تاریخچه ایجاد علوم انفورماتیک از زبان ایجاد کننده آن شاید یکی از جالبترین مسائلی باشد که شما میخوانید. تاریخچه این علوم به این صورت اولین بار است که در جهان منتشر میشود. نگارنده در مصاحبهای که با مجله پی سی مگزین داشته، گوشههای تاریکی از تاریخ این علم را عیان ساخته است. به دلیل طولانی بودن مطلب این مصاحبه ممکن است در چندین قسمت منتشر شود. بخوانید و بیندیشید.
داستان باستان قسمت اول
پ: سلام آقای نورهود. بعنوان اولین سوال ازتون میخوام که به ما بگید چطور شد با کامپیوتر آشنا شدید؟
ن: سلام. راستش بهتره سؤالتون رو اصلاح کنید. من با کامپیوتر آشنا نشدم. در اصل اون بود که با من آشنا شد. فکر میکنم حدودای سال ۱۳۶۱ بود. اون موقع تقریبا ۲ سالی میشد که من با ماشین حساب آشنا شده بودم. همیشه وقتی توی درس ریاضی به مشکلات پیچیده بر میخوردم، ماشین حساب بابام رو ور میداشتم و سعی میکردم که مسائل رو از اون طریق حل کنم. فکر کنم سومین باری بود که باهاش کار میکردم که یهو یه دود آبی رنگ از پشت ماشین حساب بلند شد و دیگه کار نکرد. محاسبات اون قدر پیچیده بود که این ماشین حساب کم آورد. بابام که اینو دید رفت و برام یه دونه پیشرفتهترش رو خرید و از اون به بعد من کارام رو با اون انجام میدادم. بعد از یه ماه من تونستم اولین برنامه رو با اون ماشین حساب بنویسم. اونم به زبون جی دبلیو بیسیک. این زبون رو من در عرض ۱۵ روز طراحی کردم و تونستم باهاش برنامهای بنویسم که در عرض ۰۷/۰ ثانیه فاصله بین نوک دماغ مجسمه ابوالهول رو تا شست پای مجسمه آزادی حساب کنه. بعد از شش ماه برای اولین بار تونستم ۳ تا ماشین حساب رو از طریق پورت به هم وصل کنم و اونا با هم اطلاعات رد و بدل میکردن. این یه کشف بود که در اون مقطع فقط به درد تقلب تو جلسه امتحان میخورد. متأسفانه هیچ کی جز خودم نمیتونست با اونا کار کنه. تا این که به فکر افتادم یکی رو پیدا کنم که بتونیم از این کشف استفاده کنیم. اما چون اون زمان جنگ بود و معمولاً نامهها توی راه گم میشد به این فکر افتادم که از طریق این کشف فاصلهها رو به هم نزدیک کنم. این بود که با یه مقدار صفحه کلاچ و چند تا پیچ و مهره و تعدادی آهنربا تونستم یه فضا درست کنم که میتونست اطلاعات رو توی خودش ذخیره کنه. و به دنبالش قسمتی از اون رو به صورت صندوق ذخیره برای روز مبادا نگه داشتم. یکی از روزها که داشتم به یه چیز جالب فکر میکردم و ماشین حسابا رو به تلفن خونمون وصل کرده بودم که ببینم میشه از اون طریق پول تلفن رو بصورت اتوماتیک حساب کنم، دیدم که یه صدای جلینگی اومد و یه چیزی افتاد توی قسمت صندوق. وقتی که بازش کردم دیدم یه فایل متنیه که توش نوشته We speak across time and space. . . . May the new power promote peace between all nations این برای من خیلی عجیب بود. برای یه لحظه فکر کردم که یه نفر پشت خط تلفن گیر کرده و چون من تلفن رو از پریز جدا کرده بودم و ماشین حسابا رو به هم وصل کرده بودم و احتمالاً برنامه کامپایلری در حال اجرا بوده که داشتم برای یه زبون پیشرفتهتر به اسم C مینوشتم و این برنامه امواج صوتی رو به کلمهها ترجمه کرده. این حتماً یه کشف تازه بود که به صورت اتفاقی صورت گرفته. اما چرا انگلیسی ترجمه کرده بود؟ این یکی از بزرگترین سؤالات من در سن هشت سالگی بود. یک ساعت بعد که تمام برنامهها رو از اجرا خارج کرده بودم، فایل دیگهای رو توی همون صندوق مشاهده کردم. محتوای این یکی از این قرار بود: Halo? Do You Here Me این نمیتونست یه آدم پشت تلفن باشه. یهو یه چیزی توی ذهنم جرقه زد.
پ: یعنی این پیامها پستهای الکترونیک بودند؟
ن: بله. اون شخص کسی بود به نام بیل که از آمریکا اون پیغام رو فرستاده بود. بعدها کلی درباره این شخص صحبت خواهم کرد. اون کسی نبود بجز بیل گیتس.
به هر حال ما تا مدتها با هم از این طریق به رد و بدل پیغام میپرداختیم. معمولاً اون سؤالاتی که داشت از من میپرسید. اما متأسفانه کاربرد این شبکه برای من نفعی نداشت. درسهایی که اونا توی مدارسشون تدریس میشد کاملاً با دروس ما متفاوت بود و اصلاً نمیشد از این طریق تقلب کرد. اشکال کار وقتی نمود بیشتری پیدا کرد که فهمیدم مدیر مدرسمون اجازه نمیده که از خط تلفن سر جلسه امتحان استفاده کنم.
پ: شبکه اینترنت چه طور بوجود اومد؟
ن: تا مدتها کار من و بیل این بود که به اطرافیانمون طرز کار با این شبکه رو یاد بدیم. اما بیل خیلی کمتر به این کار علاقه نشون میداد. اون عشق وافری به پنجرهها داشت. اصولاً اون دنیا رو از پنجره خودش میدید. و در حالی که من داشتم روی توابع هیپربولیک و منحنیهای بیاسپلاین کار میکردم. اون یه دوره آموزش برای ساخت در و پنجره رو میگذروند. از همون موقع به فکر تجارت افتاد تا خودش این دورههای آموزشی رو همهگیر کنه و از اون راه پول در بیاره. دورههای آموزشی که بعدها به مدارک مایکروسافت مشهور شدند که به تفصیل دربارهاش صحبت خواهم کرد.
بعد از حدود یک سال و نیم کار روی این شبکهها، بیل تمام اطلاعاتی رو که مشترکاً روش کار کرده بودیم فروخت به ناسا. من اصلاً ازش انتظار نداشتم. اینو قبول دارم که بیل کلهاش خوب کار میکرد. ما با هم قراردادی امضا کرده بودیم که تا به نتیجه نرسیدن کامل پروژه اون رو فاش نکنیم و فعلاً به فکر کسب درآمد نباشیم. اما بیل زیر قراردادمون زد و همه چیز رو فروخت. منم نمیتونستم کاری بکنم. هنوز بحث امضای الکترونیک آغاز نشده بود.
پ: بیل گیس با پولی که به دست آورد چی کار کرد؟
ن: این جور که من گاهگداری ازش خبر میگرفتم، یه گاراژ تأسیس کرد. اون جا با همون ماشین حسابا حساب کتابش رو انجام میداد. مثه این که با یه نفر که صافکاریش خوب بود رو ماشینا با دقت کار میکردن و ریزترین چالهچولههای ماشین رو میگرفتن. اسم گاراژش رو گذاشته بود میکروصاف. اون جا داشت کار و بارش سکه میشد ولی هنوز دست از سر پنجرهها بر نمیداشت. در کنار صافکاری رو پنجرهسازی هم داشت به جاهایی میرسید. اون به تکنولوژی ساخت پنجرههایی دست پیدا کرده بود که کنار هم و روی هم توی هم باز میشدن. اونم با فشار یه دکمه.
پ: شما در این مدت که بیل گیتس داشت به میکروصافش میرسید چکار میکردید؟
ن: من داشتم سعی میکردم که ماشینحسابهای پیشرفتهتری درست کنم. سال ۱۳۶۳ بود که موفق شدم اولین ماشین محاسب واقعی رو درست کنم. اسمش رو گذاشتم کامپیوتر. این بهترین چیزی بود که تا اون زمان اختراع شده بود. تقریباً تمام قطعاتش رو از وسایل دور انداختنی درست کرده بودم. ماشین تحریر مادرم، تلویزیون مبلهای که تو زیرزمینمون بود و بخاری برقی پدربزرگم اجزای تشکیل دهندهاش بودن. همون موقع بود که دوباره سر و کله بیل پیداش شد. الان که فکر میکنم به این نتیجه میرسم که بعد از فروش امتیاز شبکه اینترنت به سیا احتمالاً این سازمان اطلاعات جاسوسی خودش رو به بیل میداده تا اون در پیشرفتشون کمک کنه. هر بار که من به نتیجه مهمی میرسیدم، سر و کله بیل پیدا میشد. احتمالاً آمار منو سیا بهش میداده.
ادامه دارد…
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.