وقتی که ناخنهایش بستر را میشکافت
و صدایش فضا را
سقف هم کوتاه شده بود…
و زمان خاکستری
به پهنای صورتش میخندید
ثانیهها از هم کولی میگرفتند
و با لحنی کـــــــــــــــــــشدار
شعری ملالآور را زمزمه میکردند
سرنوشت باز هم آبستن بود
از تولدی دیگر
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.