یه روزی یه مورچه در راه رفتن به خونهاش که بالای یه دیوار بلند بود، خورد به یه تیکه نون. اول با شاخکهاش لمسش کرد بعدشم یه گاز کوچولو از اون زد تا مطمئن بشه که خوردنیه. بد نبود طعم شیرینی داشت. این بود که تصمیم گرفت اونو با خودش به خونه ببره. یه خورده که زور زد، احساس کرد که خیلی سنگینه و تنهایی براش سخته. پس یه مسیر دایرهای رو دور اون تیکه نون دور زد تا بلکه امواج آشنای یه هم خونهای رو پیدا کنه. اما هر چی دایرهشو بزرگتر کرد، فایده نداشت. هیچ بنیمورچهای رو پیدا نکرد. تو کتاب فارسی مورچهها داستان اون مورچه فداکار رو نوشته بودن که صد بار دونه گندم رو از یه دیوار بالا میبرد اما دونه میافتاد پایین و دوباره برمیگشت تا این که برای صد و یکمین بار موفق شده بود. لابد میپرسید که مگه مورچهها به زبون فارسی حرف میزنن یا مگه مدرسه میرن؟ جباید بگم که بله اونا مدرسه میرن و به زبون فارسی هم حرف میزنن اما فقط با آدمهای عاقل صحبت میکنن اگه باور نمیکنین بهتره از خودشون بپرسین. خلاصه این مورچه داستان ما هم بعد از این که این داستان یادش اومد، غیرتی شد و تصمیم گرفت که قهرمان شهر و خونهشون بشه. این بود که شاخکهاش رو انداخت زیر اون تیکه نون و یه دونه یا علی گفت و خواست بلندش کنه. اما فقط تونست یه گوشهاش رو بلند کنه. پیش خودش فکر کرد که اون مورچه چقدر قوی بوده که به تنهایی تونسته یه گندم رو درسته بلند کنه؟ اما بعد به خودش گفت ای بابا نون که پوکه و از گندم سبکتره و سعی کرد که به خودش تلقین کنه که میتونه. ای بابا… شما چقدر اشکال میگیرین… آره مورچهها انواع و اقسام کلاسهای تلقین و تمرکز و هیپنوتیزم و مدیتیشن رو هم دارن. القصه این مورچه عزیز دوباره زور خودش رو یه جا تو شاخکش جمع کرد و یه بار دیگه سعی کرد که تیکه نون رو بلند کنه. اما میدونین چی شد؟ یهو یه آخ بلند گفت و دیگه نتونست تکون بخوره تا یکی از هم خونهایهاش اون رو دید و به خونه برگردوند. الان هم آرتروز شاخک گرفته و تو بیمارستانه. باور نمیکنین؟ از خودش بپرسین. یکی نیست به این مورچه عزیز بگه که اون مورچههای قدیمی که مثه شما شیر پاکتی و روغن نباتی نمیخوردن که…
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.