من هرگز نمیتوانم
شاخههای قرمز را
در قوسی گاه به گاهش
از نگاهی نه چندان بعید
بیرون کنم…
آنگاه که گَردهای نورانی
چشمانش را چون اخگر
میرقصاندند…
و میپیچیدند
به جای دستانم
بر تکانهایی منظم!
هر چه باشد
من قاعده رقصیدن نمیدانم
آنقدر که
زبانههای نامنظم آتش میدانند
و آهنگها
نسیمی هستند
که رشتههای تنیده
از سر تا به پایت را مینوازند
و بیاختیار
مرتعش میشوی
و ارتفاع میگیری
با هر تواتُرَش…
و هرگز به انتها نمیرسد
این بخش
از دنیای تو
حتی اگر اکنون
در این دنیا نباشی
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.