آقای خاتمی عصبانی بشوید

آقای خاتمی!
در سنت ایرانی اگر کسی برای ما یک لطف کوچک می کرد، تا ما چند برابر آن را تلافی نمی‌کردیم احساس رضایت نمی‌کردیم. استاد! ما به خاطر اصلاحات، به خاطر آزادی، به خاطر دموکراسی بارها زندان رفتیم و عذاب کشیدیم. بگذارید از شما انتظار داشته باشیم که حداقل عصبانی بشوید. سینا مطلبی بارها در دفاع از جنبش اصلاحات مقاله نوشته است. شما به او و به ما مدیون هستید. حداقل کمی عصبانی بشوید و بگذارید ما بفهمیم عصبانی هستید. ادامه نامه سید ابراهیم نبوی خطاب به خاتمی

لینک و لونک

مدار صفر، یکی از شعرای منه که تو شماره چهار سیاه سپید منتشر شده.
– سایت اختصاصی علیرضا عصار.
جامعه ایرانیان کاربران فناوری اطلاعات، یه سایت با یه کیلومتر اسم.
باشگاه جوانان ایرانی، یه جور فوروم یا تابلوی بحث فعاله تو همه زمینه‌ها.
یاهو! یه سایته که خیلی سعی کرده شبیه یاهو باشه البته به فارسی.
– سایت آسمون یه بخشی داره با نام هنرمندان جوان. از اون جا میشه آهنگایی رو که ملت ساختن و خوندن گوش کرد. من از طلوع آبی خیلی خوشم اومد.
– یه سایت که به درد کسایی می‌خوره که به تناسخ اعتقاد دارن. اگه می‌خواین بدونین که تو زندگی قبلیتون کی بودین و چه می‌کردین یه کلیک رو این لینک بکنین.
واسه من که گفت که زنی بودم در جنوب ژاپن تو سال ۱۲۵۰ میلادی (۷۵۳ سال پیش) که شغلم یا چوپانی بوده یا سوارکار بودم یا جنگلبان. اما انگاری همه کسایی که تو همین روز به دنیا اومدن همین شغل و داشتن و همین ژاپنیه بودن.

مسیر سبز

گیرم که راه را پیدا کرده باشم،
با چاه‌هایش چه کنم؟
و با کوره‌راه‌هایی که راه می‌فریبند؟
و زندگیم…
که دریاچه‌ای‌ست نا آرام، ناپیدا…
در انتهای دره‌هایی بن‌بست…
پسِ پشتِ بیشه‌ای نامحدود!
تنگنای طاقتم را چه کنم؟
که پیاله‌های سراب می‌نوشد.
گیرم که راه را پیدا کرده باشم،
زبان تشنه‌ام را کجا بیاویزم؟
و در کدام برکه کمی خیال بیابم…
که دلخوشی توشه‌ام باشد؟

کلمه

خدا کلمه را انداخت وسط
و سوت زد بازی شروع…
آدم شوت زد… شد حوا
حوا گرفت… شد هوا… این هوا!
هوا جاخالی داد
شد کوه… دریا
ماه… ستاره
کلمه هنوز توی بازی‌ست
گیرم اینجا به شکل سر من
بزن… نمی‌ریزد… می‌شود
هرچند که تو (…)
محمدحسن مرتجا

جنگ‌زدگان

اصولاً جلف‌ترین و مسخره‌ترین و شعاری‌ترینِ مجری‌های تلویزیونی دنیا تو همین صدا و سیمای خودمون پیدا می‌شه. یکیش همین یارو واحدیه که فقط بلده شعار بده. تو مراسم کمک به عراقیان جنگزده که امروز برگزار می‌شد آقا اومدن و از یه آبادانی جنگزده پرسیدن شما از مردم عراق کینه‌ای ندارین که حالا بهشون کمک می‌کنین؟ ایشون هم طبعاً فرمودن خیر. جواب گهربار واحدی شنیدنی‌تر بود: خب معلومه که نه… چون این برادر جنگزده‌مون می‌دونن که اونا که حمله کردن همه دست‌نشانده بودن.
من موندم تو حکمت این کلام. یاالعجب. واحیرتا. ببینین خدا چی آفریده تو ایران زمین!

همین جوری برای خودم

شاید این حق من نباشد که به تو بگویم که هستی یا چه. اما گریزی نیست. گاهی آدم مجبور می‌شود. بعضی کارها وقتی تکرار می‌شوند مسلسل‌وار مثل آهنگی هستند که چند باره و هزار باره می‌شنویشان و یک هو می‌بینی که مجموع تکرارشان انگاری یک آهنگ تازه شده‌اند. انگاری یک چیز تازه به تو می‌گویند یک باره و تو این بار نمی‌توانی ساکت بنشینی. قطعش کنی اگر و چشم‌هایت را هم ببندی و هر چقدر که بخواهی فکرش را نکنی نمی‌شود. چشم‌هایت را محکمتر می‌بندی از دفعه قبل اما انگاری تمام چین و شکن‌های مغزت را پر کرده. انعکاسش را توی خواب هم می‌شنوی. تا کنون چقدر به خوابه‌ایی که می‌بینی فکر کرده‌ای؟ مرورشان اگر بکنی می‌بینی که خواب‌های با موسیقی یا نیوده‌اند میانشان یا اگر بودند، انگشت‌شمار. آن وقت شاید مانند من به این برسی که حتماً آن موسیقی جایی از وجودت را اشغال کرده است. با تو عجین شده. با پوست و خون و گوشتت قاطی شده و حالا جزئی از سلول‌هایت است.
کارهای آدم‌ها هم بعضی اوقات مثل این موسیقی می‌مانند. کارهای روزمره‌ای که همیشه انجام می‌دهی با انجامش می‌دهند به خودی خود آن قدر برایت عادی شده‌اند که توجهی نمی‌کنی به آنها. اما به یک باره می‌بینی که تماماً شده‌اند همان آهنگ تکرارشونده که ناگهان پیغامی را به تو مخابره می‌کند و باز نمی‌توانی ساکت بنشینی و به حرف می‌آیی. و آن وقت هست که می‌گویی چه خوب یا چه بد! اعتراض می‌کنی و می‌آشوبی و عصیان می‌کنی. از این که کارهایت به تو وابسته نیستند و تو به آنها وابسته شده‌ای فوران می‌کنی. اولش می‌خواهی فرار کنی از آنها اما نمی‌شود. چشم‌هایت را محکمتر می‌بندی از دفعه قبل اما انگاری تمام چین و شکن‌های مغزت را پر کرده. آن وقت شاید مانند من به این برسی که حتماً آن کار جایی از وجودت را اشغال کرده است. با تو عجین شده. با پوست و خون و گوشتت قاطی شده و حالا جزئی از سلول‌هایت است.
می‌بینی؟ این جاست که می‌گویی به خود و یا دیگران و به کارهای خودت یا کارهای دیگران که تو حق نداشتی اینک ار را با من بکنی. که تنها بیایی و بروی. که مرا به خود بسته کنی و بعد رهایم کنی. که مانند یک زندانی فرار کنی. چرا که من تو را زندانی نکرده بودم. تو بودی که مرا اسیر خود ساخته بودی. که زندان اگر فرار کند، زندانیش را نیز لاجرم با خود به این سو و آنسو خواهد کشاند و بیچاره زندانی بی‌چاره!

وصیت

نیمی از سنگ‌ها، صخره‌های کوهستان را گذاشته‌ام
با دره‌هایش، پیاله‌های شیر، به خاطر پسرم
نیم دیگر کوهستان، وقف باران است.
دریای آبی و آرام را
با فانوس روشن دریایی را، می‌بخشم به همسرم
شب‌های دریا را، بی‌آرام، بی‌آبی، با دلشوره فانوس دریایی
به دوستان دور دوران سربازی که حالا پیر شده‌اند، فکر می‌کنم
یکی یا چند هم مرده‌اند.
رودخانه که می‌گذرد زیر پل، مال تو، دختر پوست کشیده‌ی من به استخوان بلور!
که آب پیراهنت شود، تمام تابستان.
هر مزرعه و درخت، هر کشتزار و علف را شش دانگ به کویر بدهید
به دانه‌های شن، زیر آفتاب
از صدای سه‌تار من
بندبند پاره‌پاره‌های موسیقی
که ریخته‌ام در شیشه‌های گلاب و گذاشته‌ام روی رف
یک سهم به مثنوی مولانا دو سهم به «نی» بدهید
و می‌بخشم به پرندگان
رنگ‌ها، کاشی‌ها، گنبدها
به یوزپلنگانی که با من دویده‌اند
غار و قندیل‌های آهک و تنهایی
و بوی باغچه را
به فصل‌هایی که می‌آیند
بعد از من.
بیژن نجدی

یک ترکه، صد نگاه

فرض کن که یک تکه چوب هستی. یک تکه چوب باریک به درازای دو یا سه کف دست و با گره‌های کم و بیش متعدد. با پوستی نه آنچنان خشن که نوک انگشتان کسی را بیازارد و نه آنچنان که خوابشان کند. تنها یک تکه چوب که یک ماهی هست که از شاخه جدا شده و روی زمین میان صدها مانند خودش خوابیده است. آن وقت دوست داشتی که چه کاره باشی؟
می‌توانستی همان ترکه‌ای باشی که برای شروع آتشی به کار می‌برند. از همان‌ها که چند تایش را روی کاغذها و برگ‌ها می‌گذارند تا آتشی را بگیراند. سرآغاز یک آتش خوب که برای بریان کردن کبابی لازم است. می‌توانستی ترکه‌ای باشی در دست کسی، که برای کشیدن خط روی زمینی خاکی به کار می‌رود. برای کشیدن تصویری از یک منطقه و برای نشانی دادن یا نقشه‌ای از خاکریز دشمن. می‌توانستی جزئی از تعداد ترکه‌هایی باشی که کسی کلبه‌ای کوچک با آن می‌سازد و بر روی کتابخانه‌اش می‌گذارد. می‌توانستی در دست کودکی باشی تا با آن لانه مورچه‌ها را به هم بریزد و از احساس به هم ریختن جماعتی منظم لذت ببرد. یا شاید قسمتی از فقرات یک بادبادک که ارکان استواریش یاشی و با او به آسمان سفر کنی.
بگذار باز هم بگویم. می‌توانستی ترکه‌ای باشی برای تنبیه یک کودک شیطان. از همان‌ها که بر کف دستشان می‌کوبند. معلمی یا پدری یا مادری. یا شاید بهتر بود برای تنبیه زیرانداز به کارت برند. تا پلشتی‌ها و خاک یک ساله را در آغاز سال نو از رویش بزدایی. اما از این میان من دوست داشتم (اگر آن ترکه بودم) تنها یک بار مرا از وسط به دو نیم کند فردی که سال‌هاست بوی جنگل به مشامش نرسیده و از عطر میانگاهم به سال‌های پابرهنگی کودکی بازگردد.

شوالیه ناموجود

کلاهت را بردار بی‌تربیت، نمی‌بینی به حضور پادشاه رسیده‌ای؟
چهره گوردولو از هم باز شد. صورتی بزرگ و سرخ داشت که مخلوطی بود از نژاد فرانسوی و عرب، با لک و پیس‌هایی پراکنده روی پوست زیتونی‌اش. چشمان آبی ورقلنبیده، با رگ‌‌های خونی، بینی خمیده و لب‌های کلفت داشت، موهایش بیشتر به بوری می زد ولی موج‌دار بود، ریشی زبر و پرپشت داشت که میانش پر بود از پوسته خاردار بلوط و خوشه‌‌های سیاه جو.
گوردولو شروع کرد به تعظیم کردن و سلام گفتن و یک ریز حرف زدن. همراهان اصیل‌زاده شاه که تا آن موقع جز فریادهایی شبیه نعره حیوان‌‌های وحشی چیزی از او نشنیده بودند، باورشان نمی‌شد که او بتواند حرف بزند. گوردولو پشت سر هم دولا راست می‌شد، نیمی از کلمات را می‌جوید، در جمله‌هایی که ادا می‌کرد به تته پته می‌افتاد، ناگهان از لهجه‌ای به لهجه دیگر می‌رفت، حتی می‌شود گفت از زبانی به زبانی دیگر، چه مسیحی و چه عرب. باری در این مخلوط کلمات جویده و گفته‌‌های نامفهوم به طور خلاصه آنچه می‌خواست بگوید تقریبا این بود:
«با دماغم زمین را خم می‌کنم، ایستاده جلو پا‌های شما به خاک می‌افتم، و خودم را رعیت بسیار عالی مقام اعلیحضرت بسیار بسیار حقیر می‌پندارم، به خودتان دستور دهید، تا از خودم اطاعت کنم!»
قاشقی را که به کمرش بود سر دست بلند کرد و گفت:
«و هنگامی که اعلیحضرت می‌گوید: “من دستور می‌دهم، من فرمان می‌دهم، من می‌خواهم”، و این کار را به کمک تعلیمی‌اش انجام می‌دهد، می‌بینید، من هم تعلیمی‌ام را بلند می‌کنم و فریاد می‌زنم: “مو دستور می‌دُم، مو فرمان می‌دُم، مو مِخوام، و شما سگ رعیت‌ها تا موقعی که هستید باید از مو اطاعت کنید، وگرنه دستور میدُم به چهارمیختان بکشند، و تو، همین تو پیری، با ریش و قیافه پیرمردانه‌ات نفر اول خواهی بود!»
رولان که شمشیرش را از نیام کشیده بود، گفت: «اجازه می‌دهید اعلیحضرتا با یک ضربه سرش را از تن جدا کنم؟»
باغبان سالخورده پادرمیانی کرد و گفت: «اعلیحضرتا من از طرف او از شما پوزش می‌طلبم. این یکی از آن دیوانه‌بازی‌های همیشگی‌اش است. موقع حرف زدن با پادشاه قاطی کرده است، دیگر نمی‌داند کی پادشاه است، خودش یا مخاطبش.»…
شوالیه نا موجود – ایتالو کالوینو

حماقت

من نمی‌تونم بفهمم بعضی چیزا رو. احتمالاً زیادی خنگ شدم. چرا وقتی کسی حال و حوصله‌تو نداره، بهت مستقیماً نمی‌گه؟ یکی از بدترین حالت‌هایی که می‌تونه بهم دست بده اینه که چیزی رو بفهمم و خودمو بزنم به حماقت که چیزی رو نمی‌فهمم. خیلی عجیبه! این اولین باری نیست که از این اتفاقات برام میفته. حتماً یه جای کار من اشکالی داره. یه جایی که همیشه از من پنهونه. هیچ وقت نتونستم بفهمم که چرا خیلی‌ها به سرعت میان سراغم و از من خوششون میاد ولی به همون سرعت هم ازم فرار می‌کنن. نمی‌دونم… این خیلی اذیتم می‌کنه! بهتره یه کم بیشتر فکر کنم شاید بفهمم که مشکلم کجاست. فعلاً هم نمی‌نویسم. یعنی اینجا نمی‌نویسم. واسه خودم چرا. بدرود.

بلاگ اسکای

این روزها یه سرویس جدید برای وبلاگ افتتاح شده به نام BlogSky شاید خیلی از شماها دیده باشینش. مزایایی که این سرویس نسبت به پرشین بلاگ داره اینه که نظرخواهیش رو می‌تونید حذف کنید و این که شما می‌تونید برای نظرخواهیش هم قالب بسازید. در ضمن تبلیغی بالای وبلاگ‌ها قرار نمی‌گیره (البته در حال حاضر) کاربرها می‌تونن لوگوی خودشون رو در فضایی که در اختیارشون قرار می‌گیره آپلود کنن. اما این سرویس که نسخه آزمایشی خودش رو فعلاً در اختیار کاربرها گذاشته ftp رو (البته فعلاً) پشتیبانی نمی‌کنه (برای کسایی که می‌خوان مثلاً دات کام باشن اما پابلیش رو از فضای سرویس‌دهنده انجام بدن) و فقط دو جور قالب بیشتر نداره. واسه همین من دو تا از قالبهای فارسی گردون رو برای این سیستم هم آماده کردم. قالب‌های باغ و کهکشان. امیدوارم اون‌هایی که می‌خوان از این سیستم استفاده کنن به مشکلاتی که با سرویس‌های دیگه داشتن برخورد نکنن و در ضمن از قالب‌های جدید هم خوششون بیاد.