پرواز ارزان را به خاطر بسپار

بعضی وقت‌ها سایت‌هایی پیدا می‌کنم که شاید چندان به درد داخل ایران نخوره، اما مطمئنن برای اون دسته از شما که امکان خرید الکترونیک رو دارید، خیلی هم مفیده.

برای من که خیلی وقت‌ها مجبورم برای کارم سفر کنم یا گاهی تصمیم می‌گیرم که یک توک پا به دور و برم سر بزنم، بلیت ارزون برای هواپیما، حکم طلا رو پیدا می‌کنه. این جور وقت‌ها می‌رم سراغ موتورهای جست‌وجویی که بین بانک‌های اطلاعاتی شرکت‌های هواپیمایی جهان می‌گردند و ارزون‌ترین‌ها رو فهرست می‌کنن. تا چند وقت پیش از سایت Last Minute استفاده می‌کردم اما یکی از همکارهام یه وب‌سایت دیگه رو معرفی کرد که امکاناتش خیلی بهتر بود و حتی بانک اطلاعاتی سایت لست مینت رو هم شامل می‌شد.

سایت dohop علاوه بر این که در مسیری که شما انتخاب می‌کنید، بهترین و ارزون‌ترین پیشنهادها رو ارائه می‌ده، بلکه توی صفحه اولش پیشنهادهای جالبی هم داره. در صفحه اول این سایت گاهی می‌تونید یک بلیت رفت و برگشت از لندن به اسلو در نروژ رو به قیمت ۱۰ پوند پیدا کنید (که البته در لحظه تغییر می‌کنه برای همین اسکرین‌شات گرفتم). اگر در نتیجه جست‌وجو روی لینک جزئیات یا details کلیک کنید، می‌تونید توضیحاتی رو بخونید که بهتون می‌گه این قیمت شامل مالیات پرواز هم هست یا نه. برای مثال پیشنهادهای امشب رو ببینید:

 

 

 

 

 

اما برای این که بدونید چقدر این قیمت ارزونه کافیه که یه مقایسه انجام بدین. من اگه بخوام با تاکسی لندن فاصله‌ای مثل سیدخندان تا پل رومی رو طی کنم باید چیزی حدود ۲۰ پوند کرایه بدم. کاری که من اغلب انجام می‌دم اینه که می‌رم توی این وب‌سایت و نگاهی به این پیشنهادها می‌اندازم و سعی می‌کنم بینشون یک مورد رو پیدا کنم که تارخش برام مناسب‌تره. بعد بر اساس اون تاریخ برای مرخصی اقدام می‌کنم.

جدا از این پیشنهادها می‌تونین از بخش جست‌وجوی بلیت استفاده کنید. نتیجه جست‌وجو در صفحه‌ای ظاهر می‌شه که از ستون سمت چپ این امکان رو دارید که نتیجه رو به صورت زنده فیلتر کنید. کافیه دسته‌های کنترلی مختلف رو که برای قیمت و زمان گذاشته شدند، حرکت بدین تا نتیجه جست‌وجو در آن تغییر کنه.

دوهوپ برای یافتن محل اقامت و کرایه خودرو هم خدمات مشابهی ارائه می‌ده. این سایت رو خودم خیلی دوست دارم و به شدت به افرادی که به پرواز نیازمندند، توصیه می‌کنم.

پاریس، هانوفر و نمایشگاه سبیت ۲۰۱۱

تقریباً دو هفته پیش بود که برای پوشش نمایشگاه سبیت ۲۰۱۱ به هانوفر آلمان رفتم. سفری که از لندن به پاریس و از اونجا به زوریخ و در نهایت به هانوفر ختم شد. مسیر برگشتم هم دقیقاً همین بود. نتیجه کار البته برنامه‌ای بود که هفته پیش در کلیک پخش شد. بنابراین قصد ندارم چیزی درباره سبیت بنویسم.

برای اولین بار بود که به پاریس می‌رفتم. با قطار از لندن تا پاریس چیزی نزدیک به دو ساعت و نیم طول می‌کشه. برای اقامت یک شبه در پاریس موقع رفت و دو شب موقع برگشت، هاستل سنت کریستوفر رو انتخاب کرده بودم در منطقه ۱۹ پاریس. منطقه‌ای که چندان خوش‌نام نیست. منطقه‌ای که عمده ساکنانش را یهودی‌ها و اعراب مهاجر تشکیل می‌دهند. اما هاستلی که در اون اقامت داشتم، جای نوساز و تر و تمیزی بود. ماحصل گشت و گذار چند ساعته‌م در پاریس چند عکس از برج ایفل بود که لابد چیزی هست شبیه عکس‌هایی که بعضی‌ها کنار برج آزادی تهران می‌گیرن. به هر حال فرصتی برای رفتن به جاهای دیدنی بی‌شمار پاریس نداشتم. چند ساعتی رو هم با دو دوست عزیز گذروندم که حداقل پنج سالی می‌شد که ندیده بودمشون.

اینترنت همه جا در دسترسم نبود. پس یه دفترچه کوچیک گرفتم و شروع کردم به یادداشت برداشتن از چیزهایی که می‌بینم. اتاقی که در هاستل گرفته بودم هشت تخته بود. برای مسافرت‌های این چنینی در شهرهایی مثل پاریس، اقامت توی هاستل رو می‌پسندم. این طوری می‌تونم با آدم‌های مختلف از کشورهای مختلف آشنا بشم. هر کدوم هم داستان‌های مختلفی دارن و شب به شب هم عوض می‌شن. حالا شاید سر فرصت چیزهای بیشتری درباره هاستل‌ها نوشتم.

ادامه

از کله‌پاچه تا حلزون خوراکی مراکشی

Nima in Moroccoامروز هم بعد از جلسه آخر و دور و بر عصر رفتم توی بازار قدیمی رباط و یکی دو ساعت گشت زدم. هتلی که توش هستم در بخش مرکزی شهر هست. جایی دور و بر مقبره پادشاهان قبلی که توی پست قبلم توضیح دادم. یه محله اون‌ورتر خونه‌ها ویلایی هستن و طوری ساخته شدن که آدم رو یاد ویلاهای شمال می‌اندازه. از این نظر که من دور خونه‌ها دیوار کشیده شده. راستش این چند وقت که از ایران بیرون اومدم، چشمم به جمال چیزی به اسم دیوار حیاط که در ورودی داشته باشه، روشن نشده بود. بخش‌های قدیمی‌تر و معمولی شهر هم آدم رو شدیداً یاد فضای ایران می‌اندازه. قیافه مردم هم کم و بیش شبیه ایرانی‌هاست. بی‌خود نیست که مراکش رو به عنوان لوکیشن فیلم زنان بدون مردان انتخاب کرده بودن.
در سطح شهر دو جور تاکسی دیدم. یه نوعش که کوچیک‌تر بود، فیات‌های آبی‌رنگی بودن که بیشتر از سه نفر مسافر سوار نمی‌کنن. اما نوع دوم بنز‌های مدل دهه هشتاد هستن که سفید‌رنگن و پنج تا شش نفر مسافر می‌زنن. دو نفر جلو و سه تا چهار نفر عقب. عین ایران شش هفت سال پیش. چیز دیگه‌ای که توی بازار دیدم و برام جالب بود، گاری‌های دستی‌ای بودن که حلزون می‌فروختن. حلزون رو که هنوز داخل صدفش هست می‌پزن و یه پیاله پر از حلزون شناور در آب بهت می‌دن. مردم هم دونه دونه حلزون‌ها رو در میارن و با یه هورت محکم می‌کشن توی دهان و صدف رو می‌ندازن توی ظرف بزرگی که وسط چرخ‌دستیه. یه همچین غذایی رو گویا توی فرانسه هم می‌خورن (عکس یک، عکس دو). گاری‌های دیگه‌ای هم بودن که باقالای پخته و نخود پخته می‌فروختن. و کله‌پاچه هم بود و دستفروش‌های دیگه‌ای که نوعی میوه بلوط می‌فروشن که شبیهش توی شمال ایران هم هست. البته اونا که توی شمال هستن و ما بهش می‌گفتیم «مازو» خوردنی نیستن و تلخن.
نمی‌دونم این چیزها به دردتون می‌خوره یا نه اما خب خدا رو چه دیدی، شاید گذارتون به اینجاها خورد. به هر حال اگر برای خرید به بازار می‌رید دو تا نکته رو مد نظر داشته باشید. اگه از چیزی خوشتون اومد، به روی خودتون نیارین. اگه با کسی رفتین خرید و تنها نیستین، یه کم فیلم بازی کردن کمکتون می‌کنه. باید با هم هماهنگ کنین که مثلاً نشون بدین از اون چیز حتی بدتون میاد. موقع خرید هم حتماً چونه بزنین. یهو دیدین یک سوم تا نصف قیمت رو کم کردن.
اگه یادتون باشه، توی پستم راجع به دوبی نوشته بودم که توی کشورهای عربی معمولاً مغازه‌های زنجیره‌ای رو که برندهای بین‌المللی دارن، با اسم‌های عربی‌شده خواهید دید. اینجا هم یک نمونه از ساندویچ‌های زنجیره‌ای ساب وِی رو که به شکل سندوِی تغییر اسم داده بود. حالا نمی‌دونم تحت لیسانس همون‌ها کار می‌کرد یا صرفاً شبیه‌سازی کرده بود (عکس).
فردا صبح باید برم فرودگاه که برگردم لندن. وقت نشد توی این دو روز زیاد بگردم و به خصوص خیلی دلم می‌خواست بتونم توی کازابلانکا هم گشت و گذار کنم. رباط ساحل زیبایی داره که این طور که پیداست در فصل مناسب، خیلی هم به آدم خوش می‌گذره. متأسفانه هم برنامه‌م خیلی فشرده بود، هم هوا با من هماهنگی نکرده بود و به اندازه کافی گرم نشده بود که من هم ازش استفاده کنم. شاید سفر بعدی… شاید.

سفر به مراکش

Nima in Moroccoدر حال حاضر در شهر رباط، مرکز کشور مغرب یا همون مراکش هستم. برای رسیدن به اینجا چند تا مشکل داشتم که می‌نویسم. اولین مشکل برای اومدن به مراکش، گرفتن ویزا بود. با این که دو کشور در کشورهای همدیگه سفارت دارن اما وقتی به سفارت مراکش در لندن رفتم، مسؤولش به من چیزی غیر از این گفت! روال گرفتن ویزا برای پاسپورت ایرانی پروسه‌ای به نام جواز یا authorized هست. این پروسه ممکنه چند ماه طول بکشه. من یه ایرانی دیگه رو توی سفارت دیدم که بیشتر از دو ماه بود درخواست ویزای توریستی کرده بود و این تقاضا تا زمانی که من دیدمش، نادیده گرفته شده بود. اما برای من سه روز بیشتر طول نکشید. شاید به خاطر این بود که تقاضای ویزای بیزینس کرده بودم. بگذریم…
زبان رسمی کشور عربیه. البته عربی این منطقه با عربی کشورهای دور و بر خلیج فارس خیلی فرق می‌کنه. اما تقریباً بیشتر مردم کاملاً به زبان فرانسه مسلط هستن. پرواز من از فرودگاه هیث‌روی لندن به فرودگاه کازابلانکا بود. برخورد افسر مربوطه و پلیس‌ها و مأموران گمرک خیلی مناسب بود. از اونجا تا شهر رباط صد کیلومتر فاصله هست که تقریباً یک ساعت توی راه بودیم که رسیدیم. علتش هم این بود که جاده ارتباطی با رادار کنترل می‌شه و خودروها اجازه ندارن از صد کیلومتر در ساعت سریع‌تر برن. این طور که راننده با مخلوطی از عربی و فرانسوی بهم گفت، مثل چند ده سال پیش ایران، امنیت داخل شهرها بر عهده پلیس و امنیت جاده‌ها و خارج از شهر بر عهده ژاندارمری هست. از نظر آزادی بیان، داستان مراکش جالبه. ملک حسن دوم، پادشاه قبلی در پایان عمرش آزادی‌های زیادی رو در حوزه روزنامه‌نگاری و دموکراسی مهیا کرد طوری که از اون دوره به بهار آزادی یاد می‌کنن. اما بعد از فوتش در سال ۱۹۹۹ و به سلطنت رسیدن پسرش یعنی ملک محمد ششم، این آزادی محدود شده. در واقع مطبوعات و وبلاگ‌ها برای نوشتن درباره پادشاه، اسلام و موضوع مورد مناقشه منطقه «صحرای غربی» مشکل دارن. قبل از رسیدن به هتل، دو تا بنا توجهم رو جلب کرد که یکیش مقبره ملک حسن دوم بود و یکی هم مقبره یه پادشاه قبلی‌تر یعنی ملک محمد پنجم (عکس).
عصر امروز بعد از پایان جلسات امکانش رو پیدا کردم که سری به بازار بزنم. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد، لباس مردها بود که من رو بلافاصله یاد کتاب «خرچنگ پنجه طلایی» از مجموعه تن‌تن و میلو انداخت. لباسی که معروف هست به جلابه. یک جور لباس بلند که کلاه نوک‌تیزی هم داره. یه جلابه مشکی خریدم که به نظر خیلی هم گرم میاد. اما بازار پر از مغازه‌هایی هست که صنایع دستی دارن. خیلی از این کالاها با چرم ساخته شده که نشون می‌ده صنعت چرم مراکش خیلی قدیمیه. از کوسن‌ها و بالشتک‌های چرم تا کاپشن و عروسک و انواع کفش و کیف چرمی توی بازار ریخته و بوی چرم همه جا رو برداشته. قالی‌های مختلف و صنایع دستی چوبی و صندوقچه و خرت و پرت‌های دیگه هم در کنار اینها باعث شده تا بازار پر از رنگ‌های گرم باشه. یه جورهایی شبیه بازارهای ترکیه. اما در بازار اینجا به نظرم رنگی‌تر اومد (عکس یک، عکس دو، عکس سه، عکس چهار).
دومین چیزی که توی بازار برام جالب اومد، چیزی بود که رائد، دوست بلاگر عراقیم نشونم داد. در چوبی یه مغازه که روش نوشته شده بود: Hitlir Love Iran با یه علامت صلیب شکسته که راستش متوجه منظور نویسنده نشدم. شاید هم نوشته چیز دیگه‌ای بوده و بعد یه نفر دیگه دستکاریش کرده (عکس). بعید می‌دونم در این چند روز به خاطر جلسات متعدد، فرصت کنم جاهای دیدنی رباط و شهرهایی مثل مراکش و کازابلانکا رو ببینم اما از هر فرصتی استفاده می‌کنم تا چیرهای جالب‌تری پیدا کنم و اینجا بنویسم.

چند شبانه‌روز در هلند

چند روزی هست که دارم توی سرزمین هلند برای خودم می‌گردم. فعلاً هم دلفت و لاهه و آمستردام رو به لطف دوستام گشتم. طبق معمول باید یک چیزکی توی وبلاگم بنویسم که خدای نکرده لال از دنیا نرم. برای ثبت در تاریخ! یا شاید هم برای این که یادم بمونه که کِی کجا بودم.
خلاصه این که در به در به دنبال پترس فداکار می‌جرخیدم که ببینم هنوز انگشت مبارک را از سوراخ نامبارک سد مشکلات بیرون کشیده یا نه که متوجه شدم این افسانه‌ای هست که یک خانوم آمریکایی به نام ماری میپس دوج نوشته و حتی پایش را هم تا حالا به سرزمین لاله‌ها نذاشته تازه اسم اصلی پسر فداکار هم هانس بوده نه اون طوری که ما تو کتاب چهارم ابتدایی خوندیم پترس! خب طبیعیه وقتی که آدم در قدم اول این طور دماغش سوخته می‌شه، دیگه فکر پترس و حتی ریزعلی خواجوی رو از سرش بیرون کنه. به هر حال از اون جایی که خارجی‌جماعت از آب هم کره می‌گیره، افسانه‌ها رو هم به واقعیت پیوند می‌زنه و یادمان و تندیس و مجسمه براش می‌سازه. این هم عکسی که از تندیس جناب هانس عزیز گرفتم که دقیقاً در ورودی موزه مادورودام گذاشتن. البته این طور که از توی عکس پیداست، جناب هانس انگشتشون رو توی سوراخ اشتباهی فرو کردن و آب همچنان داره از سد فرضی بیرون می‌زنه.
اما موزه مادورودام، یک پارکی هست پر از اماکن دیدنی، باستانی، مدرن و ساختمان‌ها و تأسیساتی که در اطراف و اکناف هلند پراکنده هستند. البته تمام اینها رو به صورت مدل و در اندازه‌های یک ماکت کنار هم قرار دادن.
توی خیلی از کشورها دارن کارهای مشابهی رو می‌کنن. مثلاً توی استانبول ترکیه هم همچین پارکی هست که اسمش رو گذاشتن مینیاتورک. توی بروکسل هم جایی هست به نام اروپا کوچولو یا مینی یوروپ که مجموعه جاهای دیدنی اروپا رو به طور مینیاتوری درست کردن. و البته در تهران هم مختصر حرکتی در حیاط موزه دکتر حسابی اتفاق افتاده و تعدادی از اماکن دیدنی ایران رو می‌شه اونجا دید.
اما گذشته از این، مختصر گشت و گذاری که در آمستردام انجام دادم، در محله مشهوری به نام رد لایت یا همون چراغ قرمز بود که شاید بشه گفت قلب تپنده صنعت سکس اروپاست!جایی که یکی از مرغوب‌ترین بخش های شهر هست و از قرار معلوم زمزمه جمع کردن این بساط رو هم مدت‌هاست دارن سر می‌دن. هر چند با مخالفت‌های زیادی هم روبرو هستن. هم از سوی کسانی که دارن از این راه نون می‌خورن و هم در و همسایه‌ای که مشکلی با این مسائل ندارن و البته کسایی که معتقدن تمرکز این موارد در یه نقطه شهر بهتره تا پراکنده‌سازی اون و البته این رو هم نباید از نظر دور داشت که بخش مهمی از توریسم شهر به این نقطه مربوطه. چیز دیگه‌ای هم که علاوه بر دختران توی ویترین در این بخش شهر هست، کافی‌شاپ‌هایی هست که انواع و اقسام علف و حشیش و قارچ رو به طور قانونی به مشتریانشون که از سراسر دنیا میان، عرضه می‌کنن.
دو تا مورد دیگه هم بگم و برم. یکی وجود قرقره‌هایی بود که از بالای نمای خونه‌های قدیمی آویزون بود و معلوم شد که به خاطر تنگی راهروها و درهای این ساختمون‌ها، ازشون برای اسباب‌کشی استفاده می‌شه. و دومی هم سه تا علامت ضربدر بود که روی زمین و در و دیوار و حتی سطل‌های آشغالدونی می‌شد دید. همین.
پ.ن: نظرات دوستان درباره این نوشته، متأسفانه موقع جابجایی هوست این سایت گم و گور شد. خیلی‌هاشون اطلاعات ارزنده‌ای داشتن. ببخشید. به هر حال اسباب‌کشی همیشه در طول تاریخ تلفاتی داشته.

حاشیه‌های کنفرانس گوگل در بوداپست و گردش در شهر

حالا که دارم این نوشته رو می‌نویسم، باید کم‌کم وسایلم رو جمع کنم و اتاق رو تحویل بدم و عصر هم برگردم به لندن. توی دو روز گذشته طبق معمول نشست‌های زیادی برگزار شد. در کل برای خود من، حاشیه‌های این کنفرانس و به اصطلاح کافی‌برک‌هاش بسیار مفیدتر بود. اینجا می‌تونین کمی درباره این کنفرانس بخونید.
از مسائلی که به اتفاق چند تا از دوستان پیگیری کردیم، سرویس‌های فارسی شرکت‌های معروفی مثل گوگل و ممنوعیت دانلود نرم‌افزارهایی چون جی‌تاک در ایران بود. موفق شدم برای دقایقی با مسؤول بخش نیوز اند پلیتیک سایت یوتیوب صحبت کنم و یکی از مسؤولان بخش حقوقی گوگل. چکیده این صحبت‌ها این بود که اونها اصرار داشتن این ممنوعیت‌ها به خاطر قوانینی هست که دولت آمریکا وضع کرده و البته از طرف ما هم مطرح می‌شد که دانلود نرم‌افزارهایی مثل جی‌تاک و گوگل‌ارث و بقیه هیچ منافاتی با قوانین تحریمی نداره. این مسأله رو قرار شده که همچنان پیگیری کنیم. موضوع اینجاست که خیلی‌هاشون هیچ ایده‌ای درباره کاربران ایرانی و طرز استفاده‌شون از این طور سرویس‌ها ندارن. بهشون گفتم می‌دونین که گوگل‌ریدر در بین کاربران ایرانی یک اسم مستعار داره؟ بهش می‌گن گودر. باورشون نمی‌شد و کلی متعجب شدن.
بگذریم. دیروز فرصتی شد تا کمی از شهر رو هم ببینم. مطمئنم اگه دنبال اطلاعات باشید، می‌تونین از روی اینترنت هر چیزی رو که می‌خواهید پیدا کنید. اما کاری که با دو نفر از دوستان کردیم این بود که از این وسیله‌های حمل و نقل که بهش می‌گن سِگ‌وِی کرایه کردیم و راهنمای تور ما رو در سطح شهر گردوند و جاهای مختلف رو نشونمون داد. ۴۹ یورو به ازای دو ساعت. اعتراف می‌کنم سواری با این وسیله بسیار بسیار لذت‌بخش و هیجان‌انگیزه و اگه فرصت دوباره‌ای بهم دست بده، می‌رم سراغش. یادگیریش هم بیشتر از پنج دقیقه طول نمی‌کشه.
آقاهه که راهنمای تور بود می‌گفت در یک مقطعی نصب مجسمه در اماکن عمومی شهر ممنوع بود. برای همین مردم مجسمه می‌ساختن و روی کتیبه‌های ساختمون نصب می‌کردن. در واقع روی نمای ساختمون. کلاه شرعی به شیوه خودشون.
جریان این وسیله نقلیه رو که توییت کردم (امین بهشون می‌گفت قام‌قام!)، چند تا از دوستان گفتن که توی تهران هم سر و کله همچین وسیله‌ای پیدا شده. گویا در پارک آب و آتش این وسیله رو هر ده دقیقه پنج هزار تومان کرایه می‌دن. این هم عکس ازیناسواریمون و این هم از بوداپست یا به قول خودشون بوداپشت.

کنفرانس آزادی اینترنت در بوداپست

اگه توییتر من رو دنبال می‌کنید، می‌دونید که دو روزه در بوداپست هستم برای شرکت در کنفرانس آزادی اینترنت یا Internet at Liberty 2010 که به همت گوگل در دانشگاه مرکزی اروپایی CEU برگزار می‌شه. بلاگرها و کنشگران زیادی از سراسر دنیا اینجا جمع شدن و درباره شیوه مقابله با فیلترینگ‌های بی‌حد و حصر دولت‌ها صحبت می‌کنن. در حاشیه این همایش افرادی هم هستند که نرم‌افزارها و شیوه‌های امن استفاده از اینترنت رو بررسی می‌کنند. برای نمونه به این دو سایت توجه کنید: سایت سیساوی و امنیت در یک جعبه. همه جور آدمی هم اینجا پیدا می‌شه. از فعالان رسانه‌ای تا افراد معتقد به اوپن‌سورس و دشمنان شبکه‌های اجتماعی مثل فیس‌بوک و دانشجو و کنشگر اجتماعی و سیاسی. مجموعه جالبی هست از آدم‌هایی از سراسر دنیا. تقریباً در همه همایش‌ها، سخرانان اوضاع اینترنت در ایران رو به عنوان مثال یا یکی از محورهای سخنانشون یا به عنوان مثال میارن. به طور محسوسی فضا متوجه اوضاع ایران هست. اگه علاقمند به دنبال کردن اتفاقات اینجا هستید، برچسب IAL2010 رو در توییتر دنبال کنید.
هنوز فرصتی برای گشت و گذار در شهر نداشتم. اگه فرصت شد درباره شهر هم می‌نویسم.
در همین زمینه:
بوداپست، کنفرانس آزادی اینترنت – وبلاگ ندای امروز

دورچرخه‌های آبجوخوری و چند چیز دیگر در فرانکفورت

خب برای شب اول تونستم چند ساعتی بخوابم. توی اتاقی که من هستم چند تا پسر دیگه هم هستن که من فعلاً فقط صدای خرخرشون رو شنیدم. البته افتخار شنیدن صدای عق زدن یکیشون رو هم داشتم. بنده خدا معلوم نبود چقدر زهرماری خورده که یکی دو ساعت توی دستشویی بود و من مجبور شدم با مثانه پر به خواب برم.
دیشب توی لابی با یه پسر آرژانتینی آشنا شدم که یک ماه می‌شه توی این هاستله و ساکن اسپانیاست. ده سال هم هست که نرفته آرژانتین و دلش هم کلی تنگ شده بود اما از قرار معلوم هزینه سفر خیلی برای بازدید از وطنش و برگشتش گرونه. خلاصه کلی درباره مارادونا حرف زدیم و تیمشون توی جام جهانی.
کلاً این دسته از آدمایی که این جور جاها میان شادن. یه جورایی اصلاً می‌شه گفت خجسته و بی‌غم. سریع با هم دوست می‌شن و صدای خنده‌هاشون می‌ره آسمون.
یه چیزی که امروز فهمیدم این بود که انگشت حلقه ازدواج توی آلمان دست راسته. یعنی اولش شک کردم و بعد رفتم توی ویکی‌پدیا چک کردم دیدم آره. به هر حال قبول دارین که این طور اطلاعات جزو اطلاعات ضروری محسوب می‌شه و کلی در ایجاد روابط، استراتژیکه.
امروز مرسده رو دیدم و با هم رفتیم کمی ولگردی توی شهر. خوبیش این بود که توی همه این سال‌ها مرسده هم جایی از فرانکفورت رو بلد نبود و به هر حال مجبور بودیم از توی نقشه مسیریابی کنیم.
حاصل گشت و گذار امروز این بود که با یه تاکسی‌دوچرخه‌هایی از نزدیک برخورد کردم که مدرن‌تر از نمونه‌های لندنیش به نظر می‌رسیدن. این دوچرخه‌های یه جور تاکسی هستن که در مسیرهای کوتاه‌تر کار می‌کنن. اما دوچرخه جالب دیگه در واقع در اندازه یک خودرو بود. وسطش میز داشت و مردم دور تا دورش نشسته بودن و رکاب می‌زدن و البته آبجو می‌خوردن. یه نفر هم اون وسط نشسته بود و فرمون رو ذستش گرفته بود و جهت رو هدایت می‌کرد. اسم این وسیله بیربایک یا دوچرخه آبجو بود. یه نمونه دیگه‌ش هم پارتی‌بایک یا دوچرخه جشن هست. یه گشتی توی اینترنت زدم و فهمیدم یه نمونه دیگه از این نوع دوچرخه‌ها وجود داره به نام کنفرانس‌بایک یا دوچرخه همایش. از این نمونه دوچرخه در لندن به عنوان ابزار کار گروهی در شرکت استفاده می‌شه (من شخصاً توی لندن ندیدمش)، در برلین به عنوان دوچرخه گردشگری و در دوبلین به عنوان وسیله‌ای برای کمک به دوچرخه‌سواری نابینایان ازش استفاده می‌کنن.

در قلب فرانکفورت با لهجه جواد خیابانی

تیتر خوبیه برای این که این پست رو بخونید. البته می‌تونستم به جای جواد خیابانی بگم عادل فردوسی‌پور که لایک‌خورم بیشتر هم بشه. به هر حال حالا که داری این پست رو می‌خونی تا تهش برو دیگه. اومدی تا اینجا حیفه ادامه ندی.
خب جریان گرفتن این یکی ویزای شینگنم این طوری شروع شد که سفارت آلمان زودتر از سفارت‌های کشورهای اروپایی دیگه بهم وقت داد. اقدام کردم و البته سه ماه بیشتر بهم ویزا نداد. باز صد رحمت به فرانسه که دفعه پیش شش ماهه ویزا داده بود. به هر حال برای این که ویزا بگیری باید هم بلیت رفت و برگشت به یکی از نقاط اون کشور رو داشته باشی و هم جایی رو برای اقامت رزرو کرده باشی. من هم زد به سرم که این بار برم یه شهری که اصلاً هیچ اطلاعی ازش ندارم. با یه کوله‌پشتی سفر کنم و برم توی یه هاستل (ویکی‌پدیا می‌گه یعنی شبانه‌روزی) و توی یه اتاق شش‌تخته برم که ساکنانش دم به ساعت عوض می‌شن. ما ایرانی‌ها یه کم توی مسافرت سلطنتی سفر می‌کنیم. همیشه هتل اِن‌ستاره می‌خوایم بریم و با چند تا چمدون سفر می‌کنیم. البته نه همه اما بیشترمون. این بار خواستم یه کم شبیه جهانگردها سفر کنم. خلاصه در خدمتتون هستم در هاستلی در قلب فرانکفورت (با لهجه جواد خیابانی بخونید این جمله رو) و از اونجا دارم گزارش می‌کنم. در حالی که ملت رنگ و وارنگ در لابی هاستل مورد نظر نشستن و پایین پنجره لابی یه گروه محلی داره کنسرت زنده برگزار می‌کنه.
چیزهای جالبی که فعلاً دیدم وجود یک دختر گندمگون زیبای آلمانی در صندلی کناری پروازم که مثل برج زهرمار بود و اصلاً نمی‌شد درباره مدیریت جهان باهاش وارد مذاکره شد، تعداد قابل توجه افغان‌ها به طوری که کلی از در و دیوار فارسی تراوش می‌کرد و من ذوق می‌کردم، یک عدد آگهی فارسی یک وکیل ایرانی (یا شاید هم افغان) که توی مترو دیدم و دفتر ایران‌ایر که قبول دارم چیز هیجان‌انگیزی نیست اما تقریباً چسبیده به ساختمون هاستلمونه.
این چند روزی که اینجا هستم سعی می‌کنم چیزهای جالبی که می‌بینم رو بنویسم. توییت‌هام رو از اینجا می‌تونین دنبال کنین و عکس‌ها رو هم طبق معمول در توییت‌پیک.

اپلیکیشن‌های رایگان لونلی پلانت برای آیفون

Lonely Planet iPhone Appحالا که آتشفشان ایسلندی تعداد زیادی مسافر رو توی فرودگاه‌های دنیا خاکسترنشین کرده و ملت نتونستن به کشورهای خودشون برگردن، بعضی‌ها توصیه می‌کنن تا ملت بخت‌برگشته از فرصت استفاده کنن و این نکبت رو تبدیل فرصت کنن. چطور؟
خیلی از شما که به سفر علاقمندین، لونلی پلانت رو می‌شناسین. منتشرکننده بزرگ‌ترین راهنمای سفر در دنیا. به همین مناسبت این بنگاه انتشاراتی، به مدت سه روز یعنی تا پایان ۲۳ آوریل یعنی ۳ اردیبهشت، اپلیکیشن‌های آیفون لونلی پلانت رو برای ۱۲ شهر اروپایی به رایگان برای دانلود قرار داده. علاقمندان در راه مانده یا به قول معروف ابن سبیل و فرصت‌طلب‌هایی چون من بشتابید و مجانی دریافتشون کنین. سر راهتون یه کم هم به جان من دعا کنین که خوشحال بشم. خب؟
برای دانلود این اپلیکیشن‌ها روی شهرهای زیر کلیک کنید:
آمستردام، بارسلون، برلین، بوداپست، کپنهاگ، استانبول، لندن، مسکو، مونیخ، پاریس، رم، استکهلم

دوبی‌نامه (۳)

این روزهای آخر کارم در دوبی، تا دیروقت مشغول کار بودم. اون‌قدر خسته که دیگه زمان و حسی برای به‌روز کردن اینجا نبود. حالا هم توی لابی هتل نشستم و دارم دوبی‌نامه سوم رو به روز می‌کنم.
این چند روز فرصتی شد تا سری به سلمان بزنم وکلی گپ بزنیم. اما برسیم به نکته‌هایی که در دوبی دیدم.
هوای بهاری و مخلوطی از باران رو این روزها تجربه کردم که کار رو یه جاهایی سخت می‌کرد. یکی از روزها برای فیلمبرداری به متروی اینجا رفتیم. متروی دوبی، بلندترین متروی دنیاست که بی‌راننده حرکت می‌کنه. تقریباً توی هر سکو یک پلیس ایستاده بود. فیلمبرداری همیشه باید با مجوز باشه و مرتبا‍ً کنترل می‌شه. هر ایستگاهی که توقف می‌کردیم، پلیس‌ها ازمون درخواست اجازه‌نامه می‌کردن و طبیعتاً ما مجبور می‌شدیم که کار رو متوقف کنیم. علاوه بر اینها، یک واگن اختصاصی در هر قطار هست که اینترنت وای‌فای داره و می‌شه به اینترنت وصل شد.
دومین جایی که اون روز رفتیم، ساحل خلیج فارس بود و کنار برج العرب که بخشی از فیلمبرداری رو باید اونجا انجام می‌دادیم و در نهایت رفتیم به پیست سرپوشیده اسکی دوبی. به قول یکی از دوست‌هام وارد یه یخچال بزرگ شدیم و البته تجربه من از اسکی همون قدری بود که شما تجربه هدایت شاتل رو داری. بنابراین با رضایت خاطر زمین می‌خوردم و دوستان هم حالت مفرحی در وجناتشون هویدا می‌شد که البته بی‌خود کردن که خندیدن بهم.
ملتی که اینجا زندگی می‌کنن بسیار ماشین‌باز به نظر میان. توی خیابون جی‌بی‌آر انواع پورشه و فراری رو دیدم و همین طور ده‌ها موتور در مایه‌های هارلی دیویدسن و انواع مشابهش. تقریباً همه برندهای معروف رو می‌شه اینجا پیدا کرد. از برندهای پوشاک تا برندهای غذایی و حتی بانک‌ها و رسانه‌های معروف دنیا. اما جالبیش به اینه که اسامی رو معرب کردن. مثلا به جای Starbucks می‌گن ستاربکس یا جای Burger King می‌گن برجر کنج. این نام‌گذاری‌ها گاهی خیلی مضحک و خنده‌دار می‌شه.
سفرم رو چند روز عقب انداختم تا بتونم کمی دوبی رو اون طور که دلم می‌خواد ببینم. واقعاً به هوای آفتابی نیاز داشتم و البته دمای هوا هم ایده‌آله. بنابراین ارزشش رو داشت که انداره یه بلیت دیگه پول بدم تا بتونم چند روز دیرتر برگردم توی بارون لندن.

دوبی‌نامه (۲)

روز دوم رو با یه صبحانه اتمی شروع کردم. اما اولین کار جدی‌ای که بعد از صبحانه انجام دادم، کمی تحقیق درباره سوژه‌ای بود که دارم روش کار می‌کنم. این کار تا موقع ناهار طول کشید. ناهار در یکی از رستوران‌های چیلی خورده شد به همراه گروه و چند نفر از خبرنگارهای مقیم دوبی که توی مجله ویندوز خاورمیانه و تایم اوت دوبی کار می‌کردند و کلی درباره بازارهای لوازم الکترونیک به خصوص از نوع چینی و اوضاع اینترنت اینجا حرف زدیم.
دنبال یه سیم‌کارت دوبی می‌گشتم که در نهایت تلاشم دور و بر رستوران به جایی نرسید. از اونجا بلافاصله رفتیم و قایقی اجاره کردیم و رفتیم روی خور دوبی برای فیلمبرداری. این کار هم یکی دو ساعت وقت ما رو گرفت. بعد از این کار از گروه جدا شدم و به دنبال خرید سیم‌کارت روان. اولین چیزی که توجهم رو جلب کرد ساختمون بزرگ بانک ملی ایران بود و بعد هم شعبه تقریباً بزرگ بانک صادرات ایران. بعد هم یهو خودم رو وسط یه خیابون پیدا کردم که پر از مغازه‌های لوازم الکترونیک و به خصوص موبایل بود. تقریباً توی هر مغازه‌ای که وارد می‌شدم، صدای گفت‌وگو به زبان فارسی می‌اومد. زن و شوهرهایی که داشتن برای خرید یه جنس با هم حرف می‌زدن یا کارمندای فارسی‌زبان مغازه. در نهایت رفتم توی یه مغازه موبایل‌فروشی و تقاضای سیم‌کارت دوبی کردم.
اینجا اگه بخوای سیم‌کارت بگیری، باید فتوکپی صفحه اول پاسپورتت رو داشته باشی و بهشون بدی. اون‌وقت می‌تونی یه شماره از بین شماره‌های موجود انتخاب کنی. من یه شماره از اوپراتور du انتخاب کردم. قیمت سیم‌کارت ۵۵ درهم بود که معادل ۱۵ هزار تومان شد و نیم ساعت هم طول کشید که فعال شد.
برگشتن از آن خیابان به هتل رو یه تاکسی گرفتم که طبق معمول بیشتر تاکسی‌ها، راننده‌اش یه جوان هندی بود. بعد هم من رو به یه مسیر اشتباهی برد و در نهایت به نقطه مقابل شهر رسیدم که با هتلم کیلومترها فاصله داشت. بعد هم یک ساعت رو توی ترافیک کشنده گذروندم تا به هتل برسم. جالب اینجا بود که راننده می‌خواست تمام پول مسیر اشتباهی و وقت تلف‌شده توی راه‌بندان رو هم ازم بگیره که بعد از یک ربع بحث، زیر بار نرفتم. باقی شب هم به ملاقات و گفت‌وگو با چند تا از دوستان ایرانی مقیم اینجا گذشت تا خستگی این رانندگی طولانی رو از تنم در کنه. سرعت پایین اینترنت داره دیوانه‌ام می‌کنه در ضمن.

دوبی‌نامه (۱)

امروز بعد از یک پرواز نسبتاً طولانی به دوبی رسیدم. یک هفته‌ای اینجا هستم تا برنامه ویژه‌ای از دوبی بسازم. اما با توجه به این که هنوز جبران زمان‌های به هم ریختن خواب نشده و فعالیت بیولوژیکم قر و قاطیه، چندان نتونستم در این شهر چرخی بزنم. این اولین باره که میام دوبی. تا زمانی که ایران بودم، هر وقت فرصتی برای مسافرت خارج از کشور فراهم می‌شد، ترجیح می‌دادم جایی غیر از دوبی رو انتخاب کنم. به هر حال اولین تصاویری که از این شهر دیدم، شدیداً من رو به یاد لاس وگاس می‌انداخت. از این جهت که چنین شهرهایی هویت خاصی ندارند. در واقع همه چیز بر اساس پول بنا شده و ساختمان‌های عظیم و البته نوساز.
هوای امروز در بدو ورد غبارآلود بود. تا پیش از این فکر می‌کرد دوبی آسمانی صاف داره اما برخورد اولیه که این تصور رو بهم ریخته. شاید روزهای دیگه این طور نباشه. بعد از این که اتاقم رو تحویل گرفتم و رفتم سراغ دوش و حمام. بعد هم چند ساعتی خوابیدم. بعد هم به یکی از دوستانم زنگ زدم که هفت-هشت سالی می‌شد ندیده بودمش. اومد دنبالم و با چند تا دیگه از دوستانش دور هم نشستیم و گپ زدیم و بعد هم شام و باقی قضایا.
امروز عصر باران شدیدی دوبی رو فرا گرفت. انگار که ابرهای لندن اومده باشن تعقیبمون. به هر حال چیزی که مسلمه، هیچ پیش‌بینی‌ای برای باران در سیستم شهرسازی اینجا وجود نداره. هیچ جوی آبی هم لاجرم نیست. بنابراین خیابان‌ها سریعاً تبدیل به کانال‌های آب شدن و دوبی در عرض چند ساعت ظاهر ناشیانه‌ای از ونیز به خودش گرفت. با این تفاوت که جای قایق، ماشین‌های مدل بالا توی این کانال‌ها حرکت می‌کردن و جلوه‌های ویژه پاشش آب رو تکرار می‌کردن.
تمام امروز بیشتر از هر جای دیگه‌ای در این دو سال صدای گفت‌وگو به زبان فارسی شنیدم و ایرانی دیدم. برای روز اول نمی‌تونم چیزی بیشتر از این بنویسم. باید ببینم در روزهای آینده چه اتفاقاتی می‌افته و چه خواهم دید.
اینترنت هتل چندان سرعت مناسبی نداره. برای مثال نمی‌شه به راحتی یک ویدئوی یوتیوب رو دید. باید فردا پیگیری کنم و ببینم قراره همین طوری باقی بمونه یا نه. صفحه اول گوگل امارات به زبان عربیه اما در زبان‌های دیگه‌ای مثل انگلیسی، فارسی، اردو و هندی هم در دسترسه. یادمه چند سال پیش خبری از هندی و اردو نبود. سایت‌های فلیکر و اورکات هم فیلتر هستن. این هم اسکرین‌شات صفحه «مشترک محترم فیلان فیلان» در دوبی.

در دو روز گذشته چه گذشت؟

پریروز رو تقریباً بی‌کار بودم. در واقع کلیک دو تا مصاحبه مهم داشت با پل اوتیلینی، رئیس اینتل و استیو بالمر، رئیس مایکروسافت و این وسط من قرار نبود کاری انجام بدم. مأموریت من خرید ده تا فیلم مینی دی‌وی‌دی بود. مشکل بزرگ این بود که معلوم نبود چطور می‌شه توی این شهر درندشت، یه مغازه لوازم الکترونیک پیدا کرد. رفتم روی گوگل و جست‌وجو کردم و یه چیزهایی بهم نشون داد. خلاصه شال و کلاه کردم و راه افتادم. متأسفانه چون به مقیاس نقشه دقت نکرده بودم، مسافتی که کوتاه به نظر می‌رسید، به دو ساعت پیاده‌روی در هوای داغ منجر شد و بالاخره من خودم رو وسط شهر پیدا کردم. نیم ساعت هم توی پاساژهای مختلف چرخیدم و پرسان پرسان یه مغازه عکاسی پیدا کردم و عاقبت مأموریت با موفقیت انجام شد. مشکل برگشتنم این بود که واقعاً توان پیاده‌روی دوباره نداشتم. بعد از نیم ساعت گیج زدن، متوجه شدم تاکسی‌های این شهر توی خیابون برای آدم نگه نمی‌دارن و باید بهشون زنگ زد. تصمیم گرفتم با مونوریل برگردم و پیدا کردن ایستگاه مونوریل هم نیم ساعت وقتم رو گرفت. در واقع باید از وسط لابی یه هتل که اندازه یه استادیوم بود رد می‌شدم تا به ایستگاه برسم. اما خوبیش این بود که ده دقیقه بعد از سوار شدن، به مقصد رسیدم. یه کم که استراحت کردم، بچه‌ها هم برگشته بودن و تصمیم گرفتیم برای شام به رستوران ژاپنی موساشی بریم. از اینها که آشپزش جلوی آدم ژانگولر در میاره. و انصافاً چقدر از دستش خندیدیم.
اما روز قبل از صبح رفتیم به نمایشگاه. باید همه چیزهایی رو که جلوی دوربین می‌گفتم، فیلمبرداری می‌کردیم. این کار تا ساعت ۵ عصر طول کشید و در نهایت هم برای معرفی چند تا تکنولوژی در حوزه انتقال بی‌سیم ویدئو استریم، یکی دو ساعت فیلمبرداری کردیم.
شام رو یه عالمه سوشی خوردم و بعدش از طرف CES یه کنسرت دعوت بودیم. خواننده جان لجند بود که شش تا جایزه گرمی هم برده. آخر کنسرت هم سر و کله استیوی وندر پیدا شد. همون خواننده نابینای معروفی که در مراسم تحلیف اوباما خوند. استیو از خوره‌های نمایشگاه CES هست و هر سال میاد. اگه یادتون باشه پارسال توی کلیک درباره تکنولوژی‌هایی که به درد نابیناها می‌خوره باهاش مصاحبه کردیم. بعد از این کنسرت هم از طرف نمایشگاه یه پارتی دعوت بودیم که توش حسابی بزن و برقص بود و این چیزها. حالا هم باید دوباره برم تا ببینم چه چیز جالب دیگه‌ای می‌شه پیدا کرد و فیلمش رو گرفت. فعلاً…

ونیز در طبقه سوم هتل

هنوز نتونستم زمان خوابم رو با لاس وگاس تنظیم کنم. تقریباً ساعت ۶ عصر به وقت اینجا در حال مرگ از بی‌خوابی هستم. این در حالیه که تازه وسط کارم. یه جورهایی عجیبه وقتی که اینجا امروزه، لندن و تهران فرداست. مدارکش هم موجوده.
به هر حال صبح دیروز بعد از خوردن صبحانه، راه افتادیم خارج از شهر و به سمت کوه رفتیم. قبل از اون هم وقتی که داشتیم توی فرودگاه می‌نشستیم، این موضوع رو متوجه شده بودم که این شهر وسط صحرا بنا شده. حالا داشتم به چشم می‌دیدم که تنها چیزی که تونسته این شهر رو شهر کنه و نگهداره پوله. برای این که از نظر آب و هوا، هیچ جذابیتی نداره. البته هوای آفتابی داره اما کلاً وسط یکی از پیرترین صحراهای دنیا بنا شده که چند صد میلیون سال از عمرش می‌گذره و البته یه جورهایی جنگل فسیل‌های دایناسورهاست.
به هر حال سر راهمون فقط خاک بود و یک سری گیاه‌هایی که از روی برگ‌هاشون می‌شد فهمید، چطوری دارن زندگی می‌کند. یک مقدار که به سمت کوه حرکت کردیم، برف روی زمین دیده می‌شد و هر چی بالاتر می‌رفتیم این برف‌ها بیشتر می‌شدند. تقریباً می‌شد گفت که از از یک نقطه صحرایی تا یک نقطه کوهستانی برف‌گیر با ماشین، نیم ساعت بیشتر راه نیست. و البته وسط صحرایی که آدم از گرما می‌پزه، می‌شه هوس اسکی کرد و به راحتی به یک پیست اسکی رسید!
تمام دیروز به فیلمبرداری گذشت. دو تا گروه شده بودیم. ما به این منطقه اومدیم تا بخش اجرای مجری‌ها رو فیلمبرداری کنیم و گروه دوم به پیش‌نمایش CES رفتن تا از بعضی وسایل جالبی که پیدا می‌کنن، فیلم بگیرن.
گروه ما تقریبا ساعت ۶ کارمون تموم شد و به گروه دیگه ملحق شدیم. یک جور مراسم مهمونی بود که در کنار پذیرایی از مهمون‌ها، شرکت‌ها هم بعضی از وسایلشون رو به نمایش می‌ذاشتن و توضیح می‌دادن. همه جور آدمی هم می‌شد اونجا دید. از بلاگر گرفته تا روزنامه‌نگاری که نابینا بود و با یک سری تجهیزات خاص داشت متن گزارشش رو تنظیم می‌کرد.
طبقه سوم هتل ونیزی که این پیش‌نمایش در اون برگزار می‌شد، ونیز شبیه‌سازی شده. یعنی میدان سنت مارکز ونیز رو می‌شه در ابعاد کوچیک اینجا دید. در واقع در یکی از طبقات میانی این هتل، جایی رو درست کردن که هم کنال آب داره که توش قایقرانی می‌کنن و هم بالای سرت آسمون رو اون قدر طبیعی بازسازی کردن که حتی ساعت بیولوژیک بدنت گول می‌خوره و نصف شب فکر می‌کنی،‌ ونیز رو در یک عصر بهاری تجربه می‌کنی. ما چند ساعتی رو اونجا نشستیم و شام خوردیم و به موسیقی کلاسیک زنده گوش کردیم. عکس‌های زیادی گرفتم که کم‌کم می‌ذارمشون توی فتوبلاگم. یه چند تا عکس هم با موبایل گرفتم که می‌تونین توی توییت‌پیک ببینینش. برای مثال این یکی از همین ونیزی که گفتم، بد نشده. این هم یه ویدئو از همین ونیز برای کسایی که دوست دارن بهتر فضا رو درک کنن.