شاید باید ببخشم تمام آینده را به دیگران. این وصیت من نیست. ادامه زندگی من است. قلبم را به کسی میدهم تا آرمانیترین تندیس را از آن بسازد. انگشتانم را هم میدهم به فروغ… سبز میشوند؟ نمیدانم. خوابهایم را به شوق کودکانی میفروشم تا با آن سکهای ضرب کنم که تصویر هیچ قدرتی رویش نباشد… و با آن چشمهای میخرم تا چشمهایم را در آن پاک نمایم و ببخشمش به راهزنی که دل میربود. و صدایم گرچه نیمدار است به پیرمردی که دایره مینوازد برای سکهای ناچیز.
میدانم اگر خاک هم بشوم، باد مرا با خود خواهد برد به اقیانوس. حتی از من سوتکی هم نمیسازند تا کودکان… شاید صورتکی بسازند از اندام تکیده من که زیبندهتر باشد.
یاد اون زن به خیر که میگفت: زندگی عجب سوپ خوشمزهای بود، یه کم دیگه هم میخوام.
نیما: من که خودم یاد شعر وصیت بیژن نجدی افتادم الان که دوباره خوندمش.
خوشحال شدم. بعضی وقتها که واسهی پستهای خیلی قدیمی وبلاگنویسها کامنت میذارم، یه کمش واسه اینه که شاید دوباره پستهای قدیمیشون رو بخونن. و این مورد هم یکی از همون موارد بود. جدی میگم. باورت میشه یه آدم بتونه اینقدر بیکار باشه؟ و تازه بقیه رو هم بیکار فرض کنه؟ امیدوارم زیاد عصبانی نشده باشی. حالا که پیش تو دستم رو شد، قول میدم دیگه از این کارها نکنم. تحریم کامنتم نکنی یه وقت! :”>
راستی، وصیت نجدی هم قشنگه. خصوصاً اون یه سهم به مثنوی و دو سهم به نی دادنش. گمونم همین جا خوندمش، درسته؟
نیما: خودم هم خوشحال میشم که به این بهانه بعضی از نوشتههای قدیمم رو بخونم. آره وصیت نجدی رو همین جا نوشته بودمش.