دوران جنگ و زمان کودکی ما پر شده از یک سری صداهایی که هر از گاهی بر حسب اتفاق به پست یکی از اونها میخوریم، کلی خاطره برایمان زنده میشود.
بین همه صداهای بد و ترسناکی مثل صدای آژیر قرمز، نوارهای قصهای که کودکی ما رو پر میکردن، شاید بشه گفت تنها دلخوشی بچههایی بود که تنها دو تا شبکه تلویزیونی بیشتر نبود. اونها هم که بعضی وقتها مثل ماه رمضون از اذان به بعد قطع میشدن.
علیرضا اکبری توی شرکت ۴۸ داستان یکی از کسایی بود که کلی داستانهای قشنگ موزیکال رو ارائه میداد که توش افرادی مثل مرتضی احمدی، منوچهر آذری، منوچهر نوذری، نوشابه امیری و… صدای شخصیتها رو در میآوردن. حالا هم این سایت لینک دانلود خیلی از این داستانها رو گذاشته. من همهشون رو دانلود کردم و کلی این روزها دارم حال میکنم باهاشون. «خروس زری، پیرهن پری» احمد شاملو رو یادتون هست؟ «شهر قصه» و خاله سوسکه رو چی؟
جنگ
الو ایران؟ اینجا آمریکاست!
زیگزاگ– هرگاه صدای طبل جنگ بلند شود، اعتراض گروههای ضدجنگ بسیاری را در سراسر جهان در پی خواهد داشت. در این میان ابتکارهایی هم برای جلب توجه بیشتر مردم به چشم میآید.
«رعنا» یک دانشجوی ایرانی مقیم آمریکا است که به همراه یکی از دوستانش به نام «نیک» ابتکار تازهای را برای جلوگیری از جنگ میان ایران و آمریکا آغاز کردهاند: یک خط مستقیم تلفن از آمریکا به ایران. هدف آنها برقراری ارتباط میان مردم ایران و آمریکاست تا به کمک آنها روند پیشرفت به سوی جنگ را متوقف کند. این دو دوست معتقدند برقراری ارتباط میان مردم، میتواند این خواسته مشترک، یعنی حل بحران از راه مذاکره را به گوش همه برساند و نشان دهد که گفتوگو میان ملت ایران و آمریکا امکانپذیر است. به همین دلیل، آنها در سیزدهم نوامبر یک تلفن قرمز رنگ شبیه به تلفنهایی که برای ارتباط مستقیم و ضروری در دوران جنگ سرد به کار میرفت در پارک «بوستون کمون» ماساچوست قرار دادند. زیر این دستگاه تلفن نوشته شده بود: «خط مستقیم به ایران» تا رهگذران بتوانند بیواسطه با یک شهروند مقیم ایران مکالمهای بدون سانسور داشته باشند و نظرشان را بپرسند.
تظاهرات ضدجنگ روی خط صفر و یک
زیگزاگ– تپه مقابل کنگره آمریکا روز بیستم فوریه (اول اسفند) شاهد تظاهراتی در مخالفت با جنگ احتمالی آمریکا علیه ایران بود. این تجمع در کمتر از پانزده دقیقه سازماندهی شد و خبر برگزاریاش دهان به دهان، از گروهی به گروه دیگر بازگو شد. تظاهرکنندگان روی پلاکاردها و تیشرتهای خود شعارهای ضدجنگ نوشته بودند و شعارهایی مثل «بوش، جنایتکار است!» و «با کودکان ایرانی نجنگید! با کودکان فلسطینی نجنگید!» زمزمه میکردند. [+] و [+]
به احتمال زیاد اولین چیزی که پس از شنیدن واژههای «تظاهرات»، «راهپیمایی» یا «میتینگ» به ذهنتان خطور میکند، تعداد زیاد مردم «واقعی» هستند که با در دست داشتن پرچمها و پلاکاردها در جایی «حقیقی» گرد هم آمدهاند و با شعارهایشان میخواهند از فرد یا موضوعی حمایت کنند یا مخالفت خود را نشان دهند. در حالی که تمام گزارش بالا یک گزارش واقعی از یک سرزمین مجازی است به نام «زندگی دوم».
از آدم بودنم خجالت میکشم
ساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم داستانم را شروع کنم. این از آن تصمیمهای خاص بود. به قول پدرم تصمیم با صاد. راجع به ضربالمثلهای خانوادگی حتماً چیزهایی میدانید. بعضیهاشان را مثل نقل و نبات میشنوی از بچگی اما بزرگتر که میشوی میفهمی چقدر مزخرفند. مثل آن جملهای که پدرم میگفت. چه میگفت؟ این که آدم باد صبح زود بیدار شود تا همیشه بشَاش باشد. و من همشه فکر میکرم این بدشاش چه ربطی دارد به سحرخیزی آدمها! ساعت سه بعد از ظهر یک روز داغ تابستانی بود که تصمیم گرفتم داستانم را شروع کنم. یک روزی مثل امروز. گفته بودم که کجا بزرگ شدهام. نگفته بودم؟ میگویم به شما. لاهیجان بزرگ شدم. بعد از سالها تصمیم گرفتم با صاد. یعنی مثلاً که جدی. برای صدمین بار شروع کردم به نوشتن. خیلی چیزها توی سرم وول میخورد. فهرستشان کردم. از کتاب اکابر پدربزرگم و خاطراتش. از تظاهرات انقلاب و بچگی من و فکر و خیالهای قر و قاطی و سوراخهای روی پرچم که فکر میکردم جای شلیک تیر است و تسخیر پاسگاه و تفنگهایی که پیچده شده بودند لای پتو و شعارنویسهای روی دیوار که آرم سازمانشان را روی دیوار اسپری میکردند و پلیسهای تفنگ به کمر بسته و از اسمارتیز و بستنی دوقلو و سیگار آدامسی و جنگ و داییام که سربازی بود و برایمان مربای هویج میآورد از آنجا توی کنسروهای بزرگ که خیلی خوشمزه بودند و بالا رفتن از درخت و مدرسه و پاکنویس نوشتن از روی چرکنویسها و عمویم که معلم کلاس چهارمم بود و سختگیر بود و از همه بیشتر من را کتک میزد برای درس عبرت شدن دیگران و از ده تومنیها و بیست تومنیهای که پدربزرگم هر روز به من میداد و من تا مغازهاش رکاب میزدم که برسم و بگیرمشان. از دوره راهنمایی و یاد گرفتن فحشهای ناجور و فروختن بلورهای لوستر و جنگ و جنگ و سنگرهای مسخره توی حیاط مدرسه و مدیرمان که جبهه رفت و همکلاسیم که او هم رفت و همکلاسیهای موقتی که از تهران میآمدند و کلاسهایمان که ۴۰ و ۵۰ نفره میشد و سفره ناهار که همراه بود با برنامه ترانههای درخواستی رادیو کویت و عاقبت جنگ که تمام شد و من دبیرستان را تجربه میکردم و بزرگ میشدم و پدربزرگم که هنوز بیبیسی گوش میداد و منتظر اتفاق بود تا دانشگاهی شدم که مرد.
نگاه که کردم به اینها که زیر هم نوشته بودمشان، سایه جنگ بود روی همهاش. همهاشهـــــا! همهاش. هشت سال. حالا برای صد و یکمین بار ننوشتم. حوصلهام سر رفت. فکر میکنم چقدر مسخره است اگر بنشینی روی کره ماه و زمین را نگاه کنی با یک دوربین بزرگ و ببینی که یک عدهای دارند یک عده دیگر را میکشند. یک عدهای میزنند خانه و زندگی همدیگر را درب و داغان میکنند. دین و مذهب و عقیده و زمین و خانه همهاش برای زندگی بهتر آدمهاست انگاری. اما شده بهانه برای به دندان کشیدن حلقوم جنس انسانی. خیلی حیوان شدهایم. آن هم از نوع وحشیاش. از آدم بودنم خجالت میکشم.