داستان چایخانه‌های ایرانی در هند

گشت‌وگذار در اینترنت گاهی آدم رو به سایت‌های جالبی می‌رسونه که بی‌ارتباط با تاریخ و فرهنگ کشورمون نیستند. امروز به سایت Irani Chai, Mumbai یا همون چای ایرانی، مومبای (بمبئی) رسیدم.

این پروژه از سال ۲۰۰۷ با این هدف راه‌اندازی شده تا هم چایخانه‌های ایرانی رو یادآوری کنه و هم مجموعه‌ای مستند باشه برای گردآوری این گونه اماکن که به دست کسانی بنا شده که پیشینه ایرانی دارند.

هدف نهایی این پروژه معرفی چایخانه‌های ایرانی مومبای و جامعه ایران این شهره که در پایان به صورت کتابچه‌ای آنلاین و چاپی منتشر بشه. این که چه چیزی پشت نوستالژی این گونه پاتوق‌هاست؟ داستان اقوامی که این طور جاها رو راه‌اندازی کردند، چیه و خاطراتی که در این گونه مکان‌ها و پشت نیمکت‌های چوبی و میزهای مرمرین صرف شدن چی می‌تونه باشه؟ این سایت برای به اشتراک گذاشتن همین تجاربه.
توی این سایت / وبلاگ ساده خاطرات جالبی می‌شه پیدا کرد. نام‌های ایرانی که دارن خاطراتی رو از خودشون و اجدادشون نقل می کنند که قرن‌ها پیش به هند مهاجرت کردند.
زرتشتیان یا به قولی پارسیان هند در طول تاریخ در دوره‌های مختلف به هند رفتند. بررسی‌هایی که درباره این کشور انجام دادم، منجر به یافتن آتشکده‌ها، دخمه‌ها و مدارس و اماکن پارسی زیادی شد که حتی روی نقشه گوگل هم ثبت شدند. نمونه‌ای از این اماکن رو می‌تونید روی نقشه گوگل در این سایت ببینید.
رد این مهاجرت به شرق رو می‌تونید از پاکستان و هند تا تایلند و سنگاپور و هنگ‌کنگ پیدا کنید. اما هیچ جایی به اندازه هند این آثار پررنگ نیستند. البته مهاجرت به هند در قرن‌های مختلف و به علل مختلف انجام گرفته. حتی عده‌ای دز زمان قاجار به هند مهاجرت کردند. به نظر میاد که این کافه‌ها و چایخانه‌ها و غذاخوری‌ها هم به دست کسانی بنا شده که در صد تا دویست سال یعنی در قرن نوزدهم اخیر به هند مهاجرت کردند. بیشتر این اماکن بیشتر از این که چای سرو کنند، رستوران‌هایی هستند که انواع غذاها رو ارائه می‌دند و به نوعی پاتوق محسوب می‌شن.

کافه‌های ایرانی پیشتر خیلی محبوب بودند اما با ورود فست‌فودها و رستوران‌های امروزی‌تر در رقابت کم آوردند و عقب کشیدند. بعضی‌هاشون تعطیل کردند یا به شهرهای دیگه منتقل شدند. نسل تازه ایرانی‌ها که تحصیل‌کرده‌تر بودند، ترجیح دادند به جای این که شغل والدین خودشون رو ادامه بدن، به مشاغل سودآور دیگه‌ای بپردازند. در سال‌های ۱۹۵۰ حدود ۳۵۰ کافه ایرانی وجود داشت. یکی از قدیمی‌ترین این کافه‌ها با ۱۰۲ سال قدمت، کافه کیانی نام داره که در جنوب مومبای واقع شده. اطلاعات بیشتر رو می‌تونید از ویکی‌پدیا دنبال کنید.
خوندن خاطرات این چایچی‌های ایرانی ساکن هند خالی از لطف نیست. برای خوندن خاطرات این آشنایان دور، مشاهده عکس‌ها و ویدئوهایی از این فضاها که پر از نمادهای اصیل ایرانیه، اینجا کلیک کنید.

فیلم کوتاه: در آن سوی

این‌ور آب برای خیلی از شما اون‌ور آبه. تا وقتی هم که این‌ور آب نباشی و خیلی از چیزها رو خودت لمس نکنی، جریان کامل دستت نمیاد. نه می‌خوام بگم که بده نه می‌خوام بگم که خوبه. باید خودت تجربه کنی. تنها اتفاقی که الان افتاده اینه که هم ایرانی‌ها توی سال‌های اخیر زیاد مهاجرت کردند، هم این که به واسطه رسانه‌ها و اینترنت، خیلی بیشتر با هم مرتبط شدند. هر چی هم که تولید کنند، می‌ذارنش روی اینترنت.

این بار فیلم کوتاه «در آن سوی» از اشکان ناصری میهمان بخش آپارات وبلاگ عصیانه. روایت یک ایرانی مهاجر از زندگی روزمره خود. راوی اول داره برای مادرش ایمیل می‌نویسه. با لحن طنز اما دلش غوغاست. غمگینه. چرا؟ چون آن روز که چمدان را برداشت، نمی‌دانست در آن سوی همه چیز آبی نیست. و راوی دوم… اگه ایران نیستید نبینید. حالتون رو خراب می‌کنه. حال من رو خراب کرد. خراب… با موسیقی فیلم ایستگاه متروک. اونها که شنیدند، می‌دونند چی می‌گم.

ممنون از آرش بابت همخوان کردن این ویدئو در فرندفید.

پ.ن: حالا که فیلم رو دیدید، بد نیست این یادداشت تارا سپهری‌فر، بازیگر نقش دختر این فیلم رو بخونید

یک سال گذشت…

حالا از آمدنم به لندن یک سال گذشته. البته چند روزی هم بیشتر. پارسال ۱۱ سپتامبر بود که از ایران آمدم بیرون و البته اعتراف می‌کنم که هر لحظه منتظر بودم هواپیمایمان را حداقل به تیر چراغ برق دوقلویی بکوبند. بعد از یک سال تجربه متفاوت زندگی و کار در یکی از شبیه‌ترین شهرهای دنیا به تهران (البته از لحاظ شلوغی و چندفرهنگی و زندگی شبانه) حالا فکر می‌کنم که دارم جا می‌افتم. همین روزها هست که باید دنبال پیدا کردن خانه جدیدی باشم. موقع عوض کردن خانه آدم می‌تواند بفهمد که چقدر بر زندگی تسلط بیشتری پیدا کرده. این طور مواقع است که متوجه می‌شوی چقدر از گیجی در آمده‌ای و به سوراخ سنبه‌ها و مناطق شهر آشنایی داری و چطور می‌توانی بهای کمتری برای خانه بپردازی و محل بهتری برای زندگی پیدا کنی.
توی این مدت روزهای زیادی بود که تنهایی را حس کردم و وقت‌های زیادی هم بود که احساس شادی کردم. و این مثل هر تجربه مهاجرتی، بلوغ به همراه می‌آورد. اتفاقی که ده سال پیش برایم وقت مهاجرت به تهران افتاد و الان در بعدی بزرگ‌تر تکرار شد. خیلی کارها باید انجام بدهم و خیلی تجربه‌ها باید پیدا کنم. در حال حاضر بیشتر شبیه کسی هستم که تازه بالغ شده و دارد دست و پای خودش را پیدا می‌کند. همه‌اش هم به خاطر این است که خیلی از مسائل جامعه جدید را نمی‌دانم و البته هر کسی هم در هر سن، همین مسأله را خواهد داشت. می‌گویم مسأله و نمی‌گویم مشکل چرا که حل کردن مسأله می‌تواند مشکل باشد اما حل‌شدنی است و حل کردن مشکل می‌تواند به سادگی امکان‌پذیر نباشد.
این پست را شاید باید دقیقاً در سالگرد آمدنم می‌نوشتم اما ترجیح دادم کمی دیرتر بنویسمش تا به واقعیت نزدیک‌تر باشد. در این یک سال فهمیدم که لندن جدای باقی بریتانیاست و شاید مثل هر کلان‌شهر دیگر دنیا، با شهرهای اطرافش متفاوت باشد. در این یک سال فهمیدم که چقدر زندگی در خارج از ایران مشابه آن جمله‌ای است که در آینه بغل پراید نوشته‌اند: اجسام نسبت به آنچه دیده می‌شوند به شما نزدیک‌ترند. من فکر می‌کنم اینجا موارد مشترکی با ایران دارد، در خیلی از موارد پیشرفته‌تر است و البته در مواردی هم عقب‌مانده‌تر. من هنوز نمی‌توانم بپذیرم که چرا هنوز دستشویی‌های این طرف زمین، امکانی برای شست‌وشوی مقعدی ندارد و چرا این‌قدر از نظر بهداشتی عقبند. هنوز نمی‌دانم چرا پزشک‌های عمومی اینجا این‌قدر بی‌سوادند و خیلی چیزهای دیگر را هم نمی‌فهمم. در عین حال از این که می‌توانم در عرض چند ثانیه از روی تلفن همراهم بدانم فیلم دلخواهم در کدام سینما و سر چه ساعتی به نمایش در می‌آید یا در کسری از ثانیه و در امنیت تمام پول اجاره‌ام را واریز کنم، لذت می‌برم.
باید ببینم سال آینده در این زمان چه چیزهای دیگری فهمیده‌ام و چه سؤالات تازه‌ای برایم ایجاد شده است.

اینجا لندن است صدای عصیان

Victorian Tapsجمعه رسیدم لندن. جایی که آسمون ابریش مشهوره و توی این چند روز البته نامردی نکرده و کم و بیش صاف بوده. خوبیش اینه که تنها نیستم و دور و برم پره از ایرونی و فارسی‌زبان. خیلی به اینترنت دسترسی ندارم اما به محض این‌که خونه بگیرم، اینترنت پرسرعت می‌گیرم و دلی از عزا در میارم. کارم طبق یک برنامه فشرده از فردا شروع می‌شه و من هنوز درگیر کارهای اداری هستم و کاغذبازی‌های بی‌شمار اینجا. سعی می‌کنم مکاشفات روزمره رو اینجا بنویسم و به وبلاگ‌نویسی همچنان ادامه بدم.
جایی که فعلاً ساکنم یه اتاقه که خوشبختانه توش دوش داره و یه دستشویی مسخره که شیرهای ویکتوریایی داره. منظورم توالت نیست‌ها. دستشویی یعنی اونجا که دست‌هات رو می‌شوری. از خواص شیرهای ویکتوریایی اینه که شیر آب سرد و گرمش جداست و با هم قاطی نمی‌شه. عینهو همینی عکسی که اینجا می‌بینین. یکی دیگه از ویژگی‌هایی که توی ساختمون‌های اینجا هست، درهای متعددیه که توی ساختمون می‌ذارن. برای مثال من برای این که داخل اتاقم بشم، از در ورودی تا در اتاقم دقیقاً ۱۳ تا در رو باز می‌کنم. گویا انگلیسی‌ها کشف کردن که هر در می‌تونه تا ایکس دقیقه جلوی آتیش رو بگیره و این همه در برای جلوگیری از گسترش آتیشه. اصلاً به نظرم اینجا همه توهم آتش‌سوزی دارن چون هر جا که می‌ری چند دقیقه‌ای درباره راه‌های خروج اضطراری در صورت آتش‌سوزی توضیح می‌دن. این روزها به شدت درگیر کارهای اداری و امضای قراداد و نوشتن آدرس محل اقامت و کاغذبازی ناتمام بریتانیایی هستم. بهترین و کوتاه‌ترین راه برای این‌که شماره تلفن و کدپستی خودت رو حفظ بشی اینه که این فرم‌های چند صفحه‌ای مالیات و مزخرفات دیگه رو پر کنی. در کل اوضاع بد نبوده توی این مدت. اینا هم غرغره که به هر حال باید زد.
از همه اینها گذشته از دوستان مقیم لندن دعوت می‌شود طی یک مراسم سیاسی عبادی با ایمیل من تماس بگیرن بلکه بتونیم قراری چیزی بجوریم.