عصیان الان هشت سال و یک ماه دارد. شاید این مطلب را باید یک ماه پیش مینوشتم. تقریباً چند سالی است که به مناسبت سالگرد وبلاگنویسیام چیزی نمینویسم. نمیدانم علتش چیست. شاید دیگر برایم نوشتن در اینترنت به یک امر معمولی بدل شده است. شاید هم علت دیگری دارد که نمیدانم یا نمیدانم و نمیخواهم بگویم. مثل خیلی چیزهای دیگری که این روزها میآید توی ذهنم. قبلاً اگر پای کامپیوتر بودم، مینوشتمشان. اگر هم توی خیابان بودم، جایی یادداشتش میکردم که بعداً بنویسمشان. الان اوضاع طور دیگری است. هم خودم فرق کردهام هم کسانی که این وبلاگ را میخوانند.
به هر حال هشت سال از وبلاگنویسیام گذشت. وبلاگنویسی برای من بسیار مهم بوده. در طول این همه سال به هر کسی هم که رسیدهام نوشتن را توصیه کردهام. به خصوص از نوع آنلاینش را که مخاطبت هر جای دنیا میتواند باشد و به ظرف آنجا میتواند تو را و نوشتهات را بسنجد.
به جرأت میگویم که نوشتن در این وبلاگ زندگی من را تغییر داد. روابطم را گسترش داد. با افراد زیادی آشنا شدم که هر کدام تأثیر خودشان را روی زندگیام گذاشتند. گستره این تغییرات هم زیاد بود. از زخم کردن و تکهای کندن بود تا نوازش و همیاری. اما در مجموع از تمام اتفاقات خوب و بد زندگیام خرسندم. اتفاقاتی که حضور پررنگ عصیان را در آن دیدهام. داستان زندگی من شاید یکی از معدود داستانهایی باشد که جایجای هشت فصل اخیرش پر باشد از وبلاگ. واژهای که من را از رسانهای مثل وبلاگ به رسانهای مثل بیبیسی رساند.
باز هم سعی میکنم که اینجا بنویسم. هر چند که گاهی مشغولیتهای زندگی آن قدر زیاد میشود که نمیتوان این امر را با تواتری مناسب انجام داد.
ماه: ژانویه 2010
آیفون نسل چهارم iPhone 4G چه خواهد داشت؟
اپل تا حالا سه مدل گوشی آیفون بیرون داده که به نامهایiPhone و iPhone 3G (هشت و شانزده گیگابایتی) و iPhone 3GS (شانزده و سیودو گیگابایتی) معروف هستن. اما توی مدل آخرش امکانات چندان زیادی رو به مدل قبلی اضافه نکرد. بنابراین برای این که در بازار رقابت گوشیهای تلفن همراه همچنان یکی از پیشتازها باشه، میخواد سریعاً یه مدل جدید رو به بازار بیاره.
این روزها یه سایت فرانسوی بر اساس شایعات شکلگرفته درباره گوشی جدید اپل یعنی iPhone 4G یه اینفوگرافیک درست کرده و این امکانات جدیدش رو بر اساس درصد وقوع اعلام کرده.
از قویترین این شایعات، نمایشگر OLED، دوربین ۵ مگاپیکسلی و زمان عرضه اون هست که تاریخی بین ماه می و ژوئیه یا به عبارتی اردیبهشت و خرداد ۱۳۸۹ هست. شایعات مهم دیگه دوربین جلویی، پردازشگر دوهستهای، رم بیشتر و بدنه حساس (مثل مجیکماوس اپل) هستن.
تقریباً میشه همه این شایعات رو همراه احتمال وقوعشون توی این تصویر ببینین.
برنامههایی برای آیفون: آهنگسازی با دهان و آدملختکن!
هر چند فکر میکنم خیلیها آیفون ندارن، بنابراین اپلیکیشنهایی که گاهی توی این وبلاگ معرفی میکنم، ممکنه به دردشون نخوره. اما حداقل نتیجهای که میتونه داشته باشه اینه که پیشرفت برنامهنویسی برای موبایل و به ویژه آیفون رو به رخ میکشه. به هر حال اینها یکی از اپلیکیشنهایی هست که این روزها ازش خوشم میاد.
گروه موسیقی یا Voice Band: این اپلیکیشن به درد آهنگسازی میخوره. اصلاً هم نیازی نیست که از موسیقی سررشته داشته باشید. کافیه فقط جلوی دهنی، موسیقی آهنگ رو با دهنتون بزنین. این برنامه صدای شما رو به عنوان ورودی میگیره و اون رو به سازی که انتخاب کردین، تبدیل میکنه. میتونین لایههای مختلفی رو در آهنگتون بسازین. به عبارتی هی بگین با.. بابابابا… با… بابا. و خروجی همون چیزیه که با دهن نواختین اما با صدای مثلاً گیتار الکتریک یا درام. البته ممکنه این وسط باباتون بیاد حالتون رو بگیره یا این که از بس داد و فریاد بزنین همسایهها بیان باباتون رو دربیارن اما حاصل کار، چیز جذابی به نظر میرسه. قیمتش هم ۴ دلاره. این هم یه ویدئوی گویا برای این که متوجه بشین چطور کار میکنه:
پاففف
میدانی دخترم یک چیزهایی بدجور توی ذهنم میماند. انگار حک شده باشد روی دیواره یک غار. از آنهایی که مال هزار سال پیش هستند و یک باره کشف میشوند و در اخبار گرد و خاک میکنند و تا چند ماه نقل محفل دانشمندانند. یک همچین حافظهای دارم من. اما تا دلت بخواهد این مغز در حفظ و ضبط مزخرفات سررشته دارد. هر چیز جزئی به درد نخور را حفظ میکند. بعد مثل خروس بیمحل پسش میدهد. عینهو انگشتی که تا بند سوم رفته باشد تو حلقت، همه چیز را بالا میآورد و میپاشد روی زندگیم و زهرمارش میکند. در عوض هر چیزی که دوزار به درد میخورد را گم میکند. انگار ریخته باشیشان توی سیاهچاله. انگار توی ظلمات گمش کرده باشی. سوزن میشود توی انبار کاه. یک قطره شربت آلبالو میشود برای یک سطل آب. نه طعم دارد نه رنگ. کافی است بخواهم اسم ده تا از بهترین فیلمهایی را که دیدهام به خاطر بیاورم. امکان ندارد به سومی برسم. خلاصه حافظه من یک همچین چیز مضحکی است دختر جان.
روز اولی که مادرت به خانهام آمد، دقیقاً یادم است بیست و سوم آذر بود. این را به این خاطر یادم مانده که هفت روز مانده بود به شب یلدا و ما هفته بعدش میهمانی تولد پژمان دعوت داشتیم. آن روز دامن کوتاه کرم رنگ پوشیده بود و یک تاپ قهوهای. خیلی دوستش داشتم. موهای بلندش هم دیوانهام میکرد. برای همین وقتی دو سال بعد کوتاهش کرد، انگار یک هو شده باشد یک آدم غریبه.
نواختن پیانو با استفاده از یوتیوب
اگر دلتان میخواهد پیانو بنوازید، آن هم با استفاده از یوتیوب، همچین چیزی باید ایدهآل باشد. برای بارگذاری ویدئو کمی صبر کنید.
خواب میبینم روبانها میلرزند
شب است. بیدار میشوم. چند ساعت بیشتر نخوابیدهام. خواب میدیدم که دلتنگم شده. از درز پنجره سوز میآید. تنها صدایی که در اتاق شنیده میشود، صدای جریان آب توی لولههاست و… نفسهای آرام او. دستم را به سمت موبایلم میبرم تا بدانم ساعت چند است. صفحه موبایل روشن میشود. اشتباهی موبایل او را برداشتهام. متن نیمه کاره پیامکی روی صفحه جا خوش کرده. چشمانم روی کلمات میدوند و طعم دهانم تلخ و گلویم خشک میشود. انگار که یک فویل آلومینیومی وسط سیب گلویم گیر کرده باشد. پتو از رویش کنار رفته. نفسهایش دیگر آرام نیست. عمیق و عصبی نفس میکشد و مردمکها زیر پلکهایش میجهند. کابوس میبیند. موبایل را به جای اولش باز میگردانم. پتوی پلنگی را رویمان میکشم و از پشت در آغوشش میگیرم. تکانی میخورد. در آغوشم جابهجا میشود و سرش را از پشت به گونههایم میمالد. گردنش را میبوسم. ثانیهای بعد نفسهایش دوباره آرام میشود. از درز پنجره سوز میآید. روبانی که به دسته تختم گره خورده میلرزد. میخوابد… میخوابم.
آیفونهایی برای حمایت از اغتشاشات
حالا که دانشمندان ما یه کمی سرشان شلوغ است و دارند باقالیها را بر اساس طرح و رنگ و مدل، دستهبندی میکنند، بر ما واجب است تا توطئههایی را که اجنبیها در سر میپرورانند تا اغتشاش را به این مرز و بوم بیاورند و فتنهگر باشند، رسوا کنیم.
در نخستین گام، دانشمندان جوان ما که از قضا خیلی هم آنلاین هستند، کشف کردند که آمریکا در چارچوب سیاست جدید خود جهت جنگ سایبر علیه ایران قصد دارد ابزار دیجیتالی جدیدی را به نام آیفون در اختیار کسانی که در ناآرامیهای ایران شرکت میکنند، قرار دهد.
از آنجایی که عمق فاجعه خیلی بیشتر از این حرفهاست، جوانمردان غیور همیشه در صحنهدار ما به صورت گمنام در عمق فاجعه فرو رفتهاند و در نهایت با دستانی پر از شور و شعف به سمع و نظر ما درنوردیدهاند به این صورت که نگو و نپرس. نتایج این پژوهشها را برای اولین بار در این سایت میبینید:
مجلس رقص زنان در لوگوی سایتها و روزنامهها
از آن جایی که ما بعد از خواندن این مقاله در نشریه پرتو سخن، متوجه شدیم که کارشناسهای خیلی بهتری در حوزه گرافیک و نگارهپردازی داریم، برای روکمکنی، دو نمونه مچگیری جدید را به نظر شما انورحضوران میرسانیم. دانشمندان ما پس از کلی بررسی یک عدد زن دیگر را در حالتی نامناسب و در حال رقص و پایکوبی در لوگوی نشریه پرتو امروز دستگیر کردهاند. به این لوگو دقت کنید:
– ابتدا لوگو را ۹۰ درجه به این طرف بچرخانید.
– سپس صورت خود را آرام آرام به سمت لوگو بیاورید و در حالی که نوک دماغتان دو اینچ با لوگو فاصله دارد، چشمانتان را این جوری کنید.
– حروف «پ» و «ر» به صورتی قرار گرفتهاند که شکل پای زن در حال رقص به خود گرفته است.
– دو نقطه حروف «ت» در واقع دو عدد سنج کوچک هستند که زن در هنگام رقص آنها را به هم میکوبد.
– انتهای حرف «و» هم دستکاری شده تا بیشتر شکل دست به خود بگیرد.
همان دانشمندان پس از ماه ها تلاش بیوقفه متوجه شدند که یک باند زنان فاسد در لوگوهای سایتها و نشریات در حال امرار معاش هستند و رقصکنان و پایکوبان به ریش همه میخندند. برای مثل لوگوی سایت رجانیوز:
– لوگو را ۱۸۰ درجه اونوری بچرخانید. حالا اگر آنوری هم چرخاندید فرقی نمیکند. دانشمندان ما میدانند که ۱۸۰ درجه رو از هر طرفش بچرخانی، مثل گربه روی دست پایین میآید. این مهم حاصل سی سال تلاش بیوقفه دانشآموزان ما در حوزه سماور و تجهیزات اتمی بوده است.
– سپس به بخشی که با مربع قرمز مشخص کردهایم دقت کنید.
– حرف «ر» و سرکش آن علاوه بر اینکه مفهوم سرکشی را القا میکند، به گونهای تغییر کرده که شکل دست و پای زن در حال رقص به خود گرفته است.
– حرف «ج» به طرز مشکوکی خم شده تا آن یکی دست و پای زن بیشتر شکل دست و پا را به خود بگیرد.
– نزدیک شدن نقطه حرف «ج» به خود حرف شکل سر را تداعی میکند در حالی که بهصورت طبیعی جای نقطه آنجا نیست.
– موارد دیگری در بخش های میانی این لوگو دیده میشود که انتشار آن صحیح نیست و ما آنها را به عنوان تکلیف شب بر عهده شما دانشپژوهان میگذاریم.
دانشمندان ما در تلاش هستند تا به زودی سران این فتنه را خاموش کرده و باند فساد و فحشای موجود در این لوگوها را به سرعت نابود کنند.
در دو روز گذشته چه گذشت؟
پریروز رو تقریباً بیکار بودم. در واقع کلیک دو تا مصاحبه مهم داشت با پل اوتیلینی، رئیس اینتل و استیو بالمر، رئیس مایکروسافت و این وسط من قرار نبود کاری انجام بدم. مأموریت من خرید ده تا فیلم مینی دیویدی بود. مشکل بزرگ این بود که معلوم نبود چطور میشه توی این شهر درندشت، یه مغازه لوازم الکترونیک پیدا کرد. رفتم روی گوگل و جستوجو کردم و یه چیزهایی بهم نشون داد. خلاصه شال و کلاه کردم و راه افتادم. متأسفانه چون به مقیاس نقشه دقت نکرده بودم، مسافتی که کوتاه به نظر میرسید، به دو ساعت پیادهروی در هوای داغ منجر شد و بالاخره من خودم رو وسط شهر پیدا کردم. نیم ساعت هم توی پاساژهای مختلف چرخیدم و پرسان پرسان یه مغازه عکاسی پیدا کردم و عاقبت مأموریت با موفقیت انجام شد. مشکل برگشتنم این بود که واقعاً توان پیادهروی دوباره نداشتم. بعد از نیم ساعت گیج زدن، متوجه شدم تاکسیهای این شهر توی خیابون برای آدم نگه نمیدارن و باید بهشون زنگ زد. تصمیم گرفتم با مونوریل برگردم و پیدا کردن ایستگاه مونوریل هم نیم ساعت وقتم رو گرفت. در واقع باید از وسط لابی یه هتل که اندازه یه استادیوم بود رد میشدم تا به ایستگاه برسم. اما خوبیش این بود که ده دقیقه بعد از سوار شدن، به مقصد رسیدم. یه کم که استراحت کردم، بچهها هم برگشته بودن و تصمیم گرفتیم برای شام به رستوران ژاپنی موساشی بریم. از اینها که آشپزش جلوی آدم ژانگولر در میاره. و انصافاً چقدر از دستش خندیدیم.
اما روز قبل از صبح رفتیم به نمایشگاه. باید همه چیزهایی رو که جلوی دوربین میگفتم، فیلمبرداری میکردیم. این کار تا ساعت ۵ عصر طول کشید و در نهایت هم برای معرفی چند تا تکنولوژی در حوزه انتقال بیسیم ویدئو استریم، یکی دو ساعت فیلمبرداری کردیم.
شام رو یه عالمه سوشی خوردم و بعدش از طرف CES یه کنسرت دعوت بودیم. خواننده جان لجند بود که شش تا جایزه گرمی هم برده. آخر کنسرت هم سر و کله استیوی وندر پیدا شد. همون خواننده نابینای معروفی که در مراسم تحلیف اوباما خوند. استیو از خورههای نمایشگاه CES هست و هر سال میاد. اگه یادتون باشه پارسال توی کلیک درباره تکنولوژیهایی که به درد نابیناها میخوره باهاش مصاحبه کردیم. بعد از این کنسرت هم از طرف نمایشگاه یه پارتی دعوت بودیم که توش حسابی بزن و برقص بود و این چیزها. حالا هم باید دوباره برم تا ببینم چه چیز جالب دیگهای میشه پیدا کرد و فیلمش رو گرفت. فعلاً…
زیارت موبایل جدید گوگل و چند چیز دیگه
اما دیروز در وگاس بر ما چه گذشت؟ تقریباً تا ظهر وقت آزاد داشتیم. بنابراین یک سری زدیم به مرکز اجناس اوتلت لاس وگاس و من چند تا تیکه لباس ارزون خریدم. بعد از اون برگشتیم به هتل و کمکم آماده شدیم تا بریم برای فیلمبرداری توی خیابون. این بخش کار یک مقدار سخت بود برای این که فیلمبرداری باید توی ماشین روباز انجام میشد و آدم توی خیابون کنترلی روی مردم و تصاویر پسزمینه نداره. خوبیش این بود که من این وسط نیمساعت از ماشین پیاده شدم و تونستم یکی از بزرگترینهای نمایش فوارهای موزیکال دنیا رو ببینم. فوارههایی که با آهنگ میرقصن و تقریباً هر نیم ساعت یک بار این اتفاق میافته و مردم برای تماشای این صحنهها انتظار میکشن. لاس وگاس تقریباً توی روز هیچ چیز نداره. زندگی شبانه این شهر هست که عجیب و غریبه. چراغهای نئون همه جا هستن و هتلهای بسیار بزرگ که هر کدومشون اندازه یک شهر کوچیک جا برای پیادهروی دارن، همه جا به چشم میخوره. اصولاً آمریکاییها از هر چیزی بزرگش رو دوست دارن! هتل و ماشین و همبرگر و نمایش، فرقی نمیکنه. یه چیز جالب دیگه هم که دیدم بنرهای تبلیغاتی بالای تاکسیها بود که جالبترینشون تبلیغ فروشگاههای اسلحهست. نکته دیگه آزادی سیگار کشیدن توی بارها و کازینوها و محیطهای سربسته دیگهست که یه کمی عجیب به نظر میرسه.
بعد از فیلمبرداری، رفتیم به بخش دیجیتال اکسپرینس نمایشگاه CES. این هم چیزی شبیه مهمونی شام اما توی یک هتل بود و در کنار همه اینها، شرکتهای زیادی غرفههای کوچیکی داشتن تا محصولات خودشون رو به نمایش بذارن. تلفن گوگل رو برای اولین بار اینجا دیدم. در واقع یک گوشی که توسط شرکت HTC به سفارش و طراحی گوگل درست شده و پشتش لوگوی گوگل هست. تلفن خوشدستی به نظر میرسه اما متأسفانه فارسی رو پشتیبانی نمیکنه. بابت این مسأله کلی سرکوفت زدم سرشون. طرف توجیه میکرد که این گوشی برای بازار آمریکاست و البته من اصرار میکردم که شما فکر میکنین کسی تو آمریکا نمیخواد وبسایتهای فارسی و عربی رو ببینه؟ به هر حال درباره این گوشی مفصل توی برنامه کلیک صحبت خواهیم کرد.
ونیز در طبقه سوم هتل
هنوز نتونستم زمان خوابم رو با لاس وگاس تنظیم کنم. تقریباً ساعت ۶ عصر به وقت اینجا در حال مرگ از بیخوابی هستم. این در حالیه که تازه وسط کارم. یه جورهایی عجیبه وقتی که اینجا امروزه، لندن و تهران فرداست. مدارکش هم موجوده.
به هر حال صبح دیروز بعد از خوردن صبحانه، راه افتادیم خارج از شهر و به سمت کوه رفتیم. قبل از اون هم وقتی که داشتیم توی فرودگاه مینشستیم، این موضوع رو متوجه شده بودم که این شهر وسط صحرا بنا شده. حالا داشتم به چشم میدیدم که تنها چیزی که تونسته این شهر رو شهر کنه و نگهداره پوله. برای این که از نظر آب و هوا، هیچ جذابیتی نداره. البته هوای آفتابی داره اما کلاً وسط یکی از پیرترین صحراهای دنیا بنا شده که چند صد میلیون سال از عمرش میگذره و البته یه جورهایی جنگل فسیلهای دایناسورهاست.
به هر حال سر راهمون فقط خاک بود و یک سری گیاههایی که از روی برگهاشون میشد فهمید، چطوری دارن زندگی میکند. یک مقدار که به سمت کوه حرکت کردیم، برف روی زمین دیده میشد و هر چی بالاتر میرفتیم این برفها بیشتر میشدند. تقریباً میشد گفت که از از یک نقطه صحرایی تا یک نقطه کوهستانی برفگیر با ماشین، نیم ساعت بیشتر راه نیست. و البته وسط صحرایی که آدم از گرما میپزه، میشه هوس اسکی کرد و به راحتی به یک پیست اسکی رسید!
تمام دیروز به فیلمبرداری گذشت. دو تا گروه شده بودیم. ما به این منطقه اومدیم تا بخش اجرای مجریها رو فیلمبرداری کنیم و گروه دوم به پیشنمایش CES رفتن تا از بعضی وسایل جالبی که پیدا میکنن، فیلم بگیرن.
گروه ما تقریبا ساعت ۶ کارمون تموم شد و به گروه دیگه ملحق شدیم. یک جور مراسم مهمونی بود که در کنار پذیرایی از مهمونها، شرکتها هم بعضی از وسایلشون رو به نمایش میذاشتن و توضیح میدادن. همه جور آدمی هم میشد اونجا دید. از بلاگر گرفته تا روزنامهنگاری که نابینا بود و با یک سری تجهیزات خاص داشت متن گزارشش رو تنظیم میکرد.
طبقه سوم هتل ونیزی که این پیشنمایش در اون برگزار میشد، ونیز شبیهسازی شده. یعنی میدان سنت مارکز ونیز رو میشه در ابعاد کوچیک اینجا دید. در واقع در یکی از طبقات میانی این هتل، جایی رو درست کردن که هم کنال آب داره که توش قایقرانی میکنن و هم بالای سرت آسمون رو اون قدر طبیعی بازسازی کردن که حتی ساعت بیولوژیک بدنت گول میخوره و نصف شب فکر میکنی، ونیز رو در یک عصر بهاری تجربه میکنی. ما چند ساعتی رو اونجا نشستیم و شام خوردیم و به موسیقی کلاسیک زنده گوش کردیم. عکسهای زیادی گرفتم که کمکم میذارمشون توی فتوبلاگم. یه چند تا عکس هم با موبایل گرفتم که میتونین توی توییتپیک ببینینش. برای مثال این یکی از همین ونیزی که گفتم، بد نشده. این هم یه ویدئو از همین ونیز برای کسایی که دوست دارن بهتر فضا رو درک کنن.
سفر به لاسوگاس، شهر گناه
خب در کمال ناباوری ویزای آمریکای من به سرعت جور شد اما بدشانسی وقتی بود که یکی دلش خواسته بود توی این ایام یه هواپیمای آمریکایی رو منفجر کنه. بدبختی این بود که پرواز طرف هم از لندن به آمریکا بود. این شد که همه چیز دست به دست هم داد تا تدابیر امنیتی و کنترل مسافرانی که به آمریکا وارد میشن چند برابر بشه و این مسأله دقیقاً از همون روز پرواز من توی فرودگاهها اجرایی شد.
بنابراین وقتی که من در تدارک سفر به «شهر گناه» بودم، انواع اقسام پلیسها داشتن با خودشون فکر میکردن که چطوری میشه گناهکارها رو از بیگناهها تشخیص داد! خلاصه این که من به همراه بچههای تیم کلیک، دیروز وارد فرودگاه گتویک لندن شدیم تا سوار هواپیما بشیم. ساعت پرواز یازده و نیم بود و ما ساعت هشت اونجا بودیم. بارها و بارها همه رو بازرسی کردن. هیچ ربطی هم نداشت که ایرانی باشی یا انگلیسی. در واقع آش به این شوری هم نبود. تنها تفاوتش برای من این بود که باید به سؤالهای بیشتری جواب میدادم.
ده ساعت پرواز رو توی بویینگ۷۴۷ با تماشای چند تا فیلم و چرت زدن طی کردم تا وارد فرودگاه شهر لاسوگاس شدیم و اینجا بود که منتظر بودم یه کمی حالم رو بیشتر بگیرن. همه مراحل رو مثل بقیه طی کردم به جز این که آخر کار نیم ساعت معطل شدم تا من رو به طور کامل رجیستر کنن. از آدرس خانواده بگیر تا شمارههای حساب بانکیم رو ثبت کردن و بعدش هم خوشآمد گفتن و وارد شدم.
مشکل اینجا بود که کلاً اوضاع خوابم بهم ریخته بود. در حالی که ساعت موبایلم نشون میداد که توی لاسوگاس امروزه، توی لندن و تهران فردا بود! به هر حال یه ماشین کرایه کردیم تا این روزها بتونیم با کلی وسایل فیلمبرداری، راحتتر این ور اون ور بریم. نمایشگاه CES یکی از مهمترین نمایشگاههای دنیا در زمینه محصولات مصرفی الکترونیکه و ما توی این یک هفته باید برای دو تا برنامه کلیک، برنامه بسازیم. کلی وسیله جدید رو باید معرفی کنیم و چند تایی هم مصاحبه باید انجام بدیم.
بعید میدونم وقت بشه که بتونم شهر رو ببینم. اما در نگاه اولی که دیشب به شهر انداختم، تا الان فقط یه عالمه ساختمون عجیب و غریب و بزرگ دیدم که نماد شهرهای بزرگ دنیا مثل برج ایفل و ابوالهول رو در کنار خودشون دارن و همه جا چراغهای نئون هست و البته انواع و اقسام ابزار و اداوت قمار رو میشه توی هر سوراخ و سنبهای پیدا کرد. آدمهای شدیداً پولدار با ماشینهای لیموزین و مدلبالا همه جا دیده میشن. امیدوارم وقت بشه تا برم عکاسی.
معرفت به انگلیسی میشود چی؟
صبح بود که با صدای بوق منقطع اما کشدار افاف از خواب بیدار شدیم. مهندسی بود که از طرف شرکت مخابرات در یک روز از تعطیلات کریسمس به خانه جدید آمده بود تا تلفن را وصل کند. یک مرد سیاهپوست به نام مایکل که بعد از پنج دقیقه بررسی سیمکشی اعلام کرد باید مشکل را از اتاقکی در پایین مجتمع حل کند. مشکل اینجا بود که کلید آن اتاقک در دست یک بخش اداری شهرداری منطقه یا چنین جایی بود که مسلماً نمیشد روز تعطیل به آنجا کشاندشان. این یعنی تلفن یک هفته دیرتر وصل خواهد شد و به دنبالش دو هفته تأخیر در وصل شدن اینترنت. با بهرنگ مشغول غر زدن زیر لبی بودیم که از ما پرسید کجایی هستیم. همین که متوجه شد ایرانی هستیم و در بیبیسی کار میکنیم، گل از گلش شکفت و شروع کرد درباره وقابع اخیر ایران حرف زدن. اطلاعات بسیار کاملی از ایران داشت و معلوم بود تمامی وقایع را از سالها پیش دنبال میکند. تقریباً تمام مستندهای تلویزیونی را که درباره ایران از شبکههای مختلف پخش شده بود، میدید. تلویزیونها را از بیبیسی و سیانان تا پرس تیوی دنبال میکرد و خلاصه از مردی که سالها پیش از هند به ایران آمده بود – و ما آخرش نفهمیدیم منظورش که بود- تا ماجرا سقوط هواپیمای مرحوم دادمان، وزیر راه و ترابری را میدانست. خلاصه به هر دری زد تا کارمان را راه بیندازد. با چند جا تلفنی صحبت کرد و کلید را بعد از دو بار رفتن و آمدن پیدا کرد و سیمکشی داخلی آغاز شد. در حین کارش که چند ساعتی طول کشید کلی با او گپ زدیم و بارها با وسعت اطلاعاتش متعجبمان کرد. کارش که به پایان رسید، او را به یک لیوان چای لاهیجان و کلوچه نوشین دعوت کردیم. مرتباً میگفت که این کار لازم نیست، من دارم وظیفهام را انجام میدهم. شغلم این است و الخ. ما هم هر طور بود نمکگیرش کردیم و چای و کلوچه را به خوردش دادیم. با شوخی گفت که اخلاق شما شرقیها خیلی جالب است. به خانه عربها که برای کار میروم به من میوه میدهند و ایرانیها همیشه چای دم دستشان است. گفتیم و خندیدیم و رفت. چند ساعت بعد زنگ زدیم به شرکتش تا از معرفتی که به خرج داده بود تشکر کنیم. معرفتی که واژه چندان متناسبی برای ترجمه به انگلیسی نمیشد برایش پیدا کرد.