تئاتر بیشیر و شکر (کاری از گروه تئاتر پرچین) را برای سومین بار بود که عصر پنجشنبه میدیدم. اولین بارش در جشنواره تئاتر فجر گذشته بود و دومین بارش تمرینش را. اما آخرین باری که به تماشایش رفتم، وسوسه شدم که چند خطی درباره آن بنویسم.
روایت بیشیر و شکر روایتی امروزی از زندگی مردم امروز است که در مکانی مانند کافیشاپ شکل میگیرد. اینطور که پیداست، داستان بیشیر و شکر قصد ندارد تا همه قشرها را در کنار هم گرد آورد. داستان این نمایشنامه هم از نمادهایی تشکیل شده است که تماشاگر را وادار میکند که به دنبال نشانههای خود به اپیزودهای متعددش سرک بکشاند. جدا از روال عادی داستان که خوب پرداخت شده است، بیشیر و شکر میتوانست کوتاهتر از این باشد. به نظر میرسد که نویسنده به راحتی میتوانسته بخشهایی از اپیزودهای متعدد ٱن را حذف کند بدون آن که به بدنه داستان لطمهای وارد نماید. برای مثال اپیزود آخر بسیار طولانی شده و تاکید در به رخ کشیدن نشانههایی که رامیار درویش (با بازی فرهنگ ملک) نزد دخترانی که اغفال کرده تا این حد ضروری به نظر نمیرسید. اپیزود لاتها هم می توانست کوتاهتر از این باشد، هرچند بازی استادانه افشین هاشمی و بیان طنز خاص و لهجه قوچانیاش، اپیزود مفرحی را برای تماشاگران به ارمغان میآورد اما وجود شعری در این اپیزود که با اجرای مبارک (مهرداد ضیایی) و همراهی ترجیعبندگونه لاتها (من نمیشکنم) به یکباره روند دردناک روایت را به هم میپیچد و اندکی بیننده را از درگیری با حس دریافتیاش جدا میسازد.
ماه: اکتبر 2004
قدرت زن
یه زن (حالا چه فرقی میکنه، یه دختر) میتونه تو چند دقیقه مسافرتت رو به هم بزنه، حتی اگه زن تو نباشه. کافیه زن همسفرت باشه. یه زن میتونه تو رو وادار کنه به جای این فیلم، اون فیلمو ببینی، حتی اگه رفیقت نباشه. یه زن میتونه ساعت ورزش کردنت رو تغییر بده، حتی اگه دوستدختر پارتنر ورزشت باشه. هی اصلا یادم نبود یه زن میتونه تخت جمشید رو آتیش بزنه یا حتی از اون هم بالاتر آدم و شونصد میلیارد نسل بعدشو از بهشت بندازه تو زمین.
گرچه من زمین رو دوست دارم، جنس لطیف رو هم ایضا، اما خداییش حوریهای بهشتی یه چیز دیگهن. همچین یه نموره وظیفهشون مشخصتره، ادا اصول ندارن، روی اعصابت هم اسکیت نمیرن.
آخیش… یه کم سبک شدم!
بی شیر و شکر
عصر جمعه، چند ساعتی به دیدن تمرین نمایشنامه بی شیر و شکر گذشت که اتفاقا از معدود تئاترهایی بود که توی جشنواره تئاتر سال قبل دیده بودمش. یه نمایشنامه چند اپیزودی به کارگردانی حمید امجد و مهرداد ضیایی که چند تا از دوستان و آشناهام هم توش بازی میکنن. داستان این نمایش توی یه کافی شاپ امروزی میگذره. این نمایشنامه در تالار قشقایی تئاتر شهر از همین یکشنبه (فردا) اجراش رو شروع میکنه و بهتون جداً توصیه میکنم که ببینیدش. اخبار و اطلاعات مربوط به گروه تئاتر پرچین و این نمایش رو میتونین توی سایت اختصاصی این گروه مشاهده کنین که از قضا افتخار طراحی و میزبانیش با خودمون بوده.
پینوشت:
عکسها (آرش عاشوری):
۱- سری اول
۲- سری دوم
مطالب:
پرستو دوکوهکی
حمیدرضا نصیری
پاییز در راه
میدونی چیه؟ فصل واقعاً داره عوض میشه نه اسماً. اینو میشه از لباسهای تابهتای مردم فهمید. از اینکه بعضیهاشون پولوور پوشیدن و بعضیها هنوز از لباس آستینکوتاه دل نمیکنن. از روپوش مدرسه بچهها. از بوی حلیم. از لرز سر شب. از سرماخوردگیهای بروبچهها. از افسردگیهای مختص فصل پاییز. ترافیک سنگین تهرون که این روزها سنگینتر هم میشه. روزهایی که زودتر از همیشه میرن و شبهایی که زودتر از همیشه میرسن. یه چیز دیگه هم هست. لباسای رنگارنگ و جورواجور که همیشه توی نیمه دوم سال ویترین بوتیکها رو متنوع میکنه. این یکی واقعاً دوستداشتنیه. نیست؟
زندگینامهی نورهود العصیان الاهیجی
بندِ نخستِ دیمهی نخست: چنین گوید “ابن نظام الدین نورهود العصیان الاهیجی تاب الله عنه” که من مردی دبیرپیشه بودم از گروه مهندسین در گیلان زمین، و به کار تعلیم سرگرم بودم و چندگاهی در آن پیشه کارپردازی نموده در میان نزدیکان آوازهای یافته بودم. در سیف سال یک هزار سیسد و هفتاد و هشت (۱۳۷۸) که کار بر من سخت آمد از لاهیجان برفتم که هر نیازمندی که در آن روز خواهند خداوند والا و پاک روا کند. به طهران رفتم و دو خاست نماز بکردم و نیازمندی خواستم تا خدای والا و خجسته مرا توانگری دهد. چون به پایتخت آمدم گروهی در کار طراحی و میزبانی سایت دیدم. آن هنگام، به مـُروا گرفتم و با خود گفتم: خدای خجسته و والا نیازمندی مرا روا کرد.
– بیخیال بابا جان!!
یه کم غرغر
حالم بده به گمونم. چرا؟ نمیدونم حقیقتش. شایدم میدونم نمیخوام بگم حتی به خودم. احساس میکنم همه چیز قاطی پاطی شده. هیچ چیز سر جای خودش نیست. وقتی که فکر میکنی یه کاری رو شروع کردی و حالا پا در هوایی. موندی وسط یه دو راهی. از یه طرف همه چیز داره میره رو به جلو از طرف دیگه احساس میکنی که اونایی که باید جدی باشن و همراهت، نیستن. شاید هم احتیاجی به جدی بودن ندارن، چون کارا خلاصه پیش میره حالا بد یا خوب. اصلا نمیدونم قراره یه روزی درست بشه یا نه؟ یا شاید هم قراره همین وضع بمونه! اگه اینجوری باشه مسلماً ادامهش کار مزخرفیه. جلوی کار اشتباه رو باید زود گرفت. میدونم نوشتن اینا هم فایده نداره. شاید فقط یه جور سبک کردن دل باشه که خیلی سنگین شده این روزا. شایدم تاثیر بذاره. البته بعید میدونم اصلا مهم باشه واسه کسی که باید باشه.
یه شب خوب
شب خیلی خوبی بود دیشب. یکی از بچههای دانشگاهمون زد به سرش و تصمیم گرفت که بعد از ۶-۷ سال از فارغالتحصیلی یه تعداد رو جمع کنه دور هم. این بود که دیشب رفتیم خونهش. یه تعدادی از بچهها رو که دیدم واقعاً خوشحال شدم. یه تعدادیشون رو هم که اگه نمیدیدم از نزدیک از حافظهم پاک میشدن. خیلی جالبه دوستایی رو ببینی که قبلاً کنار هم مینشستین و حالا هر کدومشون یه کارهای شدن. یه تعدادی ازدواج کرده بودن و با زن یا شوهرشون اومده بودن. خلاصه به حد فجیعی خوش گذروندیم. قرار شد هر چند وقت یه بار تکرار کنیم این دور هم جمع شدنها رو. تا ببینیم چی پیش میاد.
اسالم
یک مشت پسر و دختر شرور و شلوغ بودند که از اتوبوس پیاده میشدند در ارتفاعات سبز و مهگرفته اسالم. وقتی رسیدند به کلبهای که سقفش پر از تکههای پوست درخت بود، رضا یادش آمد که کلید را جا گذاشته است. روی سقف دریچه کوچکی بود که یک پسربچه محلی به زور خودش را وارد کرد و در را از پشت باز کرد. یکی از دخترها از توی کیفش پانصد تومانی تانشدهای را درآورد و به پسربچه داد:
– بیا… اینو بگیر واسه خودت شوکولات بخر.
پسرک خوشحال و متعجب از این که مقدار زیادی پول دارد به سمت پایین دره دوید. عصر که برگشته بود و دور و برم میپلکید، بیهوا پرسید:
– ببخشید آقا! شوکولات چیه؟