بچه‌ها آشق می‌شوند

«بچه‌ها آشق می‌شوند» یک فیلم کوتاهه. بچه‌ای ده ساله که عاشق دختر همسایه خودش شده که البته به سن ازدواج رسیده. همین و بس. سوژه‌اش درباره معصومیت کودکانه و از اون دست فیلم‌هایی که توی ده سال اخیر نمونه های زیادی از اون رو دیدیم. فضای فیلم من رو به دهه شصت برد. اعتراف می‌کنم قبل از این که درباره فیلم جست‌وجو کنم، نمی‌دونستم که در سال ۱۳۸۰ ساخته شده.

برخلاف بعضی از نظرات که این طرف و اون طرف خوندم، درباره این که فیلم باورپذیری نداشت و فضایی که بچه‌ها ترسیم می‌کردند، واقعی نبود و خلاصه با فرهنگشون تعامل نداشت، من اعتقاد دیگه‌ای دارم. اگر به لاهیجان و به خصوص محله پردسر برودی که محل ساخت این فیلم هست، با صدها کودک مثل شاغلام این فیلم روبرو خواهید شد. چیز چندان عجیبی نیست.
مورد دیگه‌ای که خیلی دوست‌داشتنی به نظرم رسید، موسیقی تیتراژ پایانی بود که از قرار کاری هست از مینو جوان.

 

ادامه

عاشقانه‌ای برای پنکه

ابتدایی که بودم. تابستان که می‌شد هیچ برنامه عجیبی نداشتم. ظهرهای شرجی لاهیجان حتی حس این که با دوچرخه نوارپیچ‌شده‌ات توی کوچه پس‌کوچه‌ها را بگردی نبود. مجبور بودم بنشینم توی خانه و سر خوردم را گرم کنم. دقیق‌ترین چیزی که از آن موقع یادم مانده است، صدای پنکه است. صدای چرخش مداوم پره‌هایش که با گردش هیجان‌انگیزش به چپ و راست کم و زیاد می‌شد. هیجان‌انگیز بودنش از این رو بود که با نزدیک شدن صدا، انتظار دلچسبی برای یک باد خنک می‌کشیدم و وقتی سرش را بر می‌گرداند، انگار معشوقه‌ای باشد که با ناز از تو رو برگردانده و ناز می‌کند و می‌داند که نازش هم خریدار دارد. سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و مرتب نه می‌گوید اما نگاهش را از تو نمی‌دزدد.
در چنین حالتی خواندن کیهان بچه‌ها واقعاً می‌چسبید. کیهان بچه‌ها با ضمیمه شاپرک وسطش به گمانم یکشنبه‌ها بود که به دستم می‌رسید. نامه‌نگاری با مجله و چند خطی که با خودکار آبی نوشته شده بود و در جوابِ گاه به گاه می‌گرفتم، ذوق‌زده‌ام می‌کرد.
اما هیجان بزرگ زندگیم کانون پرورش فکری بود. یک ساختمان قشنگ و تر و تمیز با یک عالمه کتاب و کارگاه‌های نقاشی و تئاتر که می‌توانست هر روز سرم را گرم کند. حیف که یک روز در میان دخترانه و پسرانه بود. کارت‌های زردرنگ امانت کتاب که خانه‌هایش تند و تند پر می‌شدند و تمرین‌های تئاتر که باعث می‌شد خودم را بزرگ‌تر حس کنم و در هر نقشی که می‌خواهم فرو بروم، یک دریچه هوای خنک توی ضل گرمای تابستان بود. و گردونه تصویر که یکی از جذاب‌ترین اسباب‌بازی‌های دنیا به حساب می‌آمد. استوانه‌ای سیاه با دیواره‌های سوراخ سوراخ که تویش یک نوار کاغذی پر از تصویر قرار می‌دادیم و با چرخاندنش، تصاویر روی آن جان می‌گرفتند. انیمیشن بود یا سینما یا هر چیز دیگر. هر چه بود معرکه بود.
بعدتر که راهنمایی رفتم، سرگرمی تازه‌ای پیدا کرده بودم. مجله دانستنیها و دنیای عجیب و غریبش باعث شده بود تا با دو نفر دیگر از دوستانم یک کارگاه توی زیرزمین خانه‌مان راه بیندازیم. با یک تخته برق واقعی و یک تخته آچار که به لطف پدربزرگم که مغازه ابزار و یراق داشت، همه جور ابزاری تویش پیدا می‌شد. از انواع پیچ‌گوشتی تا لحیم تفنگی. این شد که سرم با انواع و اقسام کیت‌های مدار چاپی مهران‌کیت گرم شد. سفارش پستی می‌دادم و بعد از چند هفته به دستم می‌رسید.
این وسط گاهی هم تخته‌پاره‌ای پیدا می‌کردم و با گِل، رویش کوه و دشت و صحرا می‌ساختم و آتشفشانی که با جوش شیرین و سرکه کار می‌کرد.
تمام خاطرات من تا پایان دوره راهنمایی از تابستان به همین‌ها ختم می‌شود. اما پررنگ‌تر از همه در این میان همان صدای پنکه است. صدای یکنواخت و نرم پنکه با آن هیجان خاصِ انتظارش که هیچ‌وقت دستت را توی پوست گردو نمی‌گذاشت. پنکه روی قولش می‌ایستاد. یار غار بود. می‌رفت اما همیشه برمی‌گشت. نه می‌گفت اما توی دلش هیچی نبود.

سمنوی ساحلی

پیکان قدیمی جلوی پایم نگه داشت. نشستن توی پیکان فرسوده‌ای که گرمای موتور از جدار آهنی‌اش بیرون می‌زند چندان لذت‌بخش نیست. تودوزی‌های این پیکان به کل از بین رفته بود و دستگیره‌ای برای بالا یا پایین بردن شیشه نداشت. احتمالاً می‌شد یک دانه از آن دستگیره‌ها را توی داشبورد یا زیر پای راننده پیدا کرد.
نزدیک به نیم ساعت بود که زیر آفتاب و توی هوای دم‌کرده‌ای که برنج را می‌رساند، منتظر ماشین ایستاده بودم تا من را از وسط اتوبان تازه‌تأسیس لاهیجان به رشت نجات بدهد.
راننده یک بابای سبیلوی میان‌سال بود با موهای خلوت که پوست دست چپش به خاطر بیرون ماندن از پنجره به طور واضحی تیره‌تر از دست راستش بود.
نشستم روی صندلی عقب. کنار دستم دو تا خانم چادری نشسته بودند. آن یکی که کنارم بود نگاهی به من انداخت و چادرش از لای دندان‌هایش بیرون افتاد و با لبخند سلام کرد. یاد «مادرِ طاهره» افتادم. مادرِ طاهره آخر هفته‌ها می‌آمد خانه ما و به مادرم کمک می‌کرد. اسم واقعیش را که نمی‌دانستم برای همین به اسم دخترش صدایش می‌زدیم. حالا این موضوع که چرا این خانم باید منی را که ده سالی می‌شد از آن شهر و دیار کوچ کرده بودم بشناسد، از آن سؤال‌هایی بود که نباید به آن توجهی می‌کردم. از آن دسته سؤال‌ها که دقایقت را مچاله می‌کنند و آخرش هم به هیچ جایی نمی‌رسی. چند سالی بود به این نتیجه رسیده بودم که اصولاً «چرا» چیز مسخره‌ای است. واژه‌ای که خیلی وقت‌ها به عنوان جوابش، «نمی‌دانم» تحویلت می‌دهند، اصالت ندارد. اصلاً برای هر واژه پرسشی، تقریباً می‌توان یک پاسخ مشخص یافت. برای کِی، کجا و چه کسی می‌توانی یک جواب قانع‌کننده پیدا کنی. اما برای چرا، کمتر کسی یک جواب درست سراغ دارد. شاید برای همین است که تقریباً در تمام فرهنگ‌ها یک جواب مسخره برای چرا می‌سازند. چرا؟ محض اِرا! وای؟ بیکاز اسکای ایز های! برای همین دور جواب این یکی را قلم گرفته بودم تا بیشتر از این درب و داغانم نکند.

ادامه

سایتی در راستای تنظیم دیش به سوی جغوربغور

آقا جان حالا که هیچ‌کس توی ایران ماهواره نداره و گوش شیطان کر، همه در حال تماشای تلویزیون‌های داخلی هستن و این همه بشقاب‌های ماهواره‌ای روی پشت‌بوم‌ها فقط برای درست کردن جغوربغور استفاده می‌شه، بد ندیدم برای تنویر افکار عمومی و ازدیاد علم و دانش دوستان و رفقا یه سایتی رو معرفی کنم که می‌تونه به هر کسی که در هر کجای دنیا به جغوربغور علاقمنده، بگه بشقاب رو چطوری طرف یه ماهواره بذارن تا غذاشون خوشمزه‌تر بشه (برای کسایی که این مطلب رو از طریق مترجم گوگل می‌خونن به خاطر ناتوانی گوگل در ترجمه واژه پارسی جغوربغور متأسفم).
بنابراین بر شما واجب است تا سایت ماهواره‌یاب یا Sattelite Finder را ببینید و حتی بخورید و بیاشامید اما اسراف نکنید.
طرز کار با این سایت بسیار ساده‌ست. باید در کادر اول شهرتون رو وارد کنین و در کادر دوم اسم ماهواره رو. جهت مورد نظر روی نقشه و تنظیمات دیگه نمایش داده می‌شه. یعنی باید سر دیش رو بگیرین اون سمتی. این سایت یه اپلیکیشن هم برای آیفون درست کرده که از طریق اون می‌شه جای همه ماهواره‌ها رو توی آسمون پیدا کرد. طرز کارش رو می تونین توی این ویدئو ببینین.

مدت‌ها بود که توی گوگل مپ نچرخیده بودم. البته تهران رو حسابی بالا و پایین کرده بودم اما وقتی می‌رسیدم به بخش‌های دیگه کشور از جمله شمال ایران و لاهیجان عزیز، بی‌خیال تماشا می‌شدم. در واقع تصاویر این‌قدر دور بودند که یک شکل کلی از شهر رو فقط می‌شد دید. امروز که داشتم سایت ماهواره‌یاب رو آزمایش می‌کردم که متوجه شدم نقشه گوگل به‌روز شده و تصاویر درشت‌تر. کلی ذوق فرمودیم مخصوصاً که ابرهای بالای شهر رو هم دیدیم و مزارع برنج و چای رو.

 

شکنجه در اتوبوس سیروسفر

Seir o Safarسفر دو روزه‌ام به لاهیجان تموم شد. شاید به این زودی‌ها نتونم به زادگاهم سری بزنم. گرچه طول سفرم زیاد نبود اما تا تونستم عرضش رو زیاد کردم. یک سر سُک‌سُکانه به فک و فامیل‌ها زدم و بعدش هم دنیا رو دیدم. الان هم می‌تونم ادعا کنم که آدم دنیادیده‌ای هستم!
دیدن یکی که مدت‌هاست آنلاینش رو می‌شناسی و اتفاقاً آدم‌های مشترک زندگیتون خیلی بیشتر از اونی هست که فکر می‌کنی، کمی تا قسمتی هیجانش بیشتر از یک نوشته وبلاگیه. خلاصه خوش گذشت گشت‌وگذار توی کو‌ه‌ها و جاده‌های پیچ در پیچ اطراف لاهیجان.
تنها نکته‌های منفی، هوای شرجی این روزها بود که باعث شد همیشه لباسم به پشتم چسبیده باشه و سفر برگشتم با اتوبوس‌های ویژه سیروسفر. اتوبوس ساعت ۱۲ شب به مقصد تهرون رو که خریدم، با خودم فکر کردم چند ساعتی رو توی راه می‌خوابم و صبح زود هم یک‌سره می‌رم جایی که کار دارم. غافل از این‌که کولر اتوبوس با دو روش قصد داره دهنم رو آسفالت کنه. یکی اون که راننده به هیچ وجه قصد نداشت خاموشش کنه تا ما در حالت فریز و یخ‌زده، سالم و تر و تازه برسیم به مقصد و دیگه اون‌که دریچه کولر بالای سرم چکه می‌کرد. بله طبق محاسباتم دقیقاً در یک پریود زمانی ۳۰ ثانیه‌ای یک چکه آب تگری رو کله و لای یقه من می‌چکید تا من خوابم نبره. البته استحضار دارید که این یکی از روش‌های شکنجه بود که توسط موساد ابداع شد. در این روش شخص رو محکم به صندلی می‌بندن و جلوی پاش یه ظرف فلزی قرار میدن. از شیر آبی که روی سقف تنظیم شده، آب قطره قطره می‌چکه توی ظرف. بعد از حدود یک ساعت، فشار عصبی در شخص به قدری بالا می‌ره که صدای چکیدن هر قطره آب مثل یه پتک تو سرش صدا می‌کنه. روش ابداعی اتوبوس سیروسفر ما البته این بود که قطره‌ها در کاسه سرم سقوط کنن و الی آخر. اعتراض هم نتیجه نمی‌داد چرا که راننده ادعا می‌کرد من یه کم سوسول تشریف دارم و دو قطره آب در دقیقه که چیزی نیست و حاصل بخار بازدم و فعل و انفعالات کولریه و عادی. منم که دیدم نمی‌تونم این شکنجه رو تحمل کنم اومدم نشستم روی زمین. و تموم شش ساعت باقیمونده سفرم رو یا سرپا وایسادم یا نشستم روی صندلی و با ننه سرما لاس زدم. جاتون خالی!
حالا هم می‌خوام برم ازشون شکایت کنم.

نقشه‌های قدیمی ایران در کتابخانه کنگره آمریکا

The Idrisi map of 1145 AD.یکی از دوستانم، افشین صادقی‌زاده به نقشه‌های قدیمی علاقه زیادی دارد. البته علاقه او به هر چیز قدیمی و آنتیک و به اصطلاح عتیقه زبانزد دوستان مشترکمان است. همین مسأله باعث شده تا تمام جمعه‌های ۵-۶ سال اخیرش را در جمعه بازار تهران بگذارند. یکی از آن سرگرمی‌هایی که گاهی من را هم در جمعه بازار گیر می‌اندازد.
چندی پیش در حال بررسی برگه لاهیجان در ویکی‌پدیا بودم که برخوردم به نام لاهیجان در نقشه ادریسی که در سال ۱۱۵۴ میلادی (۵۳۲ هجری شمسی) رسم شده بود (اندازه بزرگ‌تر). نکته جالب در این است که برخلاف نقشه‌های مرسوم فعلی جنوب نقشه به سمت بالاست. در ضمن اسامی اماکنی چون بلغار، افرنسیه (فرانسه)، جرمانیه (آلمان)، الصین (چین)، سلسله جبال واق واق و یأجوج و مأجوج است. دیگر آن‌که دور تا دور دنیای آن‌روز از نظر رسم‌کنندگان این نقشه رشته کوه قرار دارد. لابد برای آن‌که آب از دایره زمین بیرون نریزد!
تمام این مقدمه برای این است که بگویم وقتی که امروز در وبگردی‌هایم به سایت کتابخانه کنگره آمریکا رسیدم، یک بخش مخصوص نقشه‌های قدیمی پیدا کردم که بلافاصله من را به یاد افشین انداخت.
در این بخش شما نقشه‌های بسیار جالبی پیدا می‌کنید که می‌تواند ساعت‌ها شما را سرگرم کند.
برای مثال وقتی با کلمه Persia در بانک نقشه‌ها جست‌وجو می‌کنید، به ۲۲ مورد می‌رسید که همه‌شان با کیفیت بالا قابل دانلود هستند.

سفرهای استانی عصیان – بخش نخست

چند روزی هست که در شمال ایران هستم و فعلاً وقت خودم را در گیلان می‌گذرانم. مسافران شهرها را تسخیر کرده‌اند و یکی از چیزهایی که شدیداً عذابم می‌دهد، دیدن زباله‌هایی هست که بی‌توجه از پنجره های ماشین به بیرون پرتاب می‌شوند.
امروز صبح زود با دوستم مجید، رفتیم بالای شیطان‌کوه. چند تا عکس خوب گرفته‌ام که واقعیتش به خاطر سرعت اینترنت حس آپلودش نیست. بعدش هم یک دل سیر حلیم با روغن کرمانشاهی خوردیم و با ماشین زدیم به سمت دریا. از طرف ساحل چاف رفتیم و در چمخاله سُک‌سُک کردیم و با دو زوج دیگر از دوستانمان کباب ترش ناهار را زدیم توی رگ. بعدش هم رفتیم زیر پل آستانه اشرفیه تا ماهی‌گیری کنیم. دریغ و صد افسوس (این بخش را به شیوه مجری برنامه‌های ادبی نیمه‌شب تلویزیون بخوانید) که دوستانمان حتی نتوانستند یک قورباغه صید کنند و مرتب بهانه کثیف بودن رودخانه را می‌آوردند (واقعاً هم با وجود آن‌همه فاضلاب آدم می‌ماند که ماهی‌ها باید مغز خر خورده باشند که سر و کله‌شان پیدا شود). باز هم دم خودم گرم که به عنوان اولین تجربه ماهی‌گیری با قلابم یک ماهی سه بند انگشتی گرفتم. البته به شیوه اسکیموها. در واقع با چوب قلاب زدم توی ملاج یک ماهی (احتمالاً خرماهی) از خدا بی‌خبر که گیج شد. به قول هومن از قلاب ماهی‌گیری به شیوه مگس‌کش ماهی صید کردن هنر کمی نیست! بعدش هم ماهی را که اندازه سیب‌زمینی خلالی نیمه‌سرخ‌شده منجمد پریس بود ولش کردم توی رودخانه تا بعد از چند قلپ فاضلاب آبشش‌هایش حال بیاید اساسی.
بعد هم چون به دلیل خوردن سیر تازه فراوان و استعمال مقادیر زیادی دوغ فشارم حول حوش صفر مطلق و درجات کلوین و این‌جور چیزها سیر می‌کرد، آمدم خانه و مانند میت افتادم به خواب تا الان که در خدمت شما بییندگان و شنوندگان عزیز هستم.
سعی می‌کنیم فردا خودمان را به رامسر و تنکابن (شهسوار) برسانم تا چه پیش آید.

فیلم داستانی کوتاه کوبار (باران کوهستان)

امروز روز جهانی زبان مادری بود و من هم یک پست به زبان گیلکی نوشتم. اما سوای این مسأله می‌خوام یک فیلم کوتاه داستانی به زبان گیلکی رو هم هدیه کنم به خوانندگان این وبلاگ به خصوص گیلانی‌های عزیز.
یک بار اشاره‌ای کردم به فیلم کوتاهی که آبان ماه امسال در روستای سیاه‌رودبار شهرستان لاهیجان ساخته می‌شد و من هم عکاس و فیلم‌بردار پشت صحنه اون بودم. چند روز پیش این فیلم که بعداً اسمش شد «کوبار» (در گیلکی به معنای باران کوهستان) تونست دو تا جایزه در جشنواره فیلم بسیج رو از آن خودش بکنه. جایزه فیلم برتر جشنواره که به کارگردان فیلم، هومن سیدی رسید و جایزه بهترین فیلم‌برداری که به گلاره کیازند تعلق پیدا کرد [+].
این فیلم به زبان گیلکی هست و البته زیرنویس فارسی داره. مدت زمان این فیلم پنج دقیقه هست (تمام فیلم‌ها باید این زمان رو رعایت می‌کردند). بنابراین بهتون توصیه می‌کنم حتماً این فیلم رو ببینین. به نظر خودم که فیلم متفاوتی هست.
در ضمن کاربری سایت آی‌تی کلیپس رو تغییر دادم. از این به بعد به جای سرخط وبلاگ‌های آی‌تی میزبان ویدئوهایی خواهد بود که به نوعی تولیدی خودمونه. این هم فیلم کوبار:

ادامه

از آدم بودنم خجالت می‌کشم

Stop Warساعت سه بعد از ظهر بود که تصمیم گرفتم داستانم را شروع کنم. این از آن تصمیم‌های خاص بود. به قول پدرم تصمیم با صاد. راجع به ضرب‌المثل‌های خانوادگی حتماً چیزهایی می‌دانید. بعضی‌هاشان را مثل نقل و نبات می‌شنوی از بچگی اما بزرگ‌تر که می‌شوی می‌فهمی چقدر مزخرفند. مثل آن جمله‌ای که پدرم می‌گفت. چه می‌گفت؟ این که آدم باد صبح زود بیدار شود تا همیشه بشَاش باشد. و من همشه فکر می‌کرم این بدشاش چه ربطی دارد به سحرخیزی آدم‌ها! ساعت سه بعد از ظهر یک روز داغ تابستانی بود که تصمیم گرفتم داستانم را شروع کنم. یک روزی مثل امروز. گفته بودم که کجا بزرگ شده‌ام. نگفته بودم؟ می‌گویم به شما. لاهیجان بزرگ شدم. بعد از سال‌ها تصمیم گرفتم با صاد. یعنی مثلاً که جدی. برای صدمین بار شروع کردم به نوشتن. خیلی چیزها توی سرم وول می‌خورد. فهرستشان کردم. از کتاب اکابر پدربزرگم و خاطراتش. از تظاهرات انقلاب و بچگی من و فکر و خیال‌های قر و قاطی و سوراخ‌های روی پرچم که فکر می‌کردم جای شلیک تیر است و تسخیر پاسگاه و تفنگ‌هایی که پیچده شده بودند لای پتو و شعارنویس‌های روی دیوار که آرم سازمانشان را روی دیوار اسپری می‌کردند و پلیس‌های تفنگ به کمر بسته و از اسمارتیز و بستنی دوقلو و سیگار آدامسی و جنگ و دایی‌ام که سربازی بود و برایمان مربای هویج می‌آورد از آنجا توی کنسروهای بزرگ که خیلی خوشمزه بودند و بالا رفتن از درخت و مدرسه و پاکنویس نوشتن از روی چرکنویس‌ها و عمویم که معلم کلاس چهارمم بود و سختگیر بود و از همه بیشتر من را کتک می‌زد برای درس عبرت شدن دیگران و از ده تومنی‌ها و بیست تومنی‌های که پدربزرگم هر روز به من می‌داد و من تا مغازه‌اش رکاب می‌زدم که برسم و بگیرمشان. از دوره راهنمایی و یاد گرفتن فحش‌های ناجور و فروختن بلورهای لوستر و جنگ و جنگ و سنگرهای مسخره توی حیاط مدرسه و مدیرمان که جبهه رفت و همکلاسیم که او هم رفت و همکلاسی‌های موقتی که از تهران می‌آمدند و کلاس‌هایمان که ۴۰ و ۵۰ نفره می‌شد و سفره ناهار که همراه بود با برنامه ترانه‌های درخواستی رادیو کویت و عاقبت جنگ که تمام شد و من دبیرستان را تجربه می‌کردم و بزرگ می‌شدم و پدربزرگم که هنوز بی‌بی‌سی گوش می‌داد و منتظر اتفاق بود تا دانشگاهی شدم که مرد.
نگاه که کردم به اینها که زیر هم نوشته بودمشان، سایه جنگ بود روی همه‌اش. همه‌اش‌هـــــا! همه‌اش. هشت سال. حالا برای صد و یکمین بار ننوشتم. حوصله‌ام سر رفت. فکر می‌کنم چقدر مسخره است اگر بنشینی روی کره ماه و زمین را نگاه کنی با یک دوربین بزرگ و ببینی که یک عده‌ای دارند یک عده دیگر را می‌کشند. یک عده‌ای می‌زنند خانه و زندگی همدیگر را درب و داغان می‌کنند. دین و مذهب و عقیده و زمین و خانه همه‌اش برای زندگی بهتر آدم‌هاست انگاری. اما شده بهانه برای به دندان کشیدن حلقوم جنس انسانی. خیلی حیوان شده‌ایم. آن هم از نوع وحشی‌اش. از آدم بودنم خجالت می‌کشم.

سفر، اینترنت، چلچراغ، جام‌جهانی

۱- دو سه روز گذشته رو رفته بودم لاهیجان. معمولاً این روزهای تعطیل پشت سر هم رو می‌مونم توی خونه و از جلوی کامپیوترم جم نمی‌خورم مگه این که بخوام کتابی بخونم، فیلمی ببینم یا به زور رفقا برم بیرون. اما این بار فرق می‌کرد. یعنی تمام انگیزه‌های خونه موندن (که آنلاین شدن باشه) به خاطر یه طرفه شدن تلفنم از بین رفته بود واسه همین رفتم شمال یه سر و گوشی آب بدم و برگردم. خب یکی از عجایب روزگار اینه که پستی و بلندی زیاد داره. اون وقت برای منی که لازمه صبح تا شب آنلاین باشم، پیش‌شماره ۲۲۸۵ در نظر می‌گیره که به مرکز مخابراتی شهد مفتح مربوطه و از اون جایی که این مرکز محترم هنوز هیچ گونه سرویس ADSL ارائه نمی‌ده و اصولاً مناطقی از پاسداران، شریعتی و میرداماد که شوربختانه خونه من هم اون‌جاست، مرتبط با همین مرکزه، نتیجه‌گیری منطقی این خواهد بود که به علت استفاده مکرر از تلفن منزل جهت آنلاین بودن مسلسل‌وار، تلفنم یک طرفه می‌شه و الخ. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که گرچه مهاجرت از اکباتان مزایای متعددی از قبیل نزدیکی به محل کارم داشت اما توی اکباتان می‌شد ADSL داشت و این جا فعلاً نمی‌شه. البته می‌تونم برم سراغ اینترنت بی‌سیم اما هر جور که حساب کتاب می‌کنم، هنوز برام به صرفه نیست.
۲- الغرض، این دو روز توی گرمای شرجی لاهیجان حتی هوس قدم زدن توی شهر به کله‌م نزد. ترجیح دادم بشینم توی خونه و کتاب بخونم یا گاه‌گداری با مادرم درباره لزوم ورود به دنیای بکوب و بساز و بفروش‌ها گپ بزنم بلکه چیزی بجنبد و وارد جرگه بیزنس‌مندان ساخت و ساز بشن. اما دریغ و صد افسوس که نرود میخ آهنن در سنگ.
۳- دیروز (سه‌شنبه) هم به تمامی در چلچراغ گذشت. خبر داغ این که سردبیران چلچراغ -آرش خوش‌خو و علی میرمیرانی- از شماره جدید تنها افتخار نویسندگی رو متقبل شدن و دیگه سردبیر نیستند. برای تنوع هم که شده زین پس بزرگمهر شرف‌الدین و معصومه ناصری زوج سردبیر چلچراغ هستند و انتظار می‌ره چلچراغ دچار تحولاتی محتوایی بشه. با این وضعیت آرش و علی هم باید وقت بیشتری برای نوشتن داشته باشن که مایه امیدواریه به هزار و یک علت.
۴- جام جهانی داره نزدیک می‌شه و من هم بنا بر اقتضا جوگیر، هیجان‌زده و خوش‌تیپ هستم (این آخری برای این بود که خلاصه یه نکته مثبت هم در وجود ذی‌جودم یافت بشه). اخبار جام‌جهانی هم که ماشالله هزار ماشالله نسبت به دوره‌های قبلی بیشتر منتشر می‌شه و به این هیجان دامن می‌زنه (خداییش از این فعل دامن زدن هم خوشم میاد. شبیه باد بزنه. تصور کن!) اما از همه خوشمزه‌تر شوخی‌های ایشون نسبت به ایشونه. خودتون بخونین و ببینین تیم ملی ما چه انگیزه‌ عمیقی برای صعود به مرحله یک هشتم نهایی پیدا کرده و یاد بگیرید که سواد فوتبال پرفسور-مربی فوتبال ما در مقایسه با رئیس‌جمهور-معلم ما تلاونگ هم محسوب نمی‌شه چرا که ایشون فرمودند در صورتی که بازیکنان بخوان وقت‌کشی کنن، چی‌کار کنن. مثلاً به علی کریمی پاس بدن تا اون دریبل بزنه و قس علی هذا (دارید که اصطلاحات رو؟ خب ما اینیم). توی سایت رسمی جام‌جهانی یک نظرسنجی راه افتاده که از کاربران می‌پرسه به نظر شما چه کسی بیشترین بخت رو برای بردن کفش طلایی جام جهانی داره؟ خب ماشالله ایرانیان غیور و همیشه حاضر در اینترنت هم دارن درصد شانس رو به نفع علی کریمی بالا و بالاتر می‌برن و علی الان هم با فاصله زیادی جلوست از رقبا. البته خیلی‌ها هم غافل از این هستند که نظرات ما هچ تأثیری در انتخاب برنده کفش طلایی نداره. این فقط یه نظرسنجیه و برنده بر این اساس انتخاب نمی‌شه. کار ما فقط نظرها رو بیشتر معطوف علی کریمی می‌کنه.

نوروزانه ۱

Lahijanاز وقتی که اومدم توی آدرس جدید، کمتر شد که روزنوشت هم داشته باشم. حالا که عیده و اتفاقات روزمره هم بیشتر می‌افته، از این جور نوشته‌ها بیشتر می‌شه این جا پیدا کرد. مخصوصاً که سرعت این کافی‌نتی که توش هستم خوبه. خب جریان از این قراره که من بیست و هفتم اسفند اومدم لاهیجان. هوا متغیر، گاهی آفتابی، گاهی ابری و گاهی هم نیمه‌ابری و کلاً غیرقابل پیش‌بینی. عرض کنم که گزارش سفر فعلاً در حد لاهیجان‌گردی بوده و البته یه مقدار چرخیدن توی رشت و این‌ها. دیشب هم توی هوای مه‌آلود گشت و گذار در بازار ماسوله به همراه هومن سیدی، آزاده صمدی و حمید پورسیف. این تا این جا. خوشبختانه گوشی جدیدم یه Sony Ercsson W800i محترمی هست و دوربین ۲ مگاپیکسلی باحالی داره که وادارم می‌کنه زرت و زورت عکس بندازم از در و دیوار. اصلاً به خاطر همین دوربین هم بوده که فتوبلاگم رو راه انداختم. حالا پنجم که برگردم تهران عکس‌هاش رو دونه به دونه می‌ذارم اون جا. ششم هم یه سفر یه هفته‌ای دارم به استانبول. اگه بشه که از اون جا هم عکس‌های خوبی بگیرم باز هم منتقل می‌شن به فتوبلاگ. خلاصه این که آسوده بخوابید که ما هم خوابیم.
از همه این‌ها که بگذریم، جشنواره زیر گنبد کبود و مراسم نوروزی ایرانیان در تورنتو رو که از اخبار دنبال می‌کردم، به نظرم حرکت جالب توجهی اومد. خیلی بهتر از این کنسرت‌های هر ساله که در جاهای مختلف برای ایرونی‌ها برگزار می‌شه. جداً دوست داشتم که اون جا بودم.

خط‌خطی

خونه‌ی لاهیجان‌مون توی یه کوچه بود. پشت به پشت یه خونه داده بود که اون طرف اون خونه هم یه کوچه دیگه‌ بود. یعنی دو تا کوچه موازی هم. کوچه ما بن‌بست بود و اون یکی نه.بین این دو تا کوچه یه کوچه باریکی بود که هیچکی به رسمیت نمی‌شناختش به جز ما بچه‌ها. یه کوچه باریک و پیچ در پیچ و بدقواره که اسم هم نداشت!
یه کوچه که واسه عبور لوله فاضلاب شهرداری ساخته بودنش. واسه همین هم کفش صاف و صوف نبود. نیم دایره بود بیشتر جاهاش. انگار اولش لوله فاضلاب بود بعد خونه‌ها رو که دو رو برش ساختن، شد کوچه. یه کوچه بود که فقط یه در اولش بود که مال خونه‌ی نبشی بود. اونم خیلی نزدیک به سر کوچه بود. اصلا شاید اسمش کوچه نبود اما هر چی که بود به هیچ دردی نمی‌خورد به جز این که میون‌بر باشه و راه‌مون رو کوتاه کنه. که مثلا بریم به بچه‌های اون کوچه سر بزنیم. که مثلا بریم به مدرسه‌مون که اون‌ور اون یکی کوچه بود. که مثلا وقتی وسط بازی حال نداشتیم که بریم خونه‌مون دستشویی، بریم اون تو و توی پیچ و خمش خودمون رو راحت کنیم. که مثلا با دخترای کوچه‌مون بریم اون تو و دزدکی درباره همدیگه کنجکاوی کنیم. که مثلا وقتی بزر‌گ‌تر شدیم روی در و دیوارش واسه دخترایی که با ما قد کشیدن و تغییر کردن، پیغام پسغام بنویسیم. برای ما مثل یه شاه‌راه حیاتی بود!
امسال عید که سر زدم به اون‌جا دیدم که اون طرفش رو بستن.
انگاری که راه نفسم رو بسته بودن!

شمال و آره و اینا

از اولش هم قرار بود این چند روز تعطیلی رو برم مسافرت. بعدش به خاطر اینکه دوستی قرار بود ماشینشو بیاره و ماشینش به امید خرید یک ماشین جدید فروخته شد و ماشین جدید هم جور نشد، برنامه شمال رفتنم به کل کنسل شد. دوشنبه شب که رفتم خونه دیدم شماره موبایل نوید افتاده روی تلفن و وقتی که زنگ زدم بهش، گفت که کرج منتظرم هستن تا بیام و با هم حرکت کنیم. اون هم به خاطر این که تازه فهمیدن آرش (یه هم‌دانشگاهی قدیمی که تو کرج باشگاه بیلیارد معروفی داره)، هم ماشین داره و خلاصه جا ردیفه و از این حرفا. بماند که من چطور تونستم از ساعت ۱۱ شب وسایلم رو جمع کنم و دوستم رو تا خونشون برسونم و بیست دقیقه هم اونجا بشینم و برم آزادی توی اون بلبشو ماشین کرج گیر بیارم و ساعت ۵/۱۲ هم اونجا باشم. یه چیزی شبیه معجزه بود که رسیدم. خلاصه راه افتادیم و توی این چند روز خودم رو از خوشگذرونی به حد مرگ لبریز کردم. به لاهیجان خودمون فقط یه نیم ساعت رسیدم. همش ول بودیم بین انزلی و رشت. یه روز هم رفتیم ماسوله و کباب‌خورون و از این حرفا. زیر بارون جوجه کباب درست کردن و سگ‌لرز زدن هم حالی داشت واسه خودش! یه روزش که عروسی یه همکلاسی دانشگاهی بود. عروسی‌های اونجا رو که خبر دارین چطوره؟ مختلط و بزن و بکوب و بخور و بنوش! تا ۴ صبح اونجا بودیم. به یاد ایام جوانی هم کلی دختربازی کردیم! و ایضاً بعد از سال‌ها هم تجربه یواشکی رفتن به خونه دختر رو توی شهرستان! فکرش رو بکنین که می‌رین خونه یه دختر، بعدش می‌فهمین که یارو همکلاسی یه دوست‌دختر قدیمی بوده! هاها! عالمی بود. دنیا مثل این که کوچیک‌تر از این حرفاست! تازه فهمیدم اون دوست‌دختر قدیمی که ازدواج کرده بوده، حالا یه پسر داره که اسمش هم بطور بسیار اتفاقی هست نیما! یه جورایی آدم احساس گوگوری مگوری بهش دست می‌ده. بقیه اوقات هم به یافتن و دیدار از دوستان عهد شیپور گذشت و خاطران مرده و نیمه مرده زنده شد! گیس‌گلاب و خانومش هم توی این سفر همراهمون بودند. که البته درک خواهید کرد مسافرت با یه برنامه‌نویس آشپز چه حالی می‌ده!

بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم

دیدن شهری که تغییر کرده. دیدن بچه‌هایی که بزرگ شدن اونم خیلی بزرگ. دیدن آدمایی که پیر شدن هم جالبه و هم یه جورایی دلگیرکننده. این سفر آخرم فرصتی بود که بتونم آدمایی رو که مدت‌هاست ندیده بودم یه جا ببینم. کلی تعجب کردم از دیدن بعضی‌ها. ‌هاها دیدن دختری که مامانش جلوی روت کهنه‌نوشو عوض می‌کرد و الان برات ابرو بالا می‌ندازه و عشوه میاد، خیلی بامزه‌ست. بامزه چیه؟ اصلا آخر خنده‌ست. یا وقتی می‌ری توی شهر یه گشتی بزنی و می‌بینی که بر و بچه‌های هم دوره‌ت دست زنشونو گرفتن و یه بچه هم داره کنارشون تاتی تاتی می‌کنه سخته که نیشتو ببندی. یا مثلاً وقتی بشینی و با معلمای دوره دبیرستانت لیموناد! بخوری و اونا از شیطنت‌های تو و دوستات بگن و تو هم بعضی از چیزای دیگه رو که اونا نمی‌دونستن پیششون اعتراف کنی، باید خیلی خنده‌دار باشه. یا مثلاً وقتی کتایون ۸-۹ ساله رو می‌بینی که مثل همه رقاصه‌های بزرگ دنیا بدون کوچک‌ترین خطایی داره باباکرم می‌رقصه و تازه چند تا پسر رو سر کار می‌ذاره دیگه احتمالاً باید ریسه رفته باشی از خنده.
اما ته همه اینا، اون ته تهشون یه چیزی دل آدمو فشار می‌ده. یه چیزی که نمی‌دونی چیه اما هست. وزنشم خیلی زیاده.

گزارش سفر!

تا چند دقیقه دیگه راه می‌افتم به سمت لاهیجان. هم عروسی پسر عممه امروز، هم قراره یه صحبتایی بکنیم تو مایه های کارای ساختمونی. حالا یا جمعه ظهر حرکت میکنیم واسه برگشت، یا شنبه صبح. در هر حال از اونجا هم مینویسم. فقط کلی دارم با این هوا حال می‌کنم. بدجوری باحاله. جای همتون خالی.