروسش کردید؟
– «دادیمش به خواهرزاده‌ام. اونها بهتر ازش نگهداری می‌کنن. وضعشان بهتره».
– چه جوری ازدواج کرد؟ بدون شناسنامه؟
– «آخه خواهرزاده‌ام هم شناسنامه نداره».
از هر جا شروع می‌کنیم آخر سر به یک بن‌بست می‌رسیم: «بی‌شناسنامه‌گی»
کلثوم حالا در ۱۵ سالگی مادر شده و پدرش می‌گوید که زندگی خوبی دارد.
– «بچه‌ها هیچ کدام درس نخوانده‌اند. هیچ مدرسه‌ای آنها را قبول نمی‌کند چون شناسنامه ندارند. فقط زیلخاست که کمی خواندن می‌داند. آن هم به همت خودش و لطف خانمی که در همان محله زندگی می‌کند.»
حالا وضعیتشان فرق می‌کند. به جز عبدالرضا، بقیه خواندن و نوشتن می‌دانند. به لطف یکی از بچه‌های جمعیت امام علی (ع) که می‌آید و به نوعی معلم بچه‌هاست. آن هم بدون هیچ چشم‌داشتی.
اینجا آن‌قدر مشکل ریز و درشت وجود دارد که همین خواندن و نوشتن دانستن‌شان، خوشحالمان می‌کند.
بی‌نهایت هم اهل شیطنت هستند. مدام از این اتاق به اتاق دیگر می‌روند و سر و صدا می‌کنند. گاهی هم توپشان می‌افتد بین حرف‌های ما. پسرها مثل بیشتر هم‌سن‌هایشان عاشق دنیای توپ گردند و فوتبالیست شدن.
– «آنها در خانه به دنیا می‌آیند، چون بیمارستان رفتن در تهران دردسر دارد. شناسنامه می‌خواهد و پول. تصورش سخت نیست که وقت دنیا آمدن هر کدام از آنها چه وضعی در این خانه‌ حاکم است. لابد بچه‌ها در اتاقی می‌مانند و اتاق دیگر می‌شود اتاق زایمان و حتماً یکی از زن‌ها مامای آن دیگری می‌شود و مادر آن‌قدر درد می‌کشد تا بچه به دنیا بیاید. یک بی‌شناسنامه دیگر. نمی‌دانم توی این دو اتاق کوچک جای عشق کجاست، جای اخلاق کجاست، جای…»
زن دوم مرد تازه به جمعمان اضافه می‌شود و دوباره به آن اتاق‌ دیگر می‌رود و بر‌می‌گردد. با نوزادی در بغل کنار مرد می‌نشیند. رضایت مرد را می‌توان به راحتی دریافت.
– «خانوم‌ رو تازه از بیمارستان آورده‌ام.»
حالا می‌فهمم زن کجا بوده. لابد داشته به نوزاد هفت‌روزه‌اش شیر می‌داده. به کوچک‌ترین بی‌شناسنامه. اسمش را گذاشته‌اند «صادق». وگرنه بیرون از این خانه کسی آنها را نمی‌شناسد. انگار کسی به دنیا نیامده. انگار اتفاقی نیفتاده. مرد از مخارج بیمارستان گله می‌کند:«خرجش ۲۵۰‌هزار تومن شد. بیمه هم که نیستیم کمکمون بشه.»
می‌خواهم بگویم: خب اقدام کنید و بیمه بشوید که یادم می‌آید بیمه‌شدن هم «شناسنامه» می‌خواهد. اوضاع شبیه یک کلاف شده، بی‌هیچ سرنخ و نکته‌ امیدوارکننده‌ای. ما هم قول می‌دهیم هر کاری می‌توانیم برایشان بکنیم. لطیف هم تازه رسیده و بچه‌ها آماده می‌شوند برای رفتن سرکار.
بیرون برف آرام‌آرام شروع به باریدن کرده…
پ.ن: این نوشته کار مشترکی است از نیما اکبرپور و شروین خدابخشی

شاهزاده و گدا به روایت جدید

وصل شدن اینترنت پرسرعت یک سری مزایایی دارد از جمله این‌که می‌توانید آن‌لاین بمانید و هر چه دل تنگتان می‌خواهد بنویسید در وبلاگتان. مزیت بزرگ‌ترش هم این است که می‌توانید یک عالمه عکس و ویدئویی را که مدت‌هاست روی دستتان باد کرده منتشر کنید. این ویدئویی که می‌بینید از تکه فیلم‌هایی است که در طول سفرم به لندن گرفته‌ام. میدان پیکادلی یکی از میادین مشهور و شلوغ بخش قدیمی لندن است و ویدئویی که می‌بینید در واقع بخشی از اختلاف طبقاتی است که ممکن است هر جای دنیا با آن مواجه شوید. این‌جا هم دو جوان تقریباً هم سن و سال را می‌بینید که یکی ماشین فراری میلیون دلاری زیر پایش هست و آن یکی حتی یک جفت کفش هم زیر پایش نیست. ببینید و زکات مشاهده‌تان یعنی نظر را همین پایین واریز کنید. باشد که رستگار شوید.

 

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

Mostafa Karamiزیگ‌زاگ– چشم‌هایت از روی بازوهایش حرکت می‌کنند تا می‌رسند به انتهای دست‌های باندپیچی‌شده که در میانه ساعد متوقف مانده‌اند. برق فشار قوی اما آسیب‌های خود را تنها به همین نقطه محدود نکرده است. انگشتان پای مصطفی کرمی هم بر اثر حادثه‌ای در حین تصویربرداری یک فیلم، آن قدر آسیب دیده‌اند که پزشکان مجبور شده‌اند آنها را نیز قطع کنند. علاوه بر این، برخی ماهیچه‌ها و نسوج داخلی نیز از بین رفته و باید به تدریج عمل و برداشته شوند.
مصطفی کرمی دانشجوی سال سوم رشته کارگردانی موسسه آموزش عالی سوره، دستیار فیلمبردار گروهی بود که برای ساخت این فیلم در روستای «جلین» از توابع گرگان به سر می‌برد. موضوع فیلم «کاغذ باد» به کارگردانی موسی پایین‌محلی و تهیه‌کنندگی حوزه هنری استان گلستان، سرقت کابل‌های برق است؛ اما برق، خود نقشی دیگر بر عهده‌ گرفته و اندام‌های مصطفی را می‌رباید.
مصطفی می‌گوید: «قرار بود صحنه‌ای را بگیریم از بادبادکی که به یک کابل برق گیر کرده. قرار شد تا از زاویه بالا‌ فیلمبرداری کنیم. با برق منطقه‌ای هماهنگ کردیم. به ما اطمینان دادند که تا ارتفاع یک و نیم متری بالای سرم هیچ گونه برقی وجود ندارد. سیم‌های متصل به ترانس، شل بود. پس از مدتی یکی از آنها آزاد شد و حادثه اتفاق افتاد».

ادامه

ماشین‌هایی که صدای پشه می‌دهند

Gas Pumpمکان: تهران، خیابان شریعتی، پارک کوروش
زمان: چهارشنبه ۳ مرداد ۸۶
راننده بنز: ۲۰۰ لیتر بنزین می‌خوام برم شمال. لیتری هم ۱۰۰۰ تومن می‌دم.
راننده تاکسی: ۱۵۰۰.
راننده بنز: نه دیگه نشد. می‌دونی که خیلی از همکارات با کمتر از اینها می‌فروشن. منم اگه عجله نداشتم کمتر می‌دادم.
چند دقیقه بعد یک تراول چک ۲۰۰ هزار تومانی رد و بدل و معامله انجام می‌شود.
سه روز تعطیلی که در پیش داریم خیلی‌های را وسوسه می‌کند که بروند مسافرت. اما طرح سهمیه‌بندی بنزین حال خیلی‌ها را گرفته. حتی اگر هزینه‌اش مهم نباشد، ممکن است سهمیه ته بکشد و دستشان را توی حنا بگذارد. این است که مسافرت‌های خارج شهر از برنامه هفتگی خیلی‌ها حذف شده. حالا هر کسی برای جابه‌جایی دو دو تا چهار تا می‌کند. برای منی که اتوموبیل ندارم شاید فرقی نکند که سهمیه‌بندی برای خودش طرح مهمی است. گرچه اگر اتوموبیل هم داشتم، زیاد مخالف آن نبودم. اما مشکل این است که وسایل حمل و نقل عمومی جایگزین نداریم. این تصمیم ناگهانی باعث شده تا سفر به عنوان یکی از معدود تفریحات سالم مردم، از برنامه‌شان حذف شود. حالا صنعت گردشگری و خیلی‌هایی که از این راه نان می‌خورند، به کنار. بد نیست یک گزارشی از شمال ایران و ویلاهای خالی‌مانده تهیه شود البته. این طرح در حال حاضر دارد به بعضی اقشار فشار وارد می‌کند و برای بقیه تفاوتی ندارد که قیمت بنزین بشود لیتری ۱۰۰ تومان یا ۱۰۰۰۰ تومان. پولش را می‌دهند و حالش را می‌برند. بعضی وقت‌ها که دیرتر از دفتر چلچراغ می‌زنم بیرون، یعنی نیمه‌شب به بعد، می‌توانم ماشین‌های مدل بالایی را ببینم که در سرازیری جردن با هم کورس می‌گذارند و با ماشین‌هایی که موتورشان صدای پشه می‌دهد بنزین می‌سوزانند. عین خیالشان نیست که بعضی‌ها برای یک لیتر بیشتر، چند تا پمب بنزین را آتش زده‌اند. عوضش به انواع خلاف چند نوع افزوده شده. کارت سرقتی، قاچاق سوخت، دلال بنزین و خلاصه اجاره ویلا با ژیلا و بنزین.

محصولات (RED)، به نام قرمز به کام ایدز

RED Productsامروز در صفحه نخست گوگل انگلیسی برخوردم به عبارتی با عنوان «روز جهانی ایدز و ستاد قرمز» که به مناسبت روز جهانی ایدز در صفحه اول قرار داده شده بود. روی لینک کلیک کردم و به سایت جالبی رسدم با عنوان «همراه قرمز» ا Join Red.
حالا جریان این (قرمز) یا (RED) چیست؟
(RED)
یک علامت برای درج روی محصولاتی هست که بخشی از درآمد و سودشان را برای کمک به یک برنامه مبارزه با ایدز در آفریقا با تمرکز روی زنان و کودکان اختصاص می‌دهند. بونو و بابی شرور رئیس دیتا DATA یا Debt, AIDS, Trade Africa هست. اینها کسانی هستند که برند (RED) را ایجاد کرده‌اند و در راه مبارزه با ایدز از سوی برندهای آمریکن اکسپرس، کانورس، گپ، جورجو آرمانی، موتورولا و اپل حمایت می‌شوند. علاوه بر اینها، قرمز یک تعداد اسپانسر رسانه‌ای، دوست و همکار هم دارد.
این که چرا رنگ قرمز انتخاب شده است به این دلیل است که قرمز رنگ هشدار و همچنین رنگ خون است که یکی از راه‌های انتقال و شوع ایدز محسوب می‌شود. برای کسب اطلاعات بیشتر می‌توانید به سایت مربوط مراجعه کند و یا به وبلاگش سر بزند یا برای حمایت از این حرکت، یکی از محصولات قرمز را خریداری کنید.

من یک طرفدار متفاوتم

Fansتئاتر «طرفداران» یا F.A.N.S محمد رحمانیان داستان جالبی دارد. این نمایشنامه داستان یک خانواده چهار نفره را بازگو می‌کند که طرفداران منچستر یونایتد هستند. فرانکی، اگنس، نانسی و سانی که جملگی اعضای یک خانواده‌اند (و حروف اول نامشان نام نماشنامه را تشکیل داده است)، داستانی را به وجود می‌آورند که بر پایه هواداریشان از باشگاهی می‌گردد که برای عضوت رسمی در جمع طرفدارانش، نیاز به آزمون ورودی دارد. موضوع هواداری شخصیت‌های داستان بر روند اجتماعی و خانوادگی‌شان تأثیری به جای می‌گذارد که شخصیت اصلی داستان در انتها تنها می‌شود. تنهایی در میان جمع همفکران.
بحث طرفداری در سینما هم تأثیر زیادی گذاشته است. جریان فیلم «آفساید» درباره دختران ایرانی طرفدار فوتبال است که به هر طریقی خود را به استادیوم می‌رسانند. فیلم «طرفدار» محصول ۱۹۹۶ به کارگردانى تونى اسکات است. این فیلم که به تازگی از تلویزیون ایران پخش شد، ماجراى دخالت جیل در زندگى شخصى بابى روبورن است که قصد دارد تیم جانس را ترک کند و به تیم سانفرانسسکو بپیوندد. طرفداری متعصبانه‌ای که در نهایت منجر به خونریزی تأسف‌باری می‌شود. فیلم‌سازانی از ۳۲ کشور حاضر در جام جهانی فوتبال گرد هم آمده‌اند تا هر کدام درباره یکی از هواداران تیم‌های حاضر در آلمان فیلمی کوتاه و مستند بسازند [+]. پروژه ساختن فیلم درباره سرنوشت هواداران تیم‌های حاضر در جام جهانی ۲۰۰۶ بخشی از یک مستند ۹۰ دقیقه‌ای است که توسط دانشجویان فیلمسازی مدرسه بین‌المللی فیلم ولز IFSW به اجرا درمی‌آید. این فیلم با نام «دنیای ما گرد است» در واقع نشان‌دهنده کنش‌ها و واکنش‌های هواداران تیم‌های شرکت‌کننده در جام جهانی فوتبال در جریان برگزاری جام در آلمان است. با بیرون رفتن هر کدام از تیم‌ها از گردونه رقابت، یکی از سوژه‌های فیلم کم می‌شود تا اینکه در پایان تنها هوادار تیم برنده جام جهانی ۲۰۰۶ باقی می‌ماند.

ادامه