دیشب بود به گمانم. یا شاید یک نیمه شب دیگر بود. از میان هزاران آسمان تاریک دیگر. دو یا سه خفاش آمدند و با دندانهایشان بیدارم کردند. چشمانم هنوز از خواب فرار نکرده بودند. انگشتهایم اما، انگاری پرهدار شدهاند. خیلی به درد میخورند. کف زدن هم برایم خیلی سخت است. مخصوصاً مرتبش. اما بالهای خوبی هستند. دندانهایم هم میخارند. دلم حشره میخواهد. راستی. عجب رگت برجسته شده. اما من قسم میخورم که خونآشامی تنها یک شایعه است. حالا بیا کمی بخوابیم. اما قبلش آن چراغ را خاموش کن. اصلاً هیچوقت روشنش نکن. چند روز است نور آزارم میدهد. اجازه میدهی وارونه بخوابم؟
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.