فیلم کوری رو امروز دیدم. قبل از این بارها کتابش رو که شاهکار José Saramago (ژوزه ساراماگو) است خونده بودم. فیلمش چندان به قدرت کتابش نیست اما دیدنیه واقعاً. قدرت کتاب در اینه که موضوع توی تخیل بیشتر از فیلم برجسته میشه. یکی از ویژگیهای این داستان در فرم نوشتاریش اینه که نویسنده هیچوقت از کسی اسمی نمیبره. به عبارت دیگر شخصیتهای کتاب بیاسم هستن. همه جا اونها رو با یه صفت میبینیم. مثلاً چشمپزشک، پیرمرد چشمبندزده یا دختر عینکی. این باعث میشه از همون اول از همه اونها یک تصویر بسازیم که مهمتر از اسمشونه. در ضمن ساراماگو علاقهای هم به استفاده از نقطه و ویرگول و نشانههای مشابه نداره و این فهم نوشتهش رو برای خواننده کمی پیچیده میکنه (بخشی از کتاب رو بخوانید).
اما فیلم هم روایت همین داستانه. کوری سفید نه سیاه باید یک جور تقاص پس دادن انسانها باشه به رفتار غیراخلاقیشون. یک پایان دنیا که عامل تخریبش از درون انسانها میاد و کمی عجیبتر از یک ویروس عادیه. بازگشت به حیوانیت و در کنار همه اینها یک زن که نماد عشق واقعیه و تنها کسیه که کور نشده. یک راهنمای ارشد، یک فرشته نجات یا با کمی اغراق چیزی شبیه به یک پیامبر اما نه آسمانی. خیلی از نماهای فیلم از روی یک زمینه سفید شروع میشن تا حس کوری سفید رو به بیننده القا کنه.
از فیلم لذت بردم. تأثیرگذارترین بخشش جایی بود که زنانی که برای غذا مجبور به خودفروشی به عدهای کور دیگر شدن، تا بقیه از گرسنگی نمیرن، جسد یکیشون رو روی دست برمیگردونن به خوابگاه. دیوانهکننده بود این پلان!
کوری
کوری
هیچکس چیزی نپرسید، فقط چشمپزشک گفت اگر روزی باز بینا شدم، توی چشم دیگران خوب نگاه میکنم، انگار که بخواهم روحشان را ببینم،
پیرمرد چشمبندزده گفت روحشان،
یا جانشان، اسمش فرقی نمیکند، آنوقت است که در کمال تعجب میبینیم با آدمی سر و کار داریم که چندان درس نخوانده،
دختر عینکی گفت در درون ما چیز بینامی هست، ما همان چیزیم.
کوری – ژوزه ساراماگو