از اولش هم قرار بود این چند روز تعطیلی رو برم مسافرت. بعدش به خاطر اینکه دوستی قرار بود ماشینشو بیاره و ماشینش به امید خرید یک ماشین جدید فروخته شد و ماشین جدید هم جور نشد، برنامه شمال رفتنم به کل کنسل شد. دوشنبه شب که رفتم خونه دیدم شماره موبایل نوید افتاده روی تلفن و وقتی که زنگ زدم بهش، گفت که کرج منتظرم هستن تا بیام و با هم حرکت کنیم. اون هم به خاطر این که تازه فهمیدن آرش (یه همدانشگاهی قدیمی که تو کرج باشگاه بیلیارد معروفی داره)، هم ماشین داره و خلاصه جا ردیفه و از این حرفا. بماند که من چطور تونستم از ساعت ۱۱ شب وسایلم رو جمع کنم و دوستم رو تا خونشون برسونم و بیست دقیقه هم اونجا بشینم و برم آزادی توی اون بلبشو ماشین کرج گیر بیارم و ساعت ۵/۱۲ هم اونجا باشم. یه چیزی شبیه معجزه بود که رسیدم. خلاصه راه افتادیم و توی این چند روز خودم رو از خوشگذرونی به حد مرگ لبریز کردم. به لاهیجان خودمون فقط یه نیم ساعت رسیدم. همش ول بودیم بین انزلی و رشت. یه روز هم رفتیم ماسوله و کبابخورون و از این حرفا. زیر بارون جوجه کباب درست کردن و سگلرز زدن هم حالی داشت واسه خودش! یه روزش که عروسی یه همکلاسی دانشگاهی بود. عروسیهای اونجا رو که خبر دارین چطوره؟ مختلط و بزن و بکوب و بخور و بنوش! تا ۴ صبح اونجا بودیم. به یاد ایام جوانی هم کلی دختربازی کردیم! و ایضاً بعد از سالها هم تجربه یواشکی رفتن به خونه دختر رو توی شهرستان! فکرش رو بکنین که میرین خونه یه دختر، بعدش میفهمین که یارو همکلاسی یه دوستدختر قدیمی بوده! هاها! عالمی بود. دنیا مثل این که کوچیکتر از این حرفاست! تازه فهمیدم اون دوستدختر قدیمی که ازدواج کرده بوده، حالا یه پسر داره که اسمش هم بطور بسیار اتفاقی هست نیما! یه جورایی آدم احساس گوگوری مگوری بهش دست میده. بقیه اوقات هم به یافتن و دیدار از دوستان عهد شیپور گذشت و خاطران مرده و نیمه مرده زنده شد! گیسگلاب و خانومش هم توی این سفر همراهمون بودند. که البته درک خواهید کرد مسافرت با یه برنامهنویس آشپز چه حالی میده!
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.