فقط او را میخواستم. بی هیچ منتی. نمیخواستم حتی اندکی بیاندیشم به بایدها و نبایدها. به خواستنها و نخواستنها. همچون کودکی که تنها بازیچهای را میخواهد که پشت ویترینی دیده است. نمیخواستم قدم بگذار در شهر ممنوعهها. دور از آن تمدن، مفاهیم متفاوت است. حقارت واژه حقیری است. تکرار «میخواهم میخواهم» عصیان هیچ کسی را بر نمیتابد. خواسته بود که خواستم. تمام وجودم پر از بوی بومی کاهگل بود. بی کم و بیش.
ما دایره بسته یک تحولیم. تکرار شدنی و تکرار کردنی. و با این که میدانیم همچون عقربهها دَوَران میکنیم. تیک تاکمان بیتغیّر میدود و ما میچرخیم تا کوکمان ته بکشد. آن گاه گنگ میمانیم تا دستی دیگر بیاید و با چرخشهای بیواهمه به حرکت وادارمان کند و در این توالی ممتد پیر میشویم. و باز میخواهیم و میخواهیم و میخواهیم.
انتظار دست دیگری برای تکرار چه احمقانه پیرمان کرده است.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.