پادشاهی بود اندر یمن

بچه که بودم پدربزرگم ظهرها من را می‌خواباند کنار خودش و برایم قصه می‌گفت: پادشاهی بود اندر یمن، دختری داشت داد به من، من شدم داماد او، او شد پدرزنم… این جای «یکی بود، یکی نبود» قصه‌هایش بود. حالا استخوان‌هایش توی قبرستان آسیدمحمد لاهیجان زیر چند متر خاک جا خوش کرده است. یک متر آن طرف‌تر از استخوان‌های مادربزرگم که چند سال بعد نتوانست طاقت جدا خوابیدن از کسی را طاقت بیاورد که سال‌ها کنارش خوابیده بود.

گمان می‌کنم آدم دلش برای پدربزرگ و مادربزرگش وقتی می‌گیرد که سنی از خودش گذشته باشد. گاهی فکر می‌کنم پدربزرگ اگر زنده بود الان کلی با هم رفیق بودیم. اصلاً اختلاف سنمان هم کمتر می‌بود. هر چه باشد پدربزرگ در همان سن وسال ثابت می‌ماند و من به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم.

داشتم می‌گفتم… پدربزرگ برایم داستان‌های زیادی می‌گفت. الان هر چقدر به مغزم فشار می‌آورم هیچ کدامش را یادم نمی‌آید. آن هم منی که معمولاً حافظه بدی در به خاطر سپردن قصه‌ها ندارم. اتفاقات روزمره را ممکن است به سادگی از یاد ببرم اما قصه‌ها را نه. از همه اینها فقط همان دختر پادشاه یمن یادم مانده.

ادامه

از کله‌پاچه تا حلزون خوراکی مراکشی

Nima in Moroccoامروز هم بعد از جلسه آخر و دور و بر عصر رفتم توی بازار قدیمی رباط و یکی دو ساعت گشت زدم. هتلی که توش هستم در بخش مرکزی شهر هست. جایی دور و بر مقبره پادشاهان قبلی که توی پست قبلم توضیح دادم. یه محله اون‌ورتر خونه‌ها ویلایی هستن و طوری ساخته شدن که آدم رو یاد ویلاهای شمال می‌اندازه. از این نظر که من دور خونه‌ها دیوار کشیده شده. راستش این چند وقت که از ایران بیرون اومدم، چشمم به جمال چیزی به اسم دیوار حیاط که در ورودی داشته باشه، روشن نشده بود. بخش‌های قدیمی‌تر و معمولی شهر هم آدم رو شدیداً یاد فضای ایران می‌اندازه. قیافه مردم هم کم و بیش شبیه ایرانی‌هاست. بی‌خود نیست که مراکش رو به عنوان لوکیشن فیلم زنان بدون مردان انتخاب کرده بودن.
در سطح شهر دو جور تاکسی دیدم. یه نوعش که کوچیک‌تر بود، فیات‌های آبی‌رنگی بودن که بیشتر از سه نفر مسافر سوار نمی‌کنن. اما نوع دوم بنز‌های مدل دهه هشتاد هستن که سفید‌رنگن و پنج تا شش نفر مسافر می‌زنن. دو نفر جلو و سه تا چهار نفر عقب. عین ایران شش هفت سال پیش. چیز دیگه‌ای که توی بازار دیدم و برام جالب بود، گاری‌های دستی‌ای بودن که حلزون می‌فروختن. حلزون رو که هنوز داخل صدفش هست می‌پزن و یه پیاله پر از حلزون شناور در آب بهت می‌دن. مردم هم دونه دونه حلزون‌ها رو در میارن و با یه هورت محکم می‌کشن توی دهان و صدف رو می‌ندازن توی ظرف بزرگی که وسط چرخ‌دستیه. یه همچین غذایی رو گویا توی فرانسه هم می‌خورن (عکس یک، عکس دو). گاری‌های دیگه‌ای هم بودن که باقالای پخته و نخود پخته می‌فروختن. و کله‌پاچه هم بود و دستفروش‌های دیگه‌ای که نوعی میوه بلوط می‌فروشن که شبیهش توی شمال ایران هم هست. البته اونا که توی شمال هستن و ما بهش می‌گفتیم «مازو» خوردنی نیستن و تلخن.
نمی‌دونم این چیزها به دردتون می‌خوره یا نه اما خب خدا رو چه دیدی، شاید گذارتون به اینجاها خورد. به هر حال اگر برای خرید به بازار می‌رید دو تا نکته رو مد نظر داشته باشید. اگه از چیزی خوشتون اومد، به روی خودتون نیارین. اگه با کسی رفتین خرید و تنها نیستین، یه کم فیلم بازی کردن کمکتون می‌کنه. باید با هم هماهنگ کنین که مثلاً نشون بدین از اون چیز حتی بدتون میاد. موقع خرید هم حتماً چونه بزنین. یهو دیدین یک سوم تا نصف قیمت رو کم کردن.
اگه یادتون باشه، توی پستم راجع به دوبی نوشته بودم که توی کشورهای عربی معمولاً مغازه‌های زنجیره‌ای رو که برندهای بین‌المللی دارن، با اسم‌های عربی‌شده خواهید دید. اینجا هم یک نمونه از ساندویچ‌های زنجیره‌ای ساب وِی رو که به شکل سندوِی تغییر اسم داده بود. حالا نمی‌دونم تحت لیسانس همون‌ها کار می‌کرد یا صرفاً شبیه‌سازی کرده بود (عکس).
فردا صبح باید برم فرودگاه که برگردم لندن. وقت نشد توی این دو روز زیاد بگردم و به خصوص خیلی دلم می‌خواست بتونم توی کازابلانکا هم گشت و گذار کنم. رباط ساحل زیبایی داره که این طور که پیداست در فصل مناسب، خیلی هم به آدم خوش می‌گذره. متأسفانه هم برنامه‌م خیلی فشرده بود، هم هوا با من هماهنگی نکرده بود و به اندازه کافی گرم نشده بود که من هم ازش استفاده کنم. شاید سفر بعدی… شاید.

سفر به مراکش

Nima in Moroccoدر حال حاضر در شهر رباط، مرکز کشور مغرب یا همون مراکش هستم. برای رسیدن به اینجا چند تا مشکل داشتم که می‌نویسم. اولین مشکل برای اومدن به مراکش، گرفتن ویزا بود. با این که دو کشور در کشورهای همدیگه سفارت دارن اما وقتی به سفارت مراکش در لندن رفتم، مسؤولش به من چیزی غیر از این گفت! روال گرفتن ویزا برای پاسپورت ایرانی پروسه‌ای به نام جواز یا authorized هست. این پروسه ممکنه چند ماه طول بکشه. من یه ایرانی دیگه رو توی سفارت دیدم که بیشتر از دو ماه بود درخواست ویزای توریستی کرده بود و این تقاضا تا زمانی که من دیدمش، نادیده گرفته شده بود. اما برای من سه روز بیشتر طول نکشید. شاید به خاطر این بود که تقاضای ویزای بیزینس کرده بودم. بگذریم…
زبان رسمی کشور عربیه. البته عربی این منطقه با عربی کشورهای دور و بر خلیج فارس خیلی فرق می‌کنه. اما تقریباً بیشتر مردم کاملاً به زبان فرانسه مسلط هستن. پرواز من از فرودگاه هیث‌روی لندن به فرودگاه کازابلانکا بود. برخورد افسر مربوطه و پلیس‌ها و مأموران گمرک خیلی مناسب بود. از اونجا تا شهر رباط صد کیلومتر فاصله هست که تقریباً یک ساعت توی راه بودیم که رسیدیم. علتش هم این بود که جاده ارتباطی با رادار کنترل می‌شه و خودروها اجازه ندارن از صد کیلومتر در ساعت سریع‌تر برن. این طور که راننده با مخلوطی از عربی و فرانسوی بهم گفت، مثل چند ده سال پیش ایران، امنیت داخل شهرها بر عهده پلیس و امنیت جاده‌ها و خارج از شهر بر عهده ژاندارمری هست. از نظر آزادی بیان، داستان مراکش جالبه. ملک حسن دوم، پادشاه قبلی در پایان عمرش آزادی‌های زیادی رو در حوزه روزنامه‌نگاری و دموکراسی مهیا کرد طوری که از اون دوره به بهار آزادی یاد می‌کنن. اما بعد از فوتش در سال ۱۹۹۹ و به سلطنت رسیدن پسرش یعنی ملک محمد ششم، این آزادی محدود شده. در واقع مطبوعات و وبلاگ‌ها برای نوشتن درباره پادشاه، اسلام و موضوع مورد مناقشه منطقه «صحرای غربی» مشکل دارن. قبل از رسیدن به هتل، دو تا بنا توجهم رو جلب کرد که یکیش مقبره ملک حسن دوم بود و یکی هم مقبره یه پادشاه قبلی‌تر یعنی ملک محمد پنجم (عکس).
عصر امروز بعد از پایان جلسات امکانش رو پیدا کردم که سری به بازار بزنم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، لباس مردها بود که من رو بلافاصله یاد کتاب «خرچنگ پنجه طلایی» از مجموعه تن‌تن و میلو انداخت. لباسی که معروف هست به جلابه. یک جور لباس بلند که کلاه نوک‌تیزی هم داره. یه جلابه مشکی خریدم که به نظر خیلی هم گرم میاد. اما بازار پر از مغازه‌هایی هست که صنایع دستی دارن. خیلی از این کالاها با چرم ساخته شده که نشون می‌ده صنعت چرم مراکش خیلی قدیمیه. از کوسن‌ها و بالشتک‌های چرم تا کاپشن و عروسک و انواع کفش و کیف چرمی توی بازار ریخته و بوی چرم همه جا رو برداشته. قالی‌های مختلف و صنایع دستی چوبی و صندوقچه و خرت و پرت‌های دیگه هم در کنار اینها باعث شده تا بازار پر از رنگ‌های گرم باشه. یه جورهایی شبیه بازارهای ترکیه. اما در بازار اینجا به نظرم رنگی‌تر اومد (عکس یک، عکس دو، عکس سه، عکس چهار).
دومین چیزی که توی بازار برام جالب اومد، چیزی بود که رائد، دوست بلاگر عراقیم نشونم داد. در چوبی یه مغازه که روش نوشته شده بود: Hitlir Love Iran با یه علامت صلیب شکسته که راستش متوجه منظور نویسنده نشدم. شاید هم نوشته چیز دیگه‌ای بوده و بعد یه نفر دیگه دستکاریش کرده (عکس). بعید می‌دونم در این چند روز به خاطر جلسات متعدد، فرصت کنم جاهای دیدنی رباط و شهرهایی مثل مراکش و کازابلانکا رو ببینم اما از هر فرصتی استفاده می‌کنم تا چیرهای جالب‌تری پیدا کنم و اینجا بنویسم.

عاشقانه‌ای برای پنکه

ابتدایی که بودم. تابستان که می‌شد هیچ برنامه عجیبی نداشتم. ظهرهای شرجی لاهیجان حتی حس این که با دوچرخه نوارپیچ‌شده‌ات توی کوچه پس‌کوچه‌ها را بگردی نبود. مجبور بودم بنشینم توی خانه و سر خوردم را گرم کنم. دقیق‌ترین چیزی که از آن موقع یادم مانده است، صدای پنکه است. صدای چرخش مداوم پره‌هایش که با گردش هیجان‌انگیزش به چپ و راست کم و زیاد می‌شد. هیجان‌انگیز بودنش از این رو بود که با نزدیک شدن صدا، انتظار دلچسبی برای یک باد خنک می‌کشیدم و وقتی سرش را بر می‌گرداند، انگار معشوقه‌ای باشد که با ناز از تو رو برگردانده و ناز می‌کند و می‌داند که نازش هم خریدار دارد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و مرتب نه می‌گوید اما نگاهش را از تو نمی‌دزدد.
در چنین حالتی خواندن کیهان بچه‌ها واقعاً می‌چسبید. کیهان بچه‌ها با ضمیمه شاپرک وسطش به گمانم یکشنبه‌ها بود که به دستم می‌رسید. نامه‌نگاری با مجله و چند خطی که با خودکار آبی نوشته شده بود و در جوابِ گاه به گاه می‌گرفتم، ذوق‌زده‌ام می‌کرد.
اما هیجان بزرگ زندگیم کانون پرورش فکری بود. یک ساختمان قشنگ و تر و تمیز با یک عالمه کتاب و کارگاه‌های نقاشی و تئاتر که می‌توانست هر روز سرم را گرم کند. حیف که یک روز در میان دخترانه و پسرانه بود. کارت‌های زردرنگ امانت کتاب که خانه‌هایش تند و تند پر می‌شدند و تمرین‌های تئاتر که باعث می‌شد خودم را بزرگ‌تر حس کنم و در هر نقشی که می‌خواهم فرو بروم، یک دریچه هوای خنک توی ضل گرمای تابستان بود. و گردونه تصویر که یکی از جذاب‌ترین اسباب‌بازی‌های دنیا به حساب می‌آمد. استوانه‌ای سیاه با دیواره‌های سوراخ سوراخ که تویش یک نوار کاغذی پر از تصویر قرار می‌دادیم و با چرخاندنش، تصاویر روی آن جان می‌گرفتند. انیمیشن بود یا سینما یا هر چیز دیگر. هر چه بود معرکه بود.
بعدتر که راهنمایی رفتم، سرگرمی تازه‌ای پیدا کرده بودم. مجله دانستنیها و دنیای عجیب و غریبش باعث شده بود تا با دو نفر دیگر از دوستانم یک کارگاه توی زیرزمین خانه‌مان راه بیندازیم. با یک تخته برق واقعی و یک تخته آچار که به لطف پدربزرگم که مغازه ابزار و یراق داشت، همه جور ابزاری تویش پیدا می‌شد. از انواع پیچ‌گوشتی تا لحیم تفنگی. این شد که سرم با انواع و اقسام کیت‌های مدار چاپی مهران‌کیت گرم شد. سفارش پستی می‌دادم و بعد از چند هفته به دستم می‌رسید.
این وسط گاهی هم تخته‌پاره‌ای پیدا می‌کردم و با گِل، رویش کوه و دشت و صحرا می‌ساختم و آتشفشانی که با جوش شیرین و سرکه کار می‌کرد.
تمام خاطرات من تا پایان دوره راهنمایی از تابستان به همین‌ها ختم می‌شود. اما پررنگ‌تر از همه در این میان همان صدای پنکه است. صدای یکنواخت و نرم پنکه با آن هیجان خاصِ انتظارش که هیچ‌وقت دستت را توی پوست گردو نمی‌گذاشت. پنکه روی قولش می‌ایستاد. یار غار بود. می‌رفت اما همیشه برمی‌گشت. نه می‌گفت اما توی دلش هیچی نبود.

معرفت به انگلیسی می‌شود چی؟

صبح بود که با صدای بوق منقطع اما کشدار اف‌اف از خواب بیدار شدیم. مهندسی بود که از طرف شرکت مخابرات در یک روز از تعطیلات کریسمس به خانه جدید آمده بود تا تلفن را وصل کند. یک مرد سیاه‌پوست به نام مایکل که بعد از پنج دقیقه بررسی سیم‌کشی اعلام کرد باید مشکل را از اتاقکی در پایین مجتمع حل کند. مشکل اینجا بود که کلید آن اتاقک در دست یک بخش اداری شهرداری منطقه یا چنین جایی بود که مسلماً نمی‌شد روز تعطیل به آنجا کشاندشان. این یعنی تلفن یک هفته دیرتر وصل خواهد شد و به دنبالش دو هفته تأخیر در وصل شدن اینترنت. با بهرنگ مشغول غر زدن زیر لبی بودیم که از ما پرسید کجایی هستیم. همین که متوجه شد ایرانی هستیم و در بی‌بی‌سی کار می‌کنیم، گل از گلش شکفت و شروع کرد درباره وقابع اخیر ایران حرف زدن. اطلاعات بسیار کاملی از ایران داشت و معلوم بود تمامی وقایع را از سال‌ها پیش دنبال می‌کند. تقریباً تمام مستندهای تلویزیونی را که درباره ایران از شبکه‌های مختلف پخش شده بود، می‌دید. تلویزیون‌ها را از بی‌بی‌سی و سی‌ان‌ان تا پرس تی‌وی دنبال می‌کرد و خلاصه از مردی که سال‌ها پیش از هند به ایران آمده بود – و ما آخرش نفهمیدیم منظورش که بود- تا ماجرا سقوط هواپیمای مرحوم دادمان، وزیر راه و ترابری را می‌دانست. خلاصه به هر دری زد تا کارمان را راه بیندازد. با چند جا تلفنی صحبت کرد و کلید را بعد از دو بار رفتن و آمدن پیدا کرد و سیم‌کشی داخلی آغاز شد. در حین کارش که چند ساعتی طول کشید کلی با او گپ زدیم و بارها با وسعت اطلاعاتش متعجبمان کرد. کارش که به پایان رسید، او را به یک لیوان چای لاهیجان و کلوچه نوشین دعوت کردیم. مرتباً می‌گفت که این کار لازم نیست، من دارم وظیفه‌ام را انجام می‌دهم. شغلم این است و الخ. ما هم هر طور بود نمک‌گیرش کردیم و چای و کلوچه را به خوردش دادیم. با شوخی گفت که اخلاق شما شرقی‌ها خیلی جالب است. به خانه عرب‌ها که برای کار می‌روم به من میوه می‌دهند و ایرانی‌ها همیشه چای دم دستشان است. گفتیم و خندیدیم و رفت. چند ساعت بعد زنگ زدیم به شرکتش تا از معرفتی که به خرج داده بود تشکر کنیم. معرفتی که واژه چندان متناسبی برای ترجمه به انگلیسی نمی‌شد برایش پیدا کرد.

این روزها…

این روزها آدم محجوب، دیگر محبوب نیست. هر چه بُرنده‌تر باشی بَرنده‌تر هستی. این روزها هر چه ساده‌تر و بی‌شیله‌تر باشی، بیشتر به تو پیله می‌کنند. این روزها کسی که باید پیش از بقیه بفهمد، پس از بقیه می‌فهمد. این روزها تنها حقت، گذشتن از حقت است. این روزها دیگر خیانت جنایت نیست. این روزها بهترین دوستت تا پوستت بیشتر همراهی نمی‌کند و تو دردی را که از گوشتت می‌گذرد حس می‌کنی و دم نمی‌زنی. این روزها می‌گویند درد بی‌هوایی و می‌نویسند درد بی‌حوایی. این روزهای سرد بارانی تاریک دلگیر رونوشت سال‌های پیشند. نقطه به نقطه، روز به روز، تاریخ به تاریخ. تقویم تکراری و روزشماری که تنها رنگ قرمز روزهای تعطیلش از جمعه‌ها به یکشنبه‌ها نقل مکان کرده.
این روزها باید شنید، باید گذشت، باید خیال بافت و جدال نکرد مگر در درون. این روزها باید «ای کاش» را قاب کرد و شیشه انداخت و تماشا کرد. این روزها باید داستان نوشت و قصه گفت و لابه‌لای این همه، گم شد.

پیکسل کیست؟

خلاصه بعد از یک ماه تصمیمم رو برای نگهداری یه بچه گربه عملی کردم. در حال حاضر یه روزی می‌شه که خانوم پیکسل به جمع هم‌خونه‌ها اضافه شدن و برای ابراز وجود فعلاً پوست پای من رو تا زیر زانو کندن.
بله بله ایشون حالشون خوبه و بسیار هم سرحال، شیطون و بلا تشریف دارن و پرواضحه که همچین خصوصیاتی بیشتر از یک خانوم برمیاد.
دیروز یه نیم ساعتی دنبال دمش کرد و فکر می‌کنم الان کشفش کرده و باهاش کنار اومده. دیگه این که جعبه خوابگاه رو با آبریزگاه و دمپایی روفرشی من رو با خوابگاه اشتباه گرفته. البته خب همچین یه نموره بیشتر اشتباه محاسباتی نکرده بچه‌م. فعلاً تا حالا خان‌عمو سعدی، کمک کرده پیداش کنم و براش غذا بخرم، عمو بزرگمهرش صد تا عکس ازش گرفته، خاله دنا ناخوناش رو گرفته، عمو عادل خودش رو دار زده، عمو پناه چند تا عکس دو نفره گرفته باهاش و عمو داریوش و همسر ازش برای پسرشون مخمل خواستگاری کردن. کلی هم اسپانسر پیدا کرده تا این لحظه. از همین تریبون اعلام می‌کنم هنوز پست‌های کلیدی دیگه‌ای برای حمایت پیکسلی ازش وجود داره که با شرایط ویژه اعطا می‌شه. خلاصه مامان و خاله و دایی و ایناش تا از نزدیک نبیننش به این القاب مفتخر نمی‌شن.

هیچ در هیچ

هیچ کاری ندارد. این که تو بنشینی و آدم‌ها را مرور کنی. این که آدم‌ها بیایند توی مخت و بروند. مثل یک چهارراه. هر وقت که یک طرفش پر شد از ترافیک ماشین‌ها، تو چراغ سبز بدهی و ماشین‌ها رد شوند. هر وقت هم که دلت زده شد، چراغ قرمز بشود و راه باز بشود برای ماشین‌های دیگر. خیلی روشنفکرانه‌اش می‌شود ولگردی. بی‌تعارف. خیلی راحت می‌شود ادای روشنفکرانه درآورد و ولنگاری کرد. اما خودمانی‌اش می‌شود بی‌وفایی. مدت‌هاست به حرف نیامده‌ام. می‌دانی که قرار بود بی‌خیال متلک‌پرانی‌های احمقانه بی‌نتیجه بشوم. اما حالا داستان دیگری است. متأسفانه کپی‌های دیگری هم پیدا کرده‌ام مثل تو که تئوری‌ها را قانون می‌کنند. روایت‌های دیگری از این داستان که عین به عین تکرار می‌شوند. تفاوتشان هم حداکثر در ورژن فرنگی بودنشان است. تفاوتی در حد تفاوت بین خسرو و شیرین و رومئو و ژولیت. می‌توانی برای پایان‌نامه‌ات همین را در نظر بگیری. هر چند با آن سودایی که از تو می‌بینم به پایان‌نامه نمی‌رسی.
خیلی چیزها روی دلم مانده که روزی شاید بشود با تو به بحث بنشانمشان. الان نه. تو فعلاً گرمای سر داری و داغی تازه از در آمدگان. اما گاهی لازم است تا تلنگری بزنم. شاید یادآوری. شاید هم گله‌گی. اما هر چه که هست، فلاش‌بکی باید بهتر باشد به حرف‌های خودت. گفته بودی انتظار برایت سخت بود. بی‌سرانجامی. به نظر می‌رسد که انتظار چندان هم برایت ناخوشایند نبود. فقط انتظار تازه کشیدن برایت لذتبخش بود نه انتظار کهنه کشیدن. حاضر بودی انتظار بکشی برای یکی که تازه‌تر است اما نه آن که آزموده بودی‌اش. همیشه ستایشت می‌کنم برای تئاتری که اجرا می‌کنی. میزانسن‌ها را خوب می‌چینی. از امکانات صحنه خوب استفاده می‌کنی. برای بروز احساسات. همه چیز هم عادی است. واضحانه ادعا می‌کنی که دیگران نمی‌فهمند. انگار که از ازل این طور بوده. این طور وقت‌ها آدم را خلع سلاح می‌کنی. من از اولش هم تسلیم بودم. بازی کردن نقش یک مغلوب بسیار راحت‌تر از برگزاری نقش یک دادستان در دادگاه محکومیت توست. الان احتمالاً روی همان مبلی نشسته که من نشستم. روی همان تختی دراز می‌کشد که من دراز کشیدم و دارد همان عروسکی را نگاه می‌کند که من برایت خریدم. هر چند دلت با بازیچه‌های تازه‌تر باید خوش باشد. مثلاً ام‌پی‌فور جدیدت. قصدم این نیست که عشق مقدست را به صلابه بکشم. من که باشم که اصلاً بفهمم تو چه حس می‌کنی. در حد یک پیازچه‌ای که قبلاً بود و نه سر پیاز است و نه تهش در حال حاضر. اما می‌شناسمت. بهتر از آن چیزی که خودت می‌دانی. خیلی بی‌رحمانه‌تر از خودت نقدت می‌کنم. نه در جایگاه کسی که قابل نقد نیست. در نقش کسی که خودش پر از اشکال است اما به هر حال هم تو را خوب شناخته هم نقدت را می‌داند. حداقل جلوتر از خیلی‌ها که تازه باید راه شناسایی‌ات را یاد بگیرند. حتی جلوتر از خودت که چشمانت را به شناخت خودت بسته‌ای.
ادعایی بود که الان هم ادامه دارد. تظاهر به گذاشتن احترامی که خود نیز به آن معتقد نیستی. تنها می‌گویم که با این چیزها از خودت عبور کردی به پایین‌تر از آن چیزی که فکر می‌کردم. آرزوی خوشحالی برایت دارم. چیزی بیشتر از آن را برایت آرزو نمی‌کنم. پیشگو نیستم. اما اگر آن‌قدر که فکر می‌کردم بزرگ بوده باشی، به شکست می‌رسی. امیدوارم آن‌قدرها بزرگ نباشی تا شکست نخوری دوست من.
پ.ن: این نوشته، بخشی از یک داستان علمی-تخیلی است. اسامی افراد و اماکن تماماً تخیلی هستند.

کلیک کلیک تا تیتراژ پایانی

هی پسر دقت کردی که چند وقت است می‌خواهی آی‌تی و این‌جور چیزها بنویسی و گیر داده‌ای به چیزهای دیگر؟ فکر می‌کنم کم‌کم باید عصیان را از رده وبلاگ‌های آی‌تی خارجش کرد. فعلا همان روزنوشت برایش اسم مناسب‌تری است.
نوشتن از اینجا یا از آدم‌هایی که می‌بینم شاید برای شما نباشد. دیگر حکم یک جور بایگانی ذهنی را دارد. می‌نویسم که یادم بماند. شاید یک روزی که دارم توی گوگل دنبال یک گمشده می‌گردم، دوباره برسم به بایگانی خودم و یادم بیاید که چه بوده و چه شده. فعلاً هم تمام نوشته‌های غیرروزنوشتم یک گوشه خاک می‌خورند و بعضی‌هایشان هم پاک می‌شوند. غذای تاریخ مصرف گذشته را که دیگر نمی‌شود استفاده‌اش کرد. هر چند گرمش کنی یا توی مایکروفر بگذاری‌اش. بگذریم…
اوضاع چندان بد نیست رفیق. دو هفته‌ای را تعطیلم. تعطیلات سال نوی میلادی. حسودیت هم نشود. این به دو هفته تعطیلی نوروزت به در. قرار بود با گروه یک سری بروم نمایشگاه CES لاس‌وگاس که به خاطر طولانی شدن روند ویزا نشد. پریود مغزی یک دوست عزیز هم مانع شد تا این دو هفته تعطیلی دو نفری خوش بگذرد. حالا شاید یک فکر دیگری کردم برای این چند روز. شاید با چند تا دوست دیگر چند روزی را در ادینبورگ سر کنم. این شهر اسکاتلندی باید چند تایی چشمه برای من رو کند. از اینها هم بگذریم…
خلاصه چشممان به جمال اسممان در آخرین برنامه کلیک روشن شد (نسخه فلشنسخه رم). نسخه انگلیسی‌اش را ببینید و اگر حسش بود یک سری هم بزنید به تیتراژ پایانی‌اش که کلی ذوق‌مرگمان کرد و منتظر کلیک فارسی باشید که به زودی خواهد آمد. شاید کمتر از یک ماه دیگر.

خونه آدم بزرگه

آخر هفته‌ای که گذشت، اسباب‌کشی کردم به خونه‌ای که با پناه اجاره کردیم. خوشبختانه خونه خوبی گیرمون اومد و قیمتش هم به نسبت جایی که گرفتیم، خیلی مناسبه. تقریباً نزدیک همون‌جاییه که مدونا هم زندگی می‌کنه. حالا این روزها منتظرم ببینم کی در خونمون رو می‌زنن تا وقتی من در رو باز کنم، ببینم مدونا آش نذری برامون آورده (دارین که اعتماد به نفس رو؟).
فعلاً خونه‌مون خالیه از وسایل. تنها چیزهایی که توش گذاشته بودن، اجاق گاز، یخچال، دو تا تختخواب، یه کاناپه و یه میز ناهارخوری بود. حالا باید کلی خرید کنم. از کاسه و بشقاب و لیوان گرفته تا آشغالدونی و آباژور و تلویزیون. خلاصه گمون نمی‌کنم تا یک ماه آینده این خونه سر و شکل بگیره. یکی از نقاط هیجان‌انگیز این خونه باغشه. در واقع یه حیاط که پر از گل و گیاهه و البته چندان به درد فصلی که توش هستیم نمی‌خوره. باید منتظر موند تا هوا گرم بشه. اینجا گاز گرون‌تر از برقه و باید حواسمون باشه به این‌که چه وقتی، چه چیز رو روشن می‌کنیم. از نظر مدیریت انرژی، اینها شدیداً معتقد به کنترل هستن. توی همه خونه‌ها دم و دستگاه‌های الکترونیکی برای گرم کردن جداگانه آب و شوفاژ یا وسایل گرمایشی وجود داره که قابل برنامه‌ریزی هستن. شما می‌تونین برنامه‌ریزی کنین که چه روزی و چه ساعتی شوفاژهاتون گرم بشه. اما با تمام اینها به طرز احمقانه‌ای خونه رو می‌سازن. به طوری که از سمت در ورودی خونه، یه موج سرما به سمت داخل خونه در حرکته.
خونه‌م تا تی‌وی سنتر ده دقیقه پیاده راهه. این خیلی خوبه چون دیگه مجبور نیستم بابت کارت یه ماهه مترو، نود و خورده‌ای پوند بدم. یه راهی پیدا کردم که از وسط وست‌فیلد رد می‌شه و کوتاه‌تر از همه راه‌هاست. از این درش وارد می‌شم و از یه در دیگه خارج که دقیقاً جلوی محل کارم در میاد. این‌جوری می‌شه اول صبحی از باد و بارون در امون بود و در ضمن یه ویندو شاپینگی هم کرد توی بزرگ‌ترین مرکز خرید اروپا.
احتمالاً یه دوچرخه هم بخرم. یه دوچرخه فروشی پیدا کردم که صاحبش یه نیمه‌ایرونیه به اسم منوچ (منوچهر). فارسی هم بلد نیست مطلقاً اما آدم بانمکیه و قیمت دوچرخه‌هاش هم خوبه. شاید این‌طوری بشه یه کم ورزش کرد هر روز. البته اگه توی سرما فریز نشم. این بود اخبار امروز. تا بخش بعدی خبر همه شما را به خداوند بزرگ و منان می‌سپارم.

شاید آخرین خزعبل

مدت‌هاست توی این وبلاگ خودم نبودم. باید رفت و آرشیو هفت سال پیش این وبلاگ را زیر و رو کرد تا فهمید اینجا چه خبر بوده و من چه بودم و چه شدم. بعضی وقت‌ها خودکشی توی وبلاگ اتفاق می‌افتد. کمتر پیش آمده که بخواهم وبلاگم را تعطیل کنم. تقریباً می‌شود گفت تعطیلش نکرده‌ام هیچ‌وقت. زیاد هم اهل یأس فلسفی وبلاگی و این حرف‌ها هم نبوده‌ام. بعضی وقت‌ها با خودم می‌گویم این چه مزخرفاتی است که می‌نویسی برای این جماعتی که توی گوگل دنبال کلمات حسابی می‌چرخند و می‌رسند به این خزعبلاتت؟ آن‌وقت یک شیرپاک‌خورده‌ای هم می‌آید و برای مسابقات وبلاگی کاندیدایت می‌کند در حالی که تو خودت هنوز گرفتار دربه‌دری‌های این دنیایی. آن هم یک دنیای جدید که در خوشبینانه‌ترین حالتش در نیمه دوم زندگی‌ات وارد بازی‌اش شده‌ای. هنوز نه داور را می‌شناسی نه هم‌بازی‌هایت را و نه تیم حریف را. سال‌هاست که خودت را داری به ضرب و زور چک و لگد سانسور می‌کنی و حناق گرفته‌ای که به جای کلمه تخمی بگویی شخمی. بی‌خیال برادر من. دنیا همین‌قدر تخمی است که تو با بزک و دوزک کلمات می‌خواهی بهداشتی‌اش کنی.
آدم که غلط نکرده. آدم که گه نخورده آمده به این دنیا؟ تقصیر خودش که نبوده؟ حالا چه گناهی کرده که باید بنشیند پای یوتیوب و دنبال ویدئوهای فان بگردد بلکه کمی قهقهه بزند هان؟ گناه که نکرده خواسته از یک جای نکبتی خلاص بشود اما گیر یک جای پرفکت افتاده که حتی توی کلاب‌هایش نمی‌شود نسبت به آهنگ‌هایش حس نوستالژیکی داشت؟ دلم لک زده برای چار تا فحش آبدار که بکشم به صورت هر چه باعث و بانی‌اش بوده. لعنتی حتی نمی‌شود نشست و یک دل سیر گریه کرد. آدم از خودش خجالت می‌کشد برای به کار بردن این اولین تحفه‌ای که به محض ورودش به دنیا هدیه‌اش کرده‌اند. خستگی نه از کار است و نه از چیز دیگر. آدم خسته می‌شود از بس امیدوار می‌ماند. چقدر باید به خوردمان بدهیم که درست می‌شود و مصلحت بوده و حتماً خیری در این کار است هان؟ چقدر این آدم بنشیند و به بقیه امید بدهد که عزیزم همه چیز ردیف است در حالی که از درون درب و داغان است و زندگی این شکلی شده؟
حالم از خودم به هم می‌خورد. از چس‌ناله حالم بهم می‌خورد. هیچ‌وقت نخواسته‌ام مثل دیگران باشم. همین مشکل من است. همه چیز را ریخته‌ام توی خودم. حرفم و احساس و عصیانم را توی خودم کشته‌ام که فرق کنم با بقیه. حالا روزی ده بار صدایش توی گوشم می‌پیچد که «من با یکی دیگه‌ام». یک جوری که دیوانه‌ام می‌کند. دیوانه شدم. خزعبل می‌گویم. چند تا از این نوشته‌ها را پیش‌نویس کنم توی وبلاگم و نگذارم که منتشر شوند؟
این یکی را منتشر می‌کنم. حرف آخر. چند وقت است توییتر و فرندفید را گذاشته‌ام کنار. می‌خواهم کلاً بزنم توی خط خودسانسوری. این جور جاها زیادی برای اعتراف علنی‌اند. این‌جور جاهای اعتیاد می‌آورند که هر روز بروی و ببینی دنیایت در چه حال است و چه کرده. منطق در من آن‌قدر زیاد بود که دنیا را از دست بدهم و عجله در او. امیدوار بودم صبرش همچنان کوچک باشد. اما حالا که این دو تا دست به دست هم دادند، باید امید را بکشم گرچه بعید است قاتل خوبی باشم اما قول می‌دهم سعیم را بکنم چون او خواست.
از این پس اینجا کمتر مطلب احساسی خواهید خواند. شاید چهار تا و نصفی مطلب مرتبط با کار و روزمرگی‌های اکتشافی و انکشافی و چیزهایی در همین مایه‌ها. بقیه‌اش را اجازه بدهید فعلاً بریزم توی آشغالدانی که چند وقتی است یک جای واقعی و نه مجازی راه انداخته‌ام. حرف‌ها و نظرها و این جور چیزها هم فعلاً به دردم نمی‌خورد. شاید حتی بخش نظرات اینجا را تخته کنم. شاید هم کل وبلاگ را. ترا سر جدتان وقتی من را می‌بینید یا توی مسنجر و ایمیل هی نگویید حالت خوب است یا نه؟ می‌دانم از سر دوستی و خیرخواهی است اما نمی‌خواهمش اوکی؟

مکاشفه در هالووین

ما که همیشه اون سر دنیا بودیم و نمی‌دونستیم اصلاً این هالووین از کلوزآپ چه معنایی داره و هر چی می‌دونستم محدود بود به اون چیزهایی که توی کتاب‌ها و وبلاگ‌ها و فتوبلاگ‌ها دیده بوم. این بود که به پیشنهاد دوستان برای رفتن به یک کلاب لبیک گفتیم تا به روند مکاشفه ادامه بدیم.
طبیعیه که آدم در چنین محیط‌هایی نه‌تنها در ثانیه‌های اول بلکه در مواردی تا انتها دچار یبوست مغزی می‌شه. به هر حال هر آن‌چه که من دیدم برام عجیب و غریب بود. یک مجموعه آدم که با قیافه‌ها و لباس‌ها و ماسک‌ها از زامبی و پرستار گرفته تا خرگوش و جادوگر با موسیقی بالا پایین می‌پریدن. بلافاصله جای سازندگان مستند شوک رو خالی کردم چون می‌تونستن بهترین صحنه‌های غیرقابل‌پخش رو اونجا بگیرن و حال هر چی شیطان‌پرست ایرونی رو بکنن توی قوطی. البته تجربه نشون داده که خیلی از تابوهای صدا و سیما وقتی که قراره غرب رو سیاه نشون بده، دایورت می‌شه به تلاونگ دوم از سمت راست.
به هر حال من که یقه پیراهن سیاهمو تا در گوشم زده بودم بالا و به خاطر این که از سر کار اومده بودم و روز وحشتناک شلوغی رو پشت سر گذاشته بودم، نیازی به گریم نداشتم و همین‌طوری شبیه به فرانکشتین بودم. در عین حال هر کی هم از این خارجی‌ها که اومد و یه چیزی در گوشم گفت، به خاطر بلند بودن موزیک و عدم درک لهجه‌های جورواجور خیابونی چیزی نفهمیدم. در واقع نمی‌دونستم که دارن آدرس دستشویی رو می‌پرسن یا پیشنهاد بی‌شرمانه می‌دن. اینه که هر کی اومد سراغم فقط گفتم آی دون نو!
خلاصه این هم از هالووین البته به شکل انگلیسیش. البته می‌گن که یه هالووین واقعی رو باید توی آمریکا دید. مال اینجا فقط یه کپی‌برداری معمولی و بهانه‌ای برای جشن گرفتنه.

اندر حکایت سکه‌های یک پنی و فلافل

اینجا یک سری پنی وجود داره که جنسش مسی هست و مزخرف‌ترین پول جزئی هست که می‌شه تصور کرد. یک پنی در واقع چیزی معادل یک پاپاسی خودمون هست که به درد لای جرز دیوار هم نمی‌خوره.
معمولاً اون‌ور آب رسمه که وقتی می‌خوان یه چیزی رو بهتون بفروشن که قیمتش ۲۰ فلان (واحد پول ناکجاآباد) هست، روش برچسب می‌زنن و می‌نویسن ۱۹٫۹۹ فلان. حالا این عدد توی کشورهای مختلف معانی مختلفی داره. مثلاً توی ترکیه همون ۲۰ لیره و توی بریتانیا همون ۱۹٫۹۹ پوند رو رو ازتون می‌گیرن و یه پنی از ۲۰ پوند رو بهتون برمی‌گردونن.
مشکل اینجاست که شما همیشه توی جیبتون یه مشت سکه به‌دردنخور مسی دارین که جیرینگ جرینگ (نسخه کلکته: جیلینگ جیلینگ) صدا می‌ده و آدم احساس می‌کنه عینهو همون صدا رو می‌شنوه که یه قاطر مزین به انواع سکه‌ها و خرمهره‌ها از خودش در می‌کنه.
البته به تعداد انسان‌ها راه‌های خلاصی از این سکه‌ها وجود داره. اما تابلوترینش اینه که همه رو بریزن توی یه بطری پلاستیکی دو لیتری خالی و روش بنویسن هدیه به فلان انجمن حمایت از نی‌نی‌ها. یه راه دیگه‌ش اینه که هر وقت از مترو رد می‌شین و خواننده‌ها و نوازنده‌های دوره‌گرد رو می‌بینین، جیبتون رو خالی کنین توی کیس سازشون. راه ضایع‌ترش اینه که این‌جور سکه‌ها رو بندازین به دوستاتون به جای چند پوندی که ازش قرض کردین. اون‌وقت به جای اون سکه یه پوندی که ازش قرض کرده بودین تا یه چایی بخرین، می‌تونین تا ۱۰۰ سکه یه پنی قدرت مانور داشته باشین برای برگردوندنشون. البته انسان عاقل با این مقابله به مثل، فرصت قرض کردن دوباره رو از دست نمی‌ده مگه این‌که مخش پاره سنگ ورداشته باشه.
راه پیشنهادی من ریختن این سکه‌ها در کشوی بالایی میز برای تلقین حس پولداریه. یعنی همیشه این حس همراهتون هست که من پول دارم و ذوق‌انگیز و باقیلی‌ویلی خواهید بود.

ادامه

من و برادر بزرگ و دوربین و دست‌های آلوده

دوستان اصرار دارن من چند کلمه‌ای باهاتون صحبت کنم (با لهجه معاون کلانتر). عرض کنم حضورتون که فعلاً در حال بلغور کردن یک مشت کلمات با بار حقوقی هستیم که مرتبط با امور ادیتوریال و مباحث سلامت کار و این خرت و پرت‌هاست. چیزهایی که بهتون می‌گه مثلاً در ارتفاع فلان متری باید حداقل با لبه پشت‌بوم دو متر فاصله داشته باشین تا اوف نشین.
از اون طرف (منظورم اون یکی طرفه) به شدت در حال گشت‌وگذار در وب‌سایت‌های مسکن هستم تا بلکه با دو جوان رعنای لندهور دیگه یه خونه سه‌خوابه بگیرم و مسلماً می‌دونین که این مبحث مهم احتیاج به شناسایی محله‌ها داره تا بلکه مکان (غلط کردی فکر بد کنی) مناسبی برای زندگی اجاره بشه. از طرف دیگه (این بار منظورم همین طرفه) جالبیاتی چون تعدد دوربین‌های CCTV در مترو، خیابون، در توالت، خونه ما، خونه شما و حتی اتاق تمساح‌ها باعث می‌شه فکر کنم که حتی نباید دست کنم توی دماغم چون عن‌قریب از یه جایی پخش می‌شه و برادر بزرگ نگام می‌کنه. از قرار معلوم توی لندن ۵۰۰ هزار تا و در کل بریتانیا چهار میلیون و دویست هزار تا از این دوربین‌ها هست که در هر ثانیه قربون قد و بالامون می‌رن.
نکته بعد این که هنوز غذا خوردنم در وضعیتی شخمی به سر می‌بره. غذاها عموماً سر و شکل خوشگلی دارن اما مزه ندارن. میو‌ه‌ها کلاً خوشگل و موشرابی و در ظاهر دوسش داری حسابی اما از لحاظ مزه، طعم گچ فراوری شده با پودر لپه نارس رو می‌دن. با همه اینها اوضاع چندان بد نیست و فکر می‌کنم وقتی برم خونه خودم، همه چیز بهتر می‌شه (اسمایلی امید به آینده).

سفرهای استانی عصیان – بخش دوم

خبر خوش اشکمی این‌که امروز صبح را هم با حلیم آغاز کردم. پس از آن‌که بخشی از حلیم مراحل بلع و هضم و جذب را طی کرد، یعنی حول و حوش ساعت ۱۰ صبح به راه افتادم به سوی شرق گیلان. در واقع مسیر لنگرود، کلاچای، املش، چابکسر را طی کردم و رسیدم به رامسر. بعد از توقف یک ساعته به سوی تنکابن (شهسوار) رفتیم و ناهار را خوردیم که شامل کباب ترش، ماهی سفید و میرزا قاسمی عزیزم بود که جا داره همین‌جا و از همین تریبون ازشون تشکر کنم که ساعات خوبی رو برای من ایجاد کردند و البته لازم می‌دونم که از پدر و مادر و معلمم هم یک سپاس ویژه داشته باشم همین‌جور الکی.
بعد هم طبیعیه که یک سری به متل قو بزنم و سر و گوشی آب بدم. چون طبیعیه پس بدیهی هم هست که این کار رو هم کردم. اما ساعت ۶ عصر که از متل قو آهنگ برگشتن کردیم (نگران نباشید چون آهنگش مجازه)، دهنمان آسفالت شد و غیره‌مان هم سرویس کردید چرا که در ترافیک وحشتناک رامسر یک ساعتی گرفتار بودیم.
حالا هم در خانه آرمیده‌ام و منتظرم محبتتان برایم مشتعل شود. فردا به سوی تهران خواهم رفت و شاید دوباره برگردم چند روزی در شمال که گرسنه از دنیا نروم.