میدونین بیشتر از همه چه چیزی برام عجیبه؟
برای من بیشتر از همه چیز خودم عجیبم و رفتارهام. میدونین چیه؟ یکی از سؤالایی که از خودم میپرسم اینه که من چه جوری میتونم تو اوج ناراحتی، بخندم؟ یا این که وسط یه بحث خیلی خیلی جدی، بزنه به سرم و مسخرهبازی دربیارم. اصلاً دست خودم نیست.
ببینید، در این مغازه رو کشیدم بالا که بیام یه حرف خیلی خیلی جدی بزنم و انگار کم کمک دارم میزنم به درخت. باور کنید کلی مطلب خاکخورده و دستنخورده توی کلهام جا خوش کرده که به محض وا کردن درش، سرریز میشه بیرون، ولی انگار ناف من رو با این چیزا نبریدن. شایدم بریدن ولی همچین یه خورده کند بوده، بریده نشده، اون وقت به زور زدن سنگ به سنگ بریدنش.
خلاصه… اومدم درباره عاشق شدن بنویسم. عاشق شدن به سبک و سیاق ایرانی و مقدار جنبه ما ایرونیها در این زمینه. اون هم وقتهایی که دور هم به هر بهانهای جمع میشیم. بهانههایی مثل کلاس درس، چت، وبلاگ و هزار و یک جای دیگه. خب این درسته که عاشقی بهانه میخواد. خلاصه عشق که از آسمون به زمین نمیافته. یا مثه یه چشمه که یهو قلقل نمیکنه. باید یه بهانهای باشه مثه یک نگاه، یک صدا و یا حتی یک نوشته.
اما… اما چیزی که مد نظرمه این نیست که این بهانه چیه. قضیه بحث من مربوط به مسائل بعد از اون بهانه یا غلغلکه. ببینید این بدیهیه که ما آدمها موجودات اجتماعی هستیم. و هر جوری که بشه واسه خودمون اجتماع هواداران فلان یا کانون حمایت از بیسار تشکیل میدیم یا اگه هم نه خلاصه یه دورهای یه کلنی چیزی واسه خودمون دست و پا میکنیم. مثه دوستایی که بعد از یک مدتی توی دانشگاه یا توی چت یا مثلاً همین بلاگ خودمون با هم صمیمی میشن. تا این جای کار نه تنها مشکلی نیست بلکه از خواص ملکه ما ایرونیها شمرده میشه. معضل اساسی از این جا به بعده که پیش میاد. یعنی جایی که باید از این تجمع انرژی، جهت مثبت بگیریم، همسو و یک جهت نمیشیم بلکه یا اون رو در جهات متفاوت بکار میگیریم و نتیجتاً همدیگر رو خنثی میکنیم، یا اینکه کلاً در جهت منفی با هم همسو میشیم. حتی کاری نمیکنیم که به قول فیزیکدانها برآیند نیروهامون مثبت بشه. اون وقته که اقوام دیگه بر ما پیشی میگیرن. نمیخوام با آوردن مثالهای تاریخی این بحث رو خسته کننده کنم، پس میرم سر اصل مطلب… یعنی تجمع بلاگی خودمون.
ببینید بیمقدمه میگم. من اینجا نه تنها بوهایی استشمام میکنم بلکه کم کم دارم مسائلی رو میبینم که ممکنه منجر به بروز اختلافات عمیق خونوادگی بشه. دوستان بسیاری هم در این زمینه با من موافق هستند. یعنی اینها رو سرخود اینجا نمینویسم. حالا یه عده ممکنه بگن که این دیگه به جنبه اون افراد بستگی داره که از لاگیدن منظور لاسیدن نداشته باشن. اونها حتماً جنبهشو ندارن. من به باز کردن مسأله بیجنبگی هم نمیپردازم. منظور من فقط دادن یک هشداره. هشداری که شاید یک ذره صداشو زیاد بلند کردم. ولی اطمینان دارم که صداشو بزودی همهتون خواهید شنید.
من متأسفم… عمیقاً متأسفم که درصد بسیاری از ما بجای ادامه صعود در این مقوله، دچار سقوط در این ورطه میشیم. بجای اینکه حداقل اینجا رو بصورت یک جامعه سالم در بیاریم، حتی نتونستیم خودمون رو بصورت مجازی با جنبه نشون بدیم. هستند در بین ما کسانی که زندگی مشترک ده سالهشون رو در معرض فروپاشی قرار دادند و متأسفانه آگاهانه مبادرت به این عمل کردند و به گمان من فقط در حرف از عاقبت بیمناک نشان میدهند و در عمل برای حفظ ارکان خانه خودشون هم پشیزی ارزش قائل نیستند. پس از سالها زندگی هنوز زندگی رو داستانی رومئو و ژولیت گونه میپندارند. بابا آخه مگه مجبورتون کرده بودن که ازدواج کنید. که حالا دارید خودتون رو واسه یکی دیگه میکشین؟
دیگه بیشتر از این ادامه نمیدم… این مسأله بیش از حد داره لو داده میشه. مسألهای که شاید برای من به عنوان یک فرد مجرد بیتجربه کاملاً نامفهوم و آزاردهندهست.
یک شعر، یک نکته: اگه عشق همینه… اگه زندگی اینه… نمیخوام چشمام این دنیا رو ببینه.
جالبه… فکر کردم وسط این بحث جدی دارم میرم به بیراهه یک بحث طنز. عجیبه که دوباره سر خوردم اومدم توی همون بحث جدی اولم.
به قول بعضی از وبلاگنویسها: آی ی ی ی ی خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!
به قول بعضیهای دیگه مثه خودم: دیگر در پستوی کهنسالی خویش عافیتی نخواهم دید که نشانهای باشد. حجم سبز هجمههای آلوده بر توانایی من غره گشته است. (مثلاً من یک قطعه ادبی گفتم. خیلی هم شاعرم تازه).
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.