پادشاهی بود اندر یمن

بچه که بودم پدربزرگم ظهرها من را می‌خواباند کنار خودش و برایم قصه می‌گفت: پادشاهی بود اندر یمن، دختری داشت داد به من، من شدم داماد او، او شد پدرزنم… این جای «یکی بود، یکی نبود» قصه‌هایش بود. حالا استخوان‌هایش توی قبرستان آسیدمحمد لاهیجان زیر چند متر خاک جا خوش کرده است. یک متر آن طرف‌تر از استخوان‌های مادربزرگم که چند سال بعد نتوانست طاقت جدا خوابیدن از کسی را طاقت بیاورد که سال‌ها کنارش خوابیده بود.

گمان می‌کنم آدم دلش برای پدربزرگ و مادربزرگش وقتی می‌گیرد که سنی از خودش گذشته باشد. گاهی فکر می‌کنم پدربزرگ اگر زنده بود الان کلی با هم رفیق بودیم. اصلاً اختلاف سنمان هم کمتر می‌بود. هر چه باشد پدربزرگ در همان سن وسال ثابت می‌ماند و من به او نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم.

داشتم می‌گفتم… پدربزرگ برایم داستان‌های زیادی می‌گفت. الان هر چقدر به مغزم فشار می‌آورم هیچ کدامش را یادم نمی‌آید. آن هم منی که معمولاً حافظه بدی در به خاطر سپردن قصه‌ها ندارم. اتفاقات روزمره را ممکن است به سادگی از یاد ببرم اما قصه‌ها را نه. از همه اینها فقط همان دختر پادشاه یمن یادم مانده.

ادامه

صدای کودکی من

وب‌سایتی که می‌خوام الان معرفی کنم، پر از خاطره هست. پر از صداهای خاطره‌برانگیر و به قول یکی از دوستان، اون قدر نوستالژیک که ممکنه کله‌ت رو بکوبی به دیوار و های های گریه کنی. اما خب راستش اوضاع این قدر هم دارم نیست.

سایت «صدای کودکی من» پره از صداهایی که بخشی از کودکی ما رو تشکیل می‌دن. از صدای کارتون‌ها و ترانه‌ها گرفته تا اذان و آژیر قرمز. خوب دسته‌بندی شده و زودبه زود هم تازه می‌شه. یک بخشی هم داره که می تونید صدا یا ترانه خودتون رو توش بارگذاری کنید. تا الان ۵۷۰ صدا در این سایت موجوده.

می‌تونید در سایت عضو بشید یا با شناسه فیس‌بوک وارد بشید و از امکاناتش استفاده کنید. هر بار که صدایی شنیده بشه، یه عدد به تعداد پخش افزوده می‌شه بنابراین می‌تونید صداها رو بر اساس پرشنونده‌ترین‌ها مرتب کنید و گوش بدید.

عاشقانه‌ای برای پنکه

ابتدایی که بودم. تابستان که می‌شد هیچ برنامه عجیبی نداشتم. ظهرهای شرجی لاهیجان حتی حس این که با دوچرخه نوارپیچ‌شده‌ات توی کوچه پس‌کوچه‌ها را بگردی نبود. مجبور بودم بنشینم توی خانه و سر خوردم را گرم کنم. دقیق‌ترین چیزی که از آن موقع یادم مانده است، صدای پنکه است. صدای چرخش مداوم پره‌هایش که با گردش هیجان‌انگیزش به چپ و راست کم و زیاد می‌شد. هیجان‌انگیز بودنش از این رو بود که با نزدیک شدن صدا، انتظار دلچسبی برای یک باد خنک می‌کشیدم و وقتی سرش را بر می‌گرداند، انگار معشوقه‌ای باشد که با ناز از تو رو برگردانده و ناز می‌کند و می‌داند که نازش هم خریدار دارد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و مرتب نه می‌گوید اما نگاهش را از تو نمی‌دزدد.
در چنین حالتی خواندن کیهان بچه‌ها واقعاً می‌چسبید. کیهان بچه‌ها با ضمیمه شاپرک وسطش به گمانم یکشنبه‌ها بود که به دستم می‌رسید. نامه‌نگاری با مجله و چند خطی که با خودکار آبی نوشته شده بود و در جوابِ گاه به گاه می‌گرفتم، ذوق‌زده‌ام می‌کرد.
اما هیجان بزرگ زندگیم کانون پرورش فکری بود. یک ساختمان قشنگ و تر و تمیز با یک عالمه کتاب و کارگاه‌های نقاشی و تئاتر که می‌توانست هر روز سرم را گرم کند. حیف که یک روز در میان دخترانه و پسرانه بود. کارت‌های زردرنگ امانت کتاب که خانه‌هایش تند و تند پر می‌شدند و تمرین‌های تئاتر که باعث می‌شد خودم را بزرگ‌تر حس کنم و در هر نقشی که می‌خواهم فرو بروم، یک دریچه هوای خنک توی ضل گرمای تابستان بود. و گردونه تصویر که یکی از جذاب‌ترین اسباب‌بازی‌های دنیا به حساب می‌آمد. استوانه‌ای سیاه با دیواره‌های سوراخ سوراخ که تویش یک نوار کاغذی پر از تصویر قرار می‌دادیم و با چرخاندنش، تصاویر روی آن جان می‌گرفتند. انیمیشن بود یا سینما یا هر چیز دیگر. هر چه بود معرکه بود.
بعدتر که راهنمایی رفتم، سرگرمی تازه‌ای پیدا کرده بودم. مجله دانستنیها و دنیای عجیب و غریبش باعث شده بود تا با دو نفر دیگر از دوستانم یک کارگاه توی زیرزمین خانه‌مان راه بیندازیم. با یک تخته برق واقعی و یک تخته آچار که به لطف پدربزرگم که مغازه ابزار و یراق داشت، همه جور ابزاری تویش پیدا می‌شد. از انواع پیچ‌گوشتی تا لحیم تفنگی. این شد که سرم با انواع و اقسام کیت‌های مدار چاپی مهران‌کیت گرم شد. سفارش پستی می‌دادم و بعد از چند هفته به دستم می‌رسید.
این وسط گاهی هم تخته‌پاره‌ای پیدا می‌کردم و با گِل، رویش کوه و دشت و صحرا می‌ساختم و آتشفشانی که با جوش شیرین و سرکه کار می‌کرد.
تمام خاطرات من تا پایان دوره راهنمایی از تابستان به همین‌ها ختم می‌شود. اما پررنگ‌تر از همه در این میان همان صدای پنکه است. صدای یکنواخت و نرم پنکه با آن هیجان خاصِ انتظارش که هیچ‌وقت دستت را توی پوست گردو نمی‌گذاشت. پنکه روی قولش می‌ایستاد. یار غار بود. می‌رفت اما همیشه برمی‌گشت. نه می‌گفت اما توی دلش هیچی نبود.

به من بگو چرا؟

کوچیک‌تر که بودم یه سری کتاب جایزه گرفته بودم که اسمشون بود به من بگو چرا؟ تقریباً جواب هر سؤالی رو که می‌خواستم، توش پیدا می‌کردم.
سال‌هاست که دنبال کتاب به من بگو چرایی می‌گردم که به سؤالات الانم جواب بده. اما هر چی بیشتر می‌گردم، کمتر پیدا می‌کنم.