سر راهمان پیتزایی خریدم و آمدیم توی خانه. نشست روی مبل و روسریش را از سرش برداشت. پیتزا را جلویش گذاشتم.
– بخور تا سرد نشده.
– تو چی؟
– من نمیخورم. حالم از هر چی غذای سوسیس کالباسیه، بد میشه.
نگاهی به چشمهایم کرد و تکهای از پیتزا کند. از یخچال برایش آبپرتغال آوردم. برای خودم هم لیوانی ریختم و سیگاری هم پشتبندش گیراندم. در و دیوار خانه را دزدانه میکاوید. چشمانش انگاری گرسنهتر از دهانش بودند. میدیدم که لابلای لقمهها سوؤالاتش را میبلعد و من لابلای پکهای عمیق، زیبائیش را.
– نمیخوای بدونی توی خیابون چکار میکردم؟ از کجا اومدم؟ اینجا چه میکنم؟
– …
– من دو روزه خونه نرفتم.
– من میرم بخوابم.
– مرسی. شب بخیر.
– شب بخیر.
****
صبح از سنگینی به خواب رفته دستم بیدار شدم. نفهمیدم که کی آمد و کنارم خوابش برد. دستم را به آرامی از زیر سرش بیرون کشیدم و لباسهای بیرونم را پوشیدم.
وقتی که میرفتم یادداشتی برایش نوشتم که: «من رفتم سر کار. خواستی میتونی بری دوش بگیری. همه چیز توی حموم هست. یه خورده خرت و پرت هم توی فریزره. هر چی خواستی برای خودت درست کن و بخور.»
وقتی که برگشتم یادداشتی برایم نوشته بود که: «من رفتم. برات غذا درست کردم. روی شوفاژ گذاشتم که گرم بمونه. خدانگهدار.»
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.