واژه‌نامه‌هایی از اصطلاحات کوچه و بازار

واژه‌های خیابانی، همون طور که از اسمش پیداست، به اصطلاحاتی گفته می‌شه که نه توی کتاب بلکه در زبان محاوره در واقع کف خیابون به کار برده می‌شه. به چنین زبونی می‌گن زبان مخفی. نوعی زبان رمزگونه که به وسیله گروه‌های مختلف شامل جوانان، نوجوانان، سارقان (و سایر مجرمان) و … به منظور پیشگیری از درک دیگران استفاده می‌شه.
چند سال پیش یعنی سال ۱۳۸۲ سیدمهدی سمائی کتابی رو منتشر کرد با نام «فرهنگ لغات زبان مخفی» که به سرعت نایاب شد و بعدها هم اجازه تجدید چاپ بهش ندادند. محتوای این کتاب شامل واژه‌هایی بود که اون موقع از نقاط مختلف شهر و بین جوون‌ها جمع‌آوری شده بود.

یکی دو سالی بود که از عمر وبلاگ‌نویسی می‌گذشت. جایی که خیلی از این واژه‌ها داشت از زبان به متن می‌اومد و به اصطلاح مکتوب می‌شد. همون سال بود که هفته‌نامه چلچراغ هم پا به دکه‌های روزنامه گذاشت. مجله‌ای که از این اصطلاحات زیاد استفاده می‌کرد. حالا این موضوع یک مبحث جامعه‌شناسی داره و ایجاد چنین زبانی و مرسوم شدنش در طول تاریخ معانی خاصی داره که من فقط چند تا مقاله کونتاه درباره‌ش خوندم و در باز کردنش در تخصص من نیست.

یادم هست سید ابراهیم نبوی هم دوره‌ای مهمان زندان بود و بعد از این که آزاد شد، شروع به چاپ ستونی کرد با محتوای لغت‌نامه زندان (دقیقاً یادم نیست توی چه روزنامه‌ای بود). اون جا هم می‌شد اصطلاحات مشابه رو دید. از این دست کتاب‌ها چند نمونه دیگه هم منتشر شد. از جمله «فرهنگ اصطلاحات جوانان» از مهشید مشیری و«مردم‌شناسی اصطلاحات خودمانی» و «مردم‌شناسی ارتباطات خودمانی» نوشته محمود اکرامی. به این فهرست می‌شه فرهنگ لغات عامیانه محمدعلی جمالزاده، فرهنگ عوام میرقلی امینی، «کتاب کوچه» احمد شاملو، «فرهنگ فارسی عامیانه» ابوالحسن نجفی و حتی بخش‌هایی از لغات کتاب «فرهنگ جبهه» سید مهدی فهیم رو اضافه کرد و البته کتابی که مرتضی احمدی منتشر کرده به نام «فرهنک بر و بچه‌های ترون».

اما بعد از این که یکی دو تا از تالارهای گفت‌وگو مباحثی رو برای جمع‌آوری چنین اصطلاحاتی راه‌اندازی کردند، سر و کله یه سایت پیدا شد که به طور آنلاین و بدون سانسور فرهنگ لغاتی رو با این محتوا میزبانی کرد. واژه‌نامه خیابانی «یعنی چی؟» برای من همیشه تازه بوده. هر وقت که سری به این سایت می‌زنم، کلی اصطلاحات تازه رو می‌بینم که اضافه شده و طبیعیه که خیلی از این واژه‌ها برای عده‌ای ناخوشایند باشه.

اخیراً سایت مشابه دیگه راه‌اندازی شده به نام «فارسی شهری» که همین کار رو انجام می‌ده و نسبت به سایت «یعنی چی؟» یک سری امکانات دیگه مثل موافقت یا مخالفت کاربران سایت با معنای ارائه شده داره.

چنین وب‌سایت‌هایی به طور مشخص از روی عشق و علاقه تشکیل می‌شن و اونهایی که چنین چیزهایی راه می‌اندازند به نظرم تاریخ رو از سطح کوچه و بازار ثبت می‌کنن. یک جور تاریخ شفاهی که از زبون راویان حقیقی گفته می‌شه نه رسانه‌ها و به شدت هم به واقعیت نزدیکه.

چلچراغی که به خانه روا نیست

40Cheragh Weekly Magazine Cover از صبح می‌خواهم چیزی بنویسم. از صبح دست و دلم به نوشتن نمی‌رود. مرتب صفحه را باز می‌کنم و دوباره می‌بندمش. اصلاً نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم؟ از وقتی که برای اولین بار نوشته‌ام را دیدم که چاپ کردند؟ از وقتی که صفحه‌ای برای نوشتن داشتم؟ نه بگذار برگردم عقب‌تر. اولین بار که ورقش زدم. چند ماهی بود که از عمر وبلاگ‌نویسی فارسی می‌گذشت. ورقش زدم و با خودم گفتم که نثرش چقدر وبلاگی است. با خودم گفتم که مثل خودمان می‌نویسد. کشدار نیست نوشته‌هایش، آزارت نمی‌دهد، با تو راحت است. لوگوی دلچسبی دارد. مجله‌ایست که دوستم دارد. و بنابر اخلاقی که از کودکی در من به یادگار مانده، دوستش داشتم هر آن چه که دوستم دارد. چلچراغ برای من دوست‌داشتنی بود. از زبان من بود برای خودم. بعدتر که سعی کردم تا چراغی از چهل‌تایش باشم، دوست‌تر داشتمش. جزئی از چلچراغ بودم و چلچراغ هم جزئی از من. طبیعی است که آدم خودش را بیشتر از هر چیز و هر کسی دوست داشته باشد. طبیعت است دیگر. بگویم چه از چلچراغ یاد گرفتم؟ یا بگویم من و چلچراغ با هم چه یاد گرفتیم؟ از دوستان چلچراغیم بگویم؟ یا از نثری که معروف شد به نثر چلچراغی؟ نمی‌خواهم از چیزی بگویم که همه می‌دانند. ادای دین کنم به جایی که یادم داد چطور بنویسم؟ جایی که یادم داد که چطور ننویسم؟ چلچراغ جایی بود که همیشه غبطه خوردم به چیزی که می‌توانست باشد و می‌توانست باشم و نگذاشتند و نشد. هیچ‌وقت نگذاشتند. چلچراغ مدرسه بود؟ چلچراغ دانشگاه بود؟ نه اغراق نیست اما شعار است. چلچراغی‌ها شعارزده‌اند. چلچراغ امروز توقیف شد. چراغ‌هایش خاموش نشد. داشتم توی صفحه چلچراغ در فیس‌بوک می‌گشتم امروز. صفحه‌ای که سال‌ها پیش ساخته بودم و بعد که از آن جدا شدم، سپردمش به دست صاحبانش. بیشتر اسامی نویسندگان چلچراغ برایم ناآشنایند. اما مطمئنم فردا و فرداها این اسم‌ها را باز خواهم شنید. جای دیگر شاید. چراغ‌هایی که سفیر تفکری هستند که می‌زاید. تکثیر می‌شود. خاموش‌ناشدنی‌ست.
صفحه چلچراغ در ویکی‌پدیا را باز می‌کنم. صفحه‌ای که سال‌ها پیش در ویکی‌پدیا بازش کرده بودم را امروز به روز کرده‌اند:

هیأت نظارت بر مطبوعات، اول آذر ۱۳۸۹، نشریه چلچراغ را به دلیل آن‌چه این هیأت «انتشار مطالب خلاف عفت عمومی و اصرار بر تخلفات» خواند، مشمول بند ۲ قانون مطبوعات و توقیف کرد. این هیأت ابلاغ سومین اخطاریه کتبی مبنی بر درج مطالب توهین‌آمیز را علت توقیف این نشریه عنوان کرد.

نگاهی به پایین صفحه می‌اندازم: رده‌های صفحه: مجله‌های ایران | نشریه‌های توقیف‌شده

وب‌سایت ابراهیم رها

ابی خان رها به حکم سن و سال و دوراندیشی‌اش هم که شده باید زودتر از خیلی‌ها وبلاگش را راه می‌انداخت. نه این که وبلاگ بنویسدها. منظورم یک آرشیو درست و حسابی از کارهایش بود. آدمی که هر روز چند جایی دارد آثار خواندنی تولید می‌کند، حیف است این همه انرژی آزادشده‌اش را فقط توی مطبوعات چاپی ایران منتشر کند و یک بایگانی تحت وب از آن نداشته باشد. به ویژه که با وضعیت بسته شدن مطبوعات، وب‌سایتشان هم به امید خدا رها می‌شود و هیچ شرکت میزبان وبی هم نیست که این آرشیو غنی و پرمحتوای فارسی را نجات دهد. تراژدی هم پاک شدن این محتواست و از بین رفتن کلی مقاله و تحلیل و پژوهش و مصاحبه که حداقل سودش، پیدا کردنشان با یک سرچ ساده توی گوگل می‌شد که باشد.
به هر حال من در زمان خوش چلچراغ بودنم، هر چقدر زور زدم نتوانستم ابی خان را چندان آنلاین کنم. هر چند به مدد روی زیاد من، ایمیلش را از توی جی‌میل انتخاب می‌کرد و سر و کله‌اش توی سایت کلوب و بالاترین هر روز پیدا می‌شد و گاهی شیطنت هم می‌کرد (به جان خودم این انسان، آدم شیطانی است)، اما نشد که کلنگ یک وبلاگ درست و درمان چند هزار تخت‌خوابی را برایش بکوبیم به آنجایی که باید. دست و پنجه باعث و بانی‌اش درد نکند که یقه‌اش را گرفته و کشانده‌اش به دنیای وب‌نویسی. حالا مردم از هر جای دنیا می‌توانند نوشته‌هایش را اینجا بخوانند.
نمی‌دانم از میان طرفدارانش کسی هم پیدا می‌شود که آرشیوی از کارهای قبلیش را، از هر چیزی که روی اینترنت پیدا می‌شود، یا از توی هارد کامپیوتر مطبوعاتی که تویش نوشته، داخل این سایت آرشیو کند یا نه! به هر حال کار طاقت‌فرسایی است.
وانگهی از همین تریبون به ابی خان تبریک گفته و مراتب چاکرپیچی خودمان را خدمتشان پرتاب می‌کنیم.
یکی دو نفر دیگر هم خیلی جایشان توی این شبکه تار عنکبوتی خالی است. منصور ضابطیان، امیرمهدی ژوله، جلال سعیدی. امیدوارم هر چه زودتر عقل از سرشان بپرد و به ما ملحق شوند.

چلچراغ شماره ۲۸۶

Chelcheragh Magazin No: 286در شماره ۲۸۶، شنبه ۴ اسفند می‌خوانید:
* روزی روزگاری ایران: اعلان قدیم، آگهی‌های جدید – معجون ترک تریاک تواب ابراهیم میرزا رسید
* نوستالژی: عجب می‌چسبد این پوسیدگی
* بازار شلوغ روزهای سفر – تور می‌شویم
* تریبون: ای کاپوچینوی وابسته حیا کن!
* سکوت بره‌ها: با تشکر از مهرجویی بزرگ!
* سینمای جهان: همراه با مدعیان اسکار – به زودی خون به پا می‌شود
* سینمای ایران: تاریخ‌نگاری قاچاق فیلم‌های ایرانی به بهانه توزیع «سنتوری»: لبه تاریکی
* صدای بی‌صدا: گفت‌وگو با گروه سون و آچارهایی که به هر پیچی می‌خورند – خاطرات تو رو چه خوب چه بد حک می‌کنم
* پدیده‌ای به نام «سیدحسن خمینی» – دلتنگی‌های نوه یک پدربزرگِ بزرگ
* چت: وقایع‌نگاری فیلترینگ سایت کلوب – اکران دوباره فایت کلاب
* موسیقی جهان: ستارگان موسیقی راک از نگاه دوربین بهترین عکاسان – از نگاتیو تا آلترناتیو
* پرونده: سایه سنگین شماره ۱۰ بر فوتبال ایران – این شماره را بر تنم بدوز
* مدار صفر درجه: در یک روز دیگر و ماجراهای میچ آلبوم – تقدیم به چند بچه ننر وقتی پیر شدند

مسابقه داستان‌نویسی چلچراغ

40Cheragh ShortStory Festivalمجله چلچراغ هوس کرده است، آینده داستان‌نویسی ایران را…
۱- شکوفا کند.
۲- شکوفه کند.
۳- بشکفاند.
۴- بشکافد!
به هر حال این شما و این امکان! و از آن‌جا که اصولاً هر فراخوانی باید یک جایزه تهش باشد تا حس انگیزش آدم به جنبش درآید، فراخوان داستان‌نویسی می‌شود:
۱- فراخوان مسابقه داستان‌نویسی
۲- مسابقه فراخوان داستان‌نویسی
۳- داستان فراخوان مسابقه
۴- مسابقه داستان‌نویسی (فراخوان هم ندارد!)
به داستان‌هایی که منتخب شوند و در مجله چاپ شوند، جوایزی مثل موس‌پد، تقویم یا هر چیز دیگری دیگری که در انبار چلچراغ مانده هدیه می‌دهیم.
۱- داستان‌ها را حتی‌الامکان تایپ کنید یا لطفاً خوش‌خط بنویسید، درشت و یک‌طرف کاغذ. اما اگر قرار است آن‌را ایمیل کنید، باید حتماً در فرمت doc. و فایل Word باشد.
۲- برای ما داستان هری پاتر ننویسید، داستان کوتاه یعنی کوتاه دیگه. حداکثر هزار کلمه. بیشتر باشد، همان اول می‌رود توی سطل بازیافت کاغذ. (یادتان باشد کاغذ زباله نیست).
۳- یک نسخه از داستانتان را پیش خودتان نگه دارید تا بعداً در سطل‌های ما دنبال تنها نسخه نگردید. نگید نگفتید!
۴- لطفاً از کسی دزدی نکنید. ما استاد مچ گرفتن هستیم.
۵- روی پاکت نامه بنویسید: «مخصوص مسابقه داستان‌نویسی» و آن را برای تهران، صندوق پستی ۳۵۵۹-۱۵۸۱۵ ارسال کنید. می‌توانید آن‌را به ایمیل [email protected] هم بفرستید.
۶- تا ۱۵ آبان ماه ۱۳۸۶ فرصت دارید.
دست آخر، داستان‌های منتخب در «ویژه‌نامه داستان کوتاه فراخوان پاییزی مسابقات بین قاره‌ای چلچراغ» چاپ خواهد شد. باور نمی‌کنید؟ صبر کنید تا ببینید.

سفر، اینترنت، چلچراغ، جام‌جهانی

۱- دو سه روز گذشته رو رفته بودم لاهیجان. معمولاً این روزهای تعطیل پشت سر هم رو می‌مونم توی خونه و از جلوی کامپیوترم جم نمی‌خورم مگه این که بخوام کتابی بخونم، فیلمی ببینم یا به زور رفقا برم بیرون. اما این بار فرق می‌کرد. یعنی تمام انگیزه‌های خونه موندن (که آنلاین شدن باشه) به خاطر یه طرفه شدن تلفنم از بین رفته بود واسه همین رفتم شمال یه سر و گوشی آب بدم و برگردم. خب یکی از عجایب روزگار اینه که پستی و بلندی زیاد داره. اون وقت برای منی که لازمه صبح تا شب آنلاین باشم، پیش‌شماره ۲۲۸۵ در نظر می‌گیره که به مرکز مخابراتی شهد مفتح مربوطه و از اون جایی که این مرکز محترم هنوز هیچ گونه سرویس ADSL ارائه نمی‌ده و اصولاً مناطقی از پاسداران، شریعتی و میرداماد که شوربختانه خونه من هم اون‌جاست، مرتبط با همین مرکزه، نتیجه‌گیری منطقی این خواهد بود که به علت استفاده مکرر از تلفن منزل جهت آنلاین بودن مسلسل‌وار، تلفنم یک طرفه می‌شه و الخ. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که گرچه مهاجرت از اکباتان مزایای متعددی از قبیل نزدیکی به محل کارم داشت اما توی اکباتان می‌شد ADSL داشت و این جا فعلاً نمی‌شه. البته می‌تونم برم سراغ اینترنت بی‌سیم اما هر جور که حساب کتاب می‌کنم، هنوز برام به صرفه نیست.
۲- الغرض، این دو روز توی گرمای شرجی لاهیجان حتی هوس قدم زدن توی شهر به کله‌م نزد. ترجیح دادم بشینم توی خونه و کتاب بخونم یا گاه‌گداری با مادرم درباره لزوم ورود به دنیای بکوب و بساز و بفروش‌ها گپ بزنم بلکه چیزی بجنبد و وارد جرگه بیزنس‌مندان ساخت و ساز بشن. اما دریغ و صد افسوس که نرود میخ آهنن در سنگ.
۳- دیروز (سه‌شنبه) هم به تمامی در چلچراغ گذشت. خبر داغ این که سردبیران چلچراغ -آرش خوش‌خو و علی میرمیرانی- از شماره جدید تنها افتخار نویسندگی رو متقبل شدن و دیگه سردبیر نیستند. برای تنوع هم که شده زین پس بزرگمهر شرف‌الدین و معصومه ناصری زوج سردبیر چلچراغ هستند و انتظار می‌ره چلچراغ دچار تحولاتی محتوایی بشه. با این وضعیت آرش و علی هم باید وقت بیشتری برای نوشتن داشته باشن که مایه امیدواریه به هزار و یک علت.
۴- جام جهانی داره نزدیک می‌شه و من هم بنا بر اقتضا جوگیر، هیجان‌زده و خوش‌تیپ هستم (این آخری برای این بود که خلاصه یه نکته مثبت هم در وجود ذی‌جودم یافت بشه). اخبار جام‌جهانی هم که ماشالله هزار ماشالله نسبت به دوره‌های قبلی بیشتر منتشر می‌شه و به این هیجان دامن می‌زنه (خداییش از این فعل دامن زدن هم خوشم میاد. شبیه باد بزنه. تصور کن!) اما از همه خوشمزه‌تر شوخی‌های ایشون نسبت به ایشونه. خودتون بخونین و ببینین تیم ملی ما چه انگیزه‌ عمیقی برای صعود به مرحله یک هشتم نهایی پیدا کرده و یاد بگیرید که سواد فوتبال پرفسور-مربی فوتبال ما در مقایسه با رئیس‌جمهور-معلم ما تلاونگ هم محسوب نمی‌شه چرا که ایشون فرمودند در صورتی که بازیکنان بخوان وقت‌کشی کنن، چی‌کار کنن. مثلاً به علی کریمی پاس بدن تا اون دریبل بزنه و قس علی هذا (دارید که اصطلاحات رو؟ خب ما اینیم). توی سایت رسمی جام‌جهانی یک نظرسنجی راه افتاده که از کاربران می‌پرسه به نظر شما چه کسی بیشترین بخت رو برای بردن کفش طلایی جام جهانی داره؟ خب ماشالله ایرانیان غیور و همیشه حاضر در اینترنت هم دارن درصد شانس رو به نفع علی کریمی بالا و بالاتر می‌برن و علی الان هم با فاصله زیادی جلوست از رقبا. البته خیلی‌ها هم غافل از این هستند که نظرات ما هچ تأثیری در انتخاب برنده کفش طلایی نداره. این فقط یه نظرسنجیه و برنده بر این اساس انتخاب نمی‌شه. کار ما فقط نظرها رو بیشتر معطوف علی کریمی می‌کنه.

مهمانی چلچراغی

پنجشنبه و جمعه قبل با بچه‌های چلچراغ، مهمون دوستان ساروی و بابلی بودیم. سفر خوبی بود و کلی خوش گذشت. هر چند موقع رفتن جاده هراز بسته بود و مجبور شدیم از سمت جاده فیروزکوه بریم و کلی هم به خاطر برف دیر رسیدیم اما به خاطر اینکه دسته‌جمعی رفته بودیم، گذشت زمان رو احساس نکردیم. شب پنجشبه که رسیدیم، رفتیم یه اردوگاه دانش‌آموزی که همچین یه هوا شبیه پادگان و بندهای زندان بود! برای خانوم‌ها و آقایون دو تا از این سوئیت‌ها رو در نظر گرفته بودن که ۱۰-۱۲ تا تخت دو طبقه داشت و با یه بخاری نفتی گرم می‌شد. با بچه‌ها بساط قلیون رو ردیف کردیم و نشستیم به صحبت. بعدش هم همه با هم رفتیم یه عروسی که توی یه تالاری بود که همون بغل بود! همچین یه نموره بی‌دعوت! کلی اون شب خندیدیم به خاطر چل‌بازی‌های بر و بکس.
فرداش هم که کلی برنامه‌ریزی کرده بودن واسمون و کارگاه‌های آموزشی روزنامه‌نگاری ترتیب داده بودن برامون که آموزش بدیم. من هم یه کارگاه داشتم که با عنوان روزنامه‌نگاری الکترونیک تشکیل می‌شد. اون هم در حالی که در مجموع تعداد کسایی که توی کلاس با اینترنت سر و سری داشته باشن از تعداد انگشت‌های دست بالاتر نمی‌رفت! بقیه هم از اینترنت فقط اسمش رو شنیده بودن! حالا من رو در نظر بگیرین که چجوری درباره موتورهای جستجو به جماعت توضیح دادم و راه و روش کسب خبر از طریق اینترنت و وبلاگ رو شرح دادم! وضعیت غذا هم همون وضع غذاهای پادگان بود و بس. در عوض شبش رفتیم یه رستوران سه طبقه به اسم حاج حسن که غذاهاش جداً خوشمزه و حسابی بود. جالبه که این رستوران یه نشریه هم چاپ می‌کنه که به هر حال ابتکار جالبیه. توصیه می‌کنم بهتون که اگه گذارتون به ساری افتاد و گشنه‌تون هم بود به اون جا سر بزنید و دلی از عزا در بیارین. باقیش هم که برگشت بود تا صبح که ساعت ۴ رسیدیم تهران و متاسفانه نتونستم برسم به بدرقه دوست عزیزی که برای مدت طولانی می‌رفت پاریس. این یکی واقعاًحیف شد!