جعبه ابزار، گواهینامه تلویزیون و اینترنت ده مگابیتی

Tools Boxخیالم راحت شد. دیروز رفتم یه جعبه‌ابزار خریدم که از اره و رنده و دریل توش هست تا آچار و پیچ‌گوشتی. بیشتر چیزهایی که برای خونه می‌خریدم مثل میز کامپیوتر و کمد، از اینهایی بودند که باید روی هم سوار می‌شدن. از ایران با خودم دو تا از این آچارهای چندکاره آورده بودم که یه طرف پیچ‌گوشتیه و یه طرفش مثلاً انبردست و خرت و پرت‌های دیگه اما کفاف کار سنگین رو نمی‌دادن. سری قبل برای سوار کردن میزم اون‌قدر از پیچ‌گوشتی ریزش استفاده کردم که کف دستم تاول زد و هنوزم پوسته‌پوسته هست.
یکی از مشکلات اینجا اینه که من تا حالا یه پیچ پدر و مادردار ندیدم. پیچ‌هاشون به سرعت خوردگی پیدا می‌کنن و شکاف‌هاش وا می‌رن. اما حالا دیگه یه جعبه ابزار دارم که می‌تونم باهاش یه خونه پیش‌ساخته رو هم به هم بببندم. نکته جالبش اینه که فروش این طور چیزها محدودیت سنی داره. طرف باید مطمئن بشه که تو سنّت به اندازه‌ای هست که بتونی یه اره بخری و عقلت این‌قدری می‌رسه که ازش استفاده ناجور نکنی. همین مسأله برای لوازم آشپزخونه‌ای مثل چاقو و کارد هم صدق می‌کنه.
این خونه چند تا چیز دیگه هم لازم داره تا بشه خونه. اولیش یه تلویزیونه. برای خرید یه دستگاه تلویزیون هم باید مجوز گرفت! حالا نمی‌دونم این رو باید به حساب پیشرفت گذاشت یا عقب‌موندگی اینجا. هر چی که هست وقتی تلویزیون می‌خری به چند تا کانال رایگان بیشتر دسترسی نداری. اگه کانال بیشتری بخوای باید سر کیسه رو شل کنی. از طرفی باید هر ماه ۱۱ پوند هم به عنوان تی‌وی لایسنس بدی تا حق استفاده از تلویزیون داشته باشی.
معمولاً هم به صرفه‌ست که تلویزیون و تلفن و اینترنتت رو از یه شرکت بگیری تا ارزون‌تر برات در بیاد. مثلاً شرکت ویرجین این روزها یه بسته خدماتی خوب ارائه می‌ده. اینترنت پهن‌باند کابلی ۱۰ مگابیتی، ۱۵۰ کانال تلویزیونی و خط تلفن، ماهی ۴۴ پوند که دو ماه اول ۱۱ پوند فقط می‌گیرن برای خط تلفن و تلویزیون و اینترنت مجانیه. احتمالاً بریم سراغش.
اما باید سراغ یه چیز دیگه هم رفت. باید بگیم بیان برامون آنتن ماهواره نصب کنن تا بشه کانال‌های ایرانی رو هم دید. این موضوع به ویژه وقتی می‌خوای لیگ فوتبال داخلی رو دنبال کنی، حیاتی به نظر می‌رسه.

آژیر قرمز و کتاب‌های صوتی دوران کودکی ما

Khoroos Zari, Piran Pariدوران جنگ و زمان کودکی ما پر شده از یک سری صداهایی که هر از گاهی بر حسب اتفاق به پست یکی از اونها می‌خوریم، کلی خاطره برایمان زنده می‌شود.
بین همه صداهای بد و ترسناکی مثل صدای آژیر قرمز، نوارهای قصه‌ای که کودکی ما رو پر می‌کردن، شاید بشه گفت تنها دلخوشی بچه‌هایی بود که تنها دو تا شبکه تلویزیونی بیشتر نبود. اونها هم که بعضی وقت‌ها مثل ماه رمضون از اذان به بعد قطع می‌شدن.
علیرضا اکبری توی شرکت ۴۸ داستان یکی از کسایی بود که کلی داستان‌های قشنگ موزیکال رو ارائه می‌داد که توش افرادی مثل مرتضی احمدی، منوچهر آذری، منوچهر نوذری، نوشابه امیری و… صدای شخصیت‌ها رو در می‌آوردن. حالا هم این سایت لینک دانلود خیلی از این داستان‌ها رو گذاشته. من همه‌شون رو دانلود کردم و کلی این روزها دارم حال می‌کنم باهاشون. «خروس زری، پیرهن پری» احمد شاملو رو یادتون هست؟ «شهر قصه» و خاله سوسکه رو چی؟

من خدا هستم، پروردگار شما

رفقا. دوستان. عزیزان. بد نیست حالا که الکی دور همیم یه نقبی به گذشته بزنیم. قدیمی‌ها که می‌دانند. جدیدی‌ها که نمی‌دانند، برایشان یک وبلاگ دارم که پنج-شش سال پیش می‌نوشت و الحق که خدا می‌نوشت. این شما و این وبلاگ متروکه خداوند که جداً مجموعه‌ای از بهترین طنزهایی است که از بدو تاریخ وبلاگی فارسی و دوره کرتاسه وبلاگ‌نویسی تا کنون خوندم. وبلاگ خداوند مدت‌ها بعد فیلتر شد و در آدرس جدیدی شروع به کار کرد که متأسفانه بعد از دو پست دوباره متوقف شد. این یک نمونه از طنزهایی که با این امضا نوشته می‌شد: من خدا هستم، پروردگار شما:
آقا دیدید! بالاخره نتیجه‌ی تحقیقات هم معلوم شد! زلزله‌ی بم بدون هیچ شک و تردیدی کار سعید امامی بوده. بی‌شرف این مامور قیر جهنم رو دور زده و تونسته ده دقیقه یواشکی بره تو اتاق فرمان و این زلزله رو راه بندازه.
به هر حال خیال تون راحت که دهنش صافه. فعلا داریم با شیشه نوشابه درباره‌ی جزئیات ازش اعتراف می‌گیریم اما چون یارو وقتی زنده بوده، خیلی این کاره!! بوده گمونم کار به زمزم خانواده بکشه!
راستی به این بمیای تازه وارد هم حال اساسی دادم خفن! نفری یه خونه دوبلکسِ آشپزخونه اوپن تو خوش آب و هواترین نقطه‌ی بهشت، دو تا حوری و غلمان بسته به نیاز! و سه بطر شراب سنت ملنیوم ۱۹۴۵ بهشون دادم برن حال کنن عجالتا!
می‌گم خیلی خوش حالین خدا به این توپی دارینا!

کلیک کلیک تا تیتراژ پایانی

هی پسر دقت کردی که چند وقت است می‌خواهی آی‌تی و این‌جور چیزها بنویسی و گیر داده‌ای به چیزهای دیگر؟ فکر می‌کنم کم‌کم باید عصیان را از رده وبلاگ‌های آی‌تی خارجش کرد. فعلا همان روزنوشت برایش اسم مناسب‌تری است.
نوشتن از اینجا یا از آدم‌هایی که می‌بینم شاید برای شما نباشد. دیگر حکم یک جور بایگانی ذهنی را دارد. می‌نویسم که یادم بماند. شاید یک روزی که دارم توی گوگل دنبال یک گمشده می‌گردم، دوباره برسم به بایگانی خودم و یادم بیاید که چه بوده و چه شده. فعلاً هم تمام نوشته‌های غیرروزنوشتم یک گوشه خاک می‌خورند و بعضی‌هایشان هم پاک می‌شوند. غذای تاریخ مصرف گذشته را که دیگر نمی‌شود استفاده‌اش کرد. هر چند گرمش کنی یا توی مایکروفر بگذاری‌اش. بگذریم…
اوضاع چندان بد نیست رفیق. دو هفته‌ای را تعطیلم. تعطیلات سال نوی میلادی. حسودیت هم نشود. این به دو هفته تعطیلی نوروزت به در. قرار بود با گروه یک سری بروم نمایشگاه CES لاس‌وگاس که به خاطر طولانی شدن روند ویزا نشد. پریود مغزی یک دوست عزیز هم مانع شد تا این دو هفته تعطیلی دو نفری خوش بگذرد. حالا شاید یک فکر دیگری کردم برای این چند روز. شاید با چند تا دوست دیگر چند روزی را در ادینبورگ سر کنم. این شهر اسکاتلندی باید چند تایی چشمه برای من رو کند. از اینها هم بگذریم…
خلاصه چشممان به جمال اسممان در آخرین برنامه کلیک روشن شد (نسخه فلشنسخه رم). نسخه انگلیسی‌اش را ببینید و اگر حسش بود یک سری هم بزنید به تیتراژ پایانی‌اش که کلی ذوق‌مرگمان کرد و منتظر کلیک فارسی باشید که به زودی خواهد آمد. شاید کمتر از یک ماه دیگر.

عدد بده

خیلی وقت‌ها اگر تکلیفت با خودت مشخص باشد، باز هم معلوم نیست که بتوانی به آن نتیجه‌ای که می‌خواهی برسی. بیشتر وقت‌ها هم علتش این است که دیگران تکلیفشان با خودشان و با تو معلوم نیست. آن‌وقت آدم می‌ماند که و یک معادله چندمجهولی که اِن‌فاکتوریل حالت دارد برای حل شدن. هیچ‌کدام این حالت‌ها هم معلوم نیست که آنی باشد که تو می‌خواهی.
هنوز درگیر رفتار اطرافیانم هستم. نمی‌دانم که باید کدام حرفشان، حسشان و رفتارشان را به عنوان رفتار اصلی در نظر گرفت. نمی‌دانم همه این‌طور هستند یا آدم‌هایی که به پست من می‌خورند از این ویژگی را دارند. یک جور رفتار سینوسی با این تفاوت که بردار زمانی‌اش نامشخص و غیرقابل پیش‌بینی است. در یک کلام پریود مغزی با بازه‌های زمانی متغیر.
به نظرم اگر بتوانم این معادله را حل کنم، اوضاع خیلی بهتر خواهد شد. مشکل تنها زمانی است که برای حل این مشکل چندمجهولی اِن‌فاکتوریلی نیاز دارم.

کلان گالبریت، خواننده‌ای بسیار جوان

این نوشته‌ای که جادی چندی پیش توی وبلاگش نوشت با عنوان توریسم اینترنتی رو کاملاً درک می‌کنم. جادی می‌نویسه:
در این سرعت، معنی خیلی چیزهای دیگه هم عوض می‌شود. معنی آپدیت کردن کامپیوتر و آنتی‌ویروس، معنی بازی‌های آنلاین و معنی سایت‌هایی مثل فیسبوک یا دیگر شبکه‌های اجتماعی.
دقیقاً از وقتی که به اینترنت پرسرعت دسترسی پیدا کردم، همین رو تجربه می‌کنم. الان یوتیوب برام یک معنای دیگه داره. مجموعه‌ای از محتوای بی‌انتها با شکلی ساده که نیازی به پیچیدگی زبانی هم برای درک نداره. برای همینه که این روزها ویدئوهای بیشتری پیدا می‌کنم. حالا هم با یکی که از توی یوتیوب پیدا کردم آشنا بشید:
کلان گالبریت زادهٔ ۱۹ دسامبر ۱۹۹۱ در هو سن وربرگ، کنت، یه خوانندهٔ انگلیسی با تبار اسکاتلندی و ایرلندیه (از ویکی پدیا). این خواننده که الان ۱۷ سالشه، سال‌هاست که داره می‌خونه و انصافاً صدای قشنگی هم داره. برای مثال این ویدئو رو ازش ببینین که آهنگیه به نام «به من بگو چرا» یا Tell me why.

دی‌وی‌دی قاچاق… اونجام دیدم، اینجام دیدم

چند روز پیش‌ها با عادل رفته بودم خرید و تصمیم گرفتیم یه غذای سریع هم توی کی اف سی بخوریم. حالا قرار نیست درباره فست‌فودها صحبت کنم. نکته یه چیز دیگه‌ست.
داشتم تصمیم می‌گرفتم چی سفارش بدم که یه خانوم چینی اومد و یه چیزی بهم گفت. البته این خیلی سخته که بگی شرق آسیایی‌ها دقیقاً کجایی هستن. همشون عین همن فقط من فکر می‌کنم ژاپنی‌ها و کره‌ای‌ها یه کمی خوش‌تیپ‌ترن. بگذریم…
این خانوم اومد و یه چیزی گفت و من هر چی فکر کردم منظورش چیه نفهمیدم. اولش فکر کردم مثلاً می‌خواد ساعت بپرسه یا یه سؤالی داره درباره غذا. بعدش دیدم هی تکرار می‌کنه سؤالش رو. خلاصه یه کم با تیونرهای شنوایی ور رفتیم و دیدیم می‌گه دیوید می‌خوای؟ حالا مشکل این بود که من به جز دیوید بکام اصلاً دیوید دیگه‌ای نمی‌شناختم. اون هم رفته بود آمریکا. بعدش دیدم داره کیفش رو نشون می‌ده. یه نگاهی به داخل کیفش انداختم که ببینم شاید یه ربطی باشه این وسط. بعدش کاشف به عمل اومد که منظورش دی‌وی‌دی هست. بعدترش هم کاشف به عمل اومد که اینها هم از اونان که دی‌وی‌دی کپی قاچاق می‌فروشن عینهو تهرون خودمون.
خلاصه جونم براتون بگه که اینجا هم از این دی‌وی‌دی‌ها پیدا می‌شه که البته بازارش دست چینی‌هاست. یاد یه گزارش افتادم که چند هفته پیش دیدمش. جریانش این بود که پلیس توی یه هفته اولی که به طور آزمایشی توی سه منطقه شهر گیر می‌ده به این دی‌وی‌دی‌های قاچاق، ۹۰ هزار تا دی‌وی‌دی پیدا می‌کنه. درآمد حاصل از فروش این دی‌وی‌دی‌ها هم صرف معاملات مواد مخدر می‌شه.
یه مورد مشابه دیکه هم اینجا دیدم، از این بازی‌هاست که طرف سه تا درپوش نوشابه رو ورمی‌داره زیر یکیشون یه سنگ می‌ذاره مثلاً. بعدش مردم رو می‌کشه جلو و درپوش‌ها رو تند و تند جابه‌جا می‌کنه و می‌خواد که حدس بزنین این سنگه زیر کدومه اینهاست. خلاصه مردم رو سرکیسه می‌کنن. اونجام دیدم، اینجام دیدم.

سیستم فروشگاهی آرگوس

Argosنمی‌دونم این چیزهایی که اینجا می‌نویسم چقدر به دردتون می‌خوره. شاید هیچی. اما برای خودم یه جور وقایع‌نگاریه که بعداً می‌تونم بیام سراغش. بعضی وقت‌ها هم ایمیلی یا نظری می‌نویسن برام که می‌فهمم به در چند نفری خورده این نوشته‌ها. بگذریم. این روزها هر وقت که تونستم، بعد از کارم رفتم سراغ خرید خرت و پرت برای خونه. اینجا معمولاً خونه رو مبله اجاره می‌دن اما منظورشون از مبله، تختخواب و میزناهارخوری، ماشین لباسشویی و یه دونه مبله. البته بعضی‌ها هم خونه رو بیشتر از این مجهز می‌کنن. اما اینی که من اجاره کردم، باید براش حتی قاشق و چنگال خرید.
مردم معمولاً از دو تا فروشگاه این چیزها رو می‌خرن. برای این‌که همه جور چیزی توش پیدا می‌شه و ارزون‌تر از جاهای دیگه هم هست. IKEA (که توی ایران بهش می‌گن ای کِ آ و اینجا می‌گن آی کی آ) و Argos (آرگوس). اولی که یه برند سوئدیه، توی ایران بیشتر به عنوان جایی که محصولات چوبی داره شناخته می‌شه اما اینجا توش حتی غذای سوئدی هم می‌شه پیدا کرد. این یکی رو هنوز وقت نکردم برم. اما آرگوس که یه جور فروشگاه زنجیره‌ایه، سیستم مکانیزه جالبی برای فروش داره.
فروشگاه‌های آرگوس تشکیل شده از یک سری میز که روشون کاتالوگ فروشگاهه و یه دستگاه الکترونیکی. شما از توی کاتالوگ محصول مورد نظر رو می‌پسندی و شماره شناساییش رو وارد دستگاهه می‌کنی. اونجا بهت می‌گه توی انبار این فروشگاه چند تا موجوده. بعدش شماره رو روی یه کاغذ می‌نویسی و این کار رو برای چیزهای دیگه‌ای که می‌خوای ادامه می‌دی. بعدش یا می‌تونی بری سراغ فروشنده‌ها تا پولش رو بدی و بهت رسید بدن یا این که بری سراغ یه دستگاه‌هایی که شبیه خودپرداز بانکه و تو فروشگاه هست. کدهای شناسایی رو به دستگاه می‌دی، روی دستگاه عکس و مشخصات اون وسیله رو می‌بینی و موجودیتش چک می‌شه. بعد پولش رو با کارت پرداخت می‌کنی و دستگاه بهت رسید می‌ده. حالا می‌مونی تا صدا کنن و جنست رو بهت تحویل بدن. یا می‌تونی ازشون بخوای که به آدرسی که می‌دی بیارنش.
کل پروسه انتخاب می‌تونه به صورت آنلاین هم انجام بشه که بحثش جداست.
البته بعضی وقت‌ها همه چیز به این خوبی پیش نمی‌ره. مثلاً رخت‌آویز خریده بودم موقع نصب‌کردن یه لولای پلاستیکیش شکست. بردمش اونجا لولا رو برام عوض کنن. گفتن باید کل رخت‌آویز رو بیاری، یه دونه نو ببری. زیاد منطقی به نظر نمی‌رسه.
با همه این حرف‌ها فکر می‌کنم عاقلانه‌ست اگه کم‌کم سر و کله چنین سیستم‌های فروشی توی ایران و به خصوص شهرهای بزرگ پیدا بشه.
پ.ن: این لوگوی بالا رو هم محسن خان امامی زحمتش رو کشیدن. بفرمایین انار شب یلدا.

ما تک‌سلولی‌های مقیم زمین

کافی است یک کمی از زمین ارتفاع بگیری و به مردم و رابطه‌هایشان نگاه کنی. اگر فارغ باشی از روابط کم‌کم به این نتیجه خواهی رسید که همه رابطه‌ها را می‌توان به چند دسته ساده کرد. انگاری که از همه‌شان مخرج مشترک گرفته باشی یا یک ضریب بکشی از تویش بیرون و بقیه را بچپانی داخل یک پرانتز. اصلاً گاهی لازم است که رابطه‌ها را ساده کنیم. غیر از این آن‌قدر دسته‌بندی روابط زیاد می‌شود که مخت گنجایش جداسازی هر یک را ندارد. یک دسته ورق بازی را بهتر است به خال‌هایش تقسیم کنی تا بنابر اعدادش. آن‌وقت چهار دسته ورق بیشتر نخواهی داشت اگر جوکرها را داخل آدم حساب نکنی. گرچه جوکرها همیشه در حاشیه‌اند اما شاید بتوان در بعضی بازی‌ها آنها را پررنگ‌ترین ورق‌ها به حساب آورد.
حالا کم کم به این نتیجه می‌رسم که آدم‌های دور و برم چند دسته بیشتر نیستند. اگر بخواهم آنها را بنابر جنسیت تقسیمشان کنم به سختی توی دو دسته جا می‌گیرند. همه‌شان با یک اختلاف جزئی در بلندمدت یک جور رفتار از خودشان بروز می‌دهند. یک‌جور عاشق می‌شوند و یک جور دوستت دارند. یک نوعی خاصی می‌پسندند و یک طور خاصی دوست دارند که دوست داشته شوند. این طرح وقتی کامل می‌شود و شکل یک پازل کامل‌شده نقاشی را به خود می‌گیرد که در مقابل فرد مورد نظر دو انتخاب همزمان وجود داشته باشد. اگر تو یکی از این انتخاب‌ها باشی می‌توانی ببینی که چطور رفتاری که با تو می‌شود، نظیر به نظیر با دیگری می‌شود. وقتی دیگری با تو تفاوتی ندارد و تو با دیگری همچنین، ثابت خواهد شد بر تو که تو و دیگری در یک دسته جای گرفته‌اید و او با تجربه‌های قبلی‌ات در یک دسته جای گرفته‌اند. ما انسان‌ها در عین پیچیدگی دسته‌بندی‌های ساده‌ای داریم در حد تک‌سلولی‌های مقیم زمین. مهم این است که برای این که از هم خسته نشویم همدیگر را تعویض می‌کنیم و تعویض تکراری آدم‌ها ما را به نتایج تکراری خسته‌کننده‌ای می‌رساند که تهش رسوب هر یک از ما در گلوی آخرین شانسمان است. این آخرین شانس همان است که خیلی‌ها اسمش را گذاشته‌اند همسر. شانس اگر بیاورم، ترجیح می‌دهم جوکر باشم. خارج از آدمیزاده. صبرم کم نیست. منتظر می‌مانم تا نوبت بازی به من هم برسد.

خونه آدم بزرگه

آخر هفته‌ای که گذشت، اسباب‌کشی کردم به خونه‌ای که با پناه اجاره کردیم. خوشبختانه خونه خوبی گیرمون اومد و قیمتش هم به نسبت جایی که گرفتیم، خیلی مناسبه. تقریباً نزدیک همون‌جاییه که مدونا هم زندگی می‌کنه. حالا این روزها منتظرم ببینم کی در خونمون رو می‌زنن تا وقتی من در رو باز کنم، ببینم مدونا آش نذری برامون آورده (دارین که اعتماد به نفس رو؟).
فعلاً خونه‌مون خالیه از وسایل. تنها چیزهایی که توش گذاشته بودن، اجاق گاز، یخچال، دو تا تختخواب، یه کاناپه و یه میز ناهارخوری بود. حالا باید کلی خرید کنم. از کاسه و بشقاب و لیوان گرفته تا آشغالدونی و آباژور و تلویزیون. خلاصه گمون نمی‌کنم تا یک ماه آینده این خونه سر و شکل بگیره. یکی از نقاط هیجان‌انگیز این خونه باغشه. در واقع یه حیاط که پر از گل و گیاهه و البته چندان به درد فصلی که توش هستیم نمی‌خوره. باید منتظر موند تا هوا گرم بشه. اینجا گاز گرون‌تر از برقه و باید حواسمون باشه به این‌که چه وقتی، چه چیز رو روشن می‌کنیم. از نظر مدیریت انرژی، اینها شدیداً معتقد به کنترل هستن. توی همه خونه‌ها دم و دستگاه‌های الکترونیکی برای گرم کردن جداگانه آب و شوفاژ یا وسایل گرمایشی وجود داره که قابل برنامه‌ریزی هستن. شما می‌تونین برنامه‌ریزی کنین که چه روزی و چه ساعتی شوفاژهاتون گرم بشه. اما با تمام اینها به طرز احمقانه‌ای خونه رو می‌سازن. به طوری که از سمت در ورودی خونه، یه موج سرما به سمت داخل خونه در حرکته.
خونه‌م تا تی‌وی سنتر ده دقیقه پیاده راهه. این خیلی خوبه چون دیگه مجبور نیستم بابت کارت یه ماهه مترو، نود و خورده‌ای پوند بدم. یه راهی پیدا کردم که از وسط وست‌فیلد رد می‌شه و کوتاه‌تر از همه راه‌هاست. از این درش وارد می‌شم و از یه در دیگه خارج که دقیقاً جلوی محل کارم در میاد. این‌جوری می‌شه اول صبحی از باد و بارون در امون بود و در ضمن یه ویندو شاپینگی هم کرد توی بزرگ‌ترین مرکز خرید اروپا.
احتمالاً یه دوچرخه هم بخرم. یه دوچرخه فروشی پیدا کردم که صاحبش یه نیمه‌ایرونیه به اسم منوچ (منوچهر). فارسی هم بلد نیست مطلقاً اما آدم بانمکیه و قیمت دوچرخه‌هاش هم خوبه. شاید این‌طوری بشه یه کم ورزش کرد هر روز. البته اگه توی سرما فریز نشم. این بود اخبار امروز. تا بخش بعدی خبر همه شما را به خداوند بزرگ و منان می‌سپارم.

مستند تعقیب و گریز یوفو در آسمان تهران

یکی از محبوب‌ترین مجله‌های دوران کودکی‌ام دانستنیها بود. اولین بار چهارم ابتدایی بودم (سال ۶۲) که دیدمش و برای من جذاب‌ترین مطالب، آنهایی بود که درباره موجودات فضایی بودند. آن روزها چقدر دسترسی مستقیم به اطلاعات کم بود. اما حالا وقتی توی اینترنت دنبال یک موضوع می‌گردی آن‌قدر از اطلاعات بمباران می‌شوی که تا به خودت می‌آیی می‌بینی که ساعت‌هاست داری می‌خوانی و می‌بینی و باز هم تمام نمی‌شود. امشب یاد آن دوران و آن مطالب افتادم و رفتم سراغ یوتیوب و با کلمات iran و ufo جست‌وجو کردم.‌ نتیجه جست‌وجو من را به ویدئوهای زیادی رساند که تعدادی از آنها واقعاً دیدنی بودند. یکی از دیدنی‌ترینشان، مستندی است به نام شکارچیان (جویندگان) یوفو یا UFO Hunters که به ماجرای تعقیب و گریز خلبان جعفری در آسمان شمیران در سال ۱۹۷۶ می‌پردازد. یک فیلم مستند خوب همراه با گفت‌وگو با این خلبان و بازسازی صحنه‌های تعقیب و گریز، تصاویر واقعی از برج مراقبت فرودگاه مهرآباد و اسناد و مدارک دیگر. بهتان توصیه می‌کنم این مستند را ببینید.
لینک‌های ویدئو:
قسمت اول، قسمت دوم، قسمت سوم، قسمت چهارم، قسمت پنجم

ادامه

راهنمای پیاده‌روی شبانه

مدت‌هاست که تا این اندازه قدم زدن در شب را تنهایی تجربه نکرده بودم آن هم این شکلی‌اش را. اما واجب است که این طور وقت‌ها تعدادی موسیقی خوب توی جیبتان داشته باشید. امشب توی خیابان‌های نیوکسل روی برف‌ها قدم می‌زدم بدون آن‌که اصلاً بدانم کجای شهر هستم. با هم‌کلاسی‌های این دوره قرار بود برویم توی یک پاب بنشینیم و گپ بزنیم. تا بروم پالتویم را بپوشم و برگردم، گمشان کردم. آن‌وقت راه افتادم توی این خیابان‌ها. نمی‌دانم چطور باید حسش را تعریف کرد. نمی‌دانم تا حالا برایتان پیش آمده که شب برسید به یک شهری که تا حالا نرفته‌اید و قدم بزنید؟ آن‌وقت یک حس عجیب بی‌جهتی همراهتان می‌شود. شمال و جنوب را نمی‌شناسید و خلاصه هیچ تصوری از دور و برتان ندارید. حالا کافی است که گوشی هدفون را بگذارید توی گوشتان و بگذارید موسیقی بنوازد. آن‌وقت هر جا که آهنگ اجازه داد، بپیچید توی خیابان بعدی یا بروید توی یک کوچه. آهنگ‌ها را باید با دقت انتخاب کرد. هرگز نباید در چنین شبی به آهنگ‌هایی گوش کرد که برای اولین بار است می‌شنویدشان. این موقع شب و این پیاده‌روی شبانه در زمستان، مجالی برای کشف موسیقی نو نیست. باید آهنگ‌هایی که از آنها خاطره دارید، بنوازند. یک جور نشئگی قوی که فقط با حس نوستالژیکتان عود می‌کند و لا غیر. یادتان باشد، آهنگ‌های خاطره‌انگیز زندگیتان را برای چنین شب‌هایی انتخاب کنید.
این مطلب را می‌شود به شیوه راهنماهای دیگر، شماره‌دارش کرد. اما نکردم. حسش نبود.
اتاقی که توی هتل گرفته‌ام، مخصوص سیگاری‌هاست. آدم را بدجوری به هوس می‌اندازد. اسم نیوکسل با اسم مستر بین و استینگ گره خورده اما من هر چی گشتم توی این کوچه‌ها ندیدمشان.

ادیت در یک روز برفی

امروز با دیروز یک هوای متفاوت داریم. دیروز هوا توی نیوکسل آفتابی بود و الان هوا کاملاً برفیه. می‌گم برفی، می‌شنوی برفی اما رسماً روی زمین برف نشسته به اندازه چند وجب. دیروز رفتم دانشگاه نورثومبریا و یه گزارش گرفتم از دپارتمان طراحی لباسش. آقا عجب دانشگاهی بود! الان هم نشستم دارم ادیتش می‌کنم. فعلاً نشده تکون بخورم و شهر رو بگردم. با این وضعی که داره هوا پیش میاره فکر کنم حالا حالاها زمینگیرم.
بهمون گفته بودن قراره امروز یه فیلم یک دقیقه‌ای بسازیم که در واقع مصاحبه باشه. منم رفتم و هشت دقیقه فیلم گرفتم که از توش یه دقیقه در بیاد. جز من همه توی این کلاس انگلیسی هستن و رفتن از سوژه‌هاشون نیم ساعت مصاحبه و فیلم گرفتن و صحبتشون کلی گل انداخته. موندم چطور می‌خوان از توش یک دقیقه رو انتخاب کنن برای محصول نهایی. خدا بهشون صبر بده. تنها اشتراکشون با هم اینه که دوست دارن بیان یه سفر ایران. منم گفتم اگه نرین ضرر کردین.
خب برف وایساد و من همچنان با نرم‌افزار اوید AVID سر و کله می‌زنم. با این کارهایی که من کردم تا حالا، مجبورم بهشون بگم که این یه فیلم هنریه و شماها نمی‌فهمین. عین بعضی‌ها.

پیامی در راه نیوکسل

شاید بشه گفت که اینجا، دلخوشی و سرگرمی بزرگ من دسترسی آسون به تکنولوژیه. چیزی نزدیک به ایده‌آلی که توی ذهنمه. من الان دارم از اینترنت وای‌-فای توی قطار و از لپ‌تاپم این مطلب رو می‌نویسم.
الان تو راه نیوکسل هستم. بلیت سفرم رو از اینترنت همین دیروز خریدم. می‌تونستم انتخاب کنم که صندلی کنار پنجره رو می‌خوام یا کنار راهرو رو. اینکه دوست دارم موافق حرکت قطار بشینم یا مخالفش. همین‌طور جایی بود برای این که انتخاب کنم کنار دستم پریز باشه یا نه. اینها دقیقاً چیزهاییه که من رو به هیجان میاره و برای اینجایی‌ها خیلی معمولیه. چه کنیم دیگه، ندید بدیدیم.
این برای اولین باره که اینجا دارم با قطار مسافرت می‌کنم و اولین باریه که از لندن خارج می‌شم. قراره سه روز توی نیوکسل بمونم و یه دوره تکمیلی فیلمبرداری با دوربین سونی زِد وان رو بگذرونم. خوبی کار اینه که باید به عنوان برنامه‌ساز از فیلمبرداری و تدوین و خیلی چیزهای دیگه سر در بیاری. از طرفی قبل از این‌که حرکت کنم، باید یه دوره آنلاین یه ربعی رو توی سایت می‌گذروندم و با برنامه کار و خطرات احتمالی آشنا می‌شدم.
خب من نشستم کنار پنجره و دارم روده‌درازی می‌کنم. هوا آفتابیه و مناظر کاملاً مثل شمال ایران. البته اگه معماری و شهرسازی رو در نظر نگیریم. جاهایی که خونه‌ای دیده نمی‌شه و زمین‌های کشاورزی هستن، آدم دقیقاً یاد گیلان میفته. فقط هواش یه کم سردتره و یه گرد سفید از نم یخ‌زده بعضی جاهای زمین هست. بریم ببینیم نیوکسل چه خبره.

ارتباط چفیه و مد و هفته بسیج

Keffiyehهمین روزهاست که به یه عده رو توی خیابون به جرم توهین به چفیه بگیرن! برای مثال این خبر رو بخونین: توهین به چفیه در هفته بسیج!
من نمی‌دونم نویسنده این خبر منظورش از ارتباط میان بسیج و چفیه چی بوده اما این رو می‌دونم که چفیه یک لباس ایرانی نیست و البته که عربیه. بد نیست یک نگاهی هم به ویکی‌پدیا بیندازیم:
چفیه یا کوفیّه یکی از بخش‌های پوشاک سنتی عربی است. کوفیه دستمال بزرگی است که اعراب از آن به عنوان سربند استفاده می‌کنند تا از سر و روی ایشان در برابر آفتاب و شن محافظت کند. کوفیه را با رشته‌ای به نام عقال بر سر می‌بندند که در مجموع کوفیه و عقال نامیده می‌شود.
در خبری که پوشیدن چفیه رو توهین به بسیج دونسته، احتمالاً نویسنده خبر نمی‌دونسته که این موضوع هیچ ربطی نداره به توهین یا تأیید یا تشویق. اونهایی که حافظه‌شون یه کم قوی باشه، یادشون میاد که حدوداً ده دوازده سال قبل هم چفیه مد شده بود و به عنوان روسری، دخترها سرشون می‌کردن. اما این چفیه‌ای که الان به عنوان شال‌گردن توی تهران مد شده، دقیقاً پارسال توی اروپا مد بوده. از خیلی از اینهایی که از رنگ‌های مختلفش هم استفاده می‌کردن، اگه می‌پرسیدین اسم این شال چیه، نمی‌دونستن. مسأله خیلی ساده‌تر از این حرف‌هاست. این چفیه‌ها هم تولید چینه و اصلاً هیچ ربطی نداره به اعراب.
حالا با این اتفاقات بستگی داره که از چه زاویه‌ای به ماجرا نگاه کنیم. برای مثال این خبر رو بخونین که فروردین ماه امسال توی بازتاب منتشر شد: ورود چفیه به سالن‌هاى مد لباس جهان.
متن خبر یک طوری تنظیم شده که به نظر میاد این موضوع باعث افتخاره. اما الان فردا نیوز این طوری تیتر زده و البته جهان نیوز این طوری: چفیه بر گردن رپ‌های تهرانی! من نمی‌فهمم این موضوع چه ربطی داره به رپ‌ها!
این جریان پوشیدن چفیه البته چندان هم منحصر به ایران نیست. خرداد ماه امسال هم این موضوع باعث دردسر برای خانوم راشل ری شد که در یک آگهی تبلیغاتی برای شرکت دانکین دوناتز بازی کرده بود (تبلیغی برای قهوه یخی).
واقعاً چرا باید هر از هر چیزی یه جنجال رسانه‌ای درست کنن بعضی‌ها؟