نوکیا با «امید» و «روشنایی» در جستجوی موفقیت

توضیح: پنجشنبه برای فیلمبرداری از نوکیا ورلد ۲۰۱۱ با تیم کلیک به محل این همایش رفتیم. متأسفانه فشردگی کار به گونه‌ای بود که شخصاً موفق نشدم در این زمینه گزارشی بنویسم. خوشبختانه دوست دیگری این زحمت رو کشید و مطلبی را که در پیش دارید، در اتیارم قرار داد. نوشته طولانی اما تحلیلی و خواندنی است و از نظر من نکات کلیدی را در آینده نوکیا و سهمش از بازار گوشی‌های همراه مشخص می‌کند.

 

نگاهی به همایش دنیای نوکیا ۲۰۱۱ در لندن

نویسنده میهمان: هومن کبیری پرویزی

 

پیشینه

۲۶ اکتبر ۲۰۱۱ برابر با ۴ آبان ۱۳۹۰، بیش از ۹۰۰۰ کارشناس، روزنامه نگار، برنامه‌نویس و متخصص تلفن همراه، در کنار مدیران ارشد و منطقه‌ای نوکیا از سراسر جهان در سالن اصلی مرکز همایش‌های مجموعه عظیم اکسل در کرانه رود تیمز در شرق لندن در انتظار معرفی نخستین محصولات شرکت نوکیا با سیستم عامل ویندوز فون شرکت مایکروسافت در همایش سالانه دنیای نوکیا ۲۰۱۱ (Nokia World 2011) بودند.

این دومین همایش متوالی دنیای نوکیا در لندن بود. همایش دنیای نوکیا، بزرگ‌ترین و مهم‌ترین رویداد این شرکت محسوب می‌شود که پیش از این در سپتامبر هر سال برگزار می‌شد ولی امسال با تاخیری یک ماهه برگزار شد.

سال گذشته و در سپتامبر ۲۰۱۰ این مراسم به یکی از جنجالی‌ترین اخبار دنیای فناوری اطلاعات بدل شد. چرا که تنها به فاصله چهار روز تا برگزاری این رویداد هیأت مدیره نوکیا، اولی پکا کلاسوو، مدیر ارشد اجرایی وقت این شرکت و نخستین سخنران مراسم افتتاحیه همایش را از کار برکنار کرد و استفان ایلاپ کانادایی که مدیر بخش سیستم‌های تجاری شرکت مایکروسافت بود را به عنوان نخستین مدیر ارشد اجرایی خارجی (غیرفنلاندی)، در تاریخ این شرکت بجای وی برگزید. (گزارشی از همایش دنیای نوکیا ۲۰۱۰ را می‌توانید از اینجا مشاهده کنید).

ادامه

خشت دیگری بر دیوار

دبیرستانی که بودم یکی از دوستام یک نوار آورد که بعدها فهمیدم همون آلبوم «دیوار» پینک فلویده. طبیعتاً چندان از متنش چیزی متوجه نمی‌شدم. بعدتر که دانشجو بودم، یک هفته در تهران مهمون دوستی بودم که برای خودش دم و دستگاهی داشت و تلویزیونی و ویدئویی و کلی فیلم نوار بزرگ و نوار کوچیک. یکی از این فیلم‌ها، فیلم دیوار بود.

فیلم موزیکال عجیبی که در اون هفته سه بار نگاهش کردم. هفته‌نامه گزارش فیلم هم ویژه‌نامه‌ای برای پینک‌فلوید منتشر کرده بود که از بین کسانی که زحمتش رو کشیده بودند، فقط اسم ابراهیم نبوی یادم مونده. مجله عجیبی بود که در فضایی چاپ شده بود که حداقل در ۲۰ سال بعد از انقلاب بی‌نظیر بود. یادم هست هفته‌نامه مهر هم همون زمان‌ها منتشر می‌شد که اون هم به نوبه خودش بسیار مبتکرانه و به اصطلاح آوانگارد و خط‌شکن بود.

تماشای فیلم دیوار در کنار مجله‌ای که ترجمه آهنگ‌ها رو در خودش داشت و اطلاعات جانبی دیگه، من رو در جریانی انداخت که اصلاً فکر نمی‌کردم وجود داره. اون موقع از اینترنت خبری نبود و یک جورهایی از تمام دنیا ایزوله بودیم. حالتی داشتم که انگار یک عمر آب شور خورده باشم و بعد از بیست و چند سال یک هو یک لیوان آب بی‌طعم و بی‌بوی گوارا و خنک بدهند دستم.

ادامه

پانورامای ویمبلی و فیس‌بوکی‌ها

جفری مارتین، عکاسی هست که این عکس پانورامای ده گیگاپیکسلی ۳۶۰ درجه از استادیوم ومبلی لندن رو می‌شه در سایت استادیوم ویکبلی ازش دید. البته عکس اصلی بیست گیگاپیکسل بوده که شاید بشه گفت بزرگ‌ترین عکس ورزشی پانوراما در دنیاست. هر چند عکس‌های مشابهی هم با همین کیفیت داشتیم که از اینجا می‌تونید ببینید.این عکس در جریان فینال جام حذفی انگلستان بین دو تیم منچسترسیتی و استوک سیتی در ۱۴ ماه مه گرفته شده. این عکس یکی از هزار عکس اختصاصی کیفیت‌بالا شمرده می‌شه که در حوزه عکس‌های ۳۶۰ درجه ورزشی پانوراما گرفته شده.

اگه یه سری به سایت این پروژه بزنید، می‌تونید با شناسه فیس‌بوکتون وارد بشید (البته امکان ورود بدون فیس‌بوک هم هست) خواهید دید که امکان حرکت در این تصویر و درشت‌نمایی اون وجود داره. اما نکته اینجاست که شما خواهید دید روی برخی از تماشاگران این بازی یک نشانگر قرار گرفته.

سایت از شما درخواست می‌گه که خودتون و دوستانتون رو توی این عکس بزرگ پیدا کرده و برچسب بزنید. در واقع خودتون رو تگ کنید. الان که دارم این پست رو می‌نویسم، نزدیک به بیست هزار نفر از تماشاگران این بازی، روی این عکس تگ شدن.

تکنیک این نوع عکاسی رو قبلاً در برنامه کلیک توضیح دادیم. سوای لنز و دو دوربین، چیزی که مهمه، یک نوع سه‌پایه هست که سری با یه روبات داره. این روبات میلی‌متر به میلی‌متر حرکت می‌کنه و یک عکس می‌گیره که بعداً این عکس‌ها در کنار هم قرار می‌گیرن و یک تصویر کامل رو تشکیل می‌دن.

جفری مارتین همون کسیه که عکس چهل گیگاپیکسلی پانورامای لندن رو گرفته و همون کسیه که عکس پانورامای کتابخانه استراهوف موناستری در انگلستان رو گرفته و البته پروژه‌های مشابه دبگه.

تروس!

قلپ آخر قهوه‌ام را سر می‌کشم و فنجان را می‌گذارم روی نعلبکی و به صندلی‌ای تکیه می‌دهم که همراه یک میز گرد کوچک توی پیاده‌رو گذاشته شده است. نشسته‌ام بیرون یکی از ده‌ها قهوه‌خوری کوچکی که معمولاً ساندویچ‌هایی هم آماده می‌کنند و می‌شود با یک فنجان قهوه ساعت‌ها کنار خیابان نشست و نوشید و خورد و به مردم نگاه کرد. روبه‌رویم یک باجه تلفن است که مثل همه باجه‌های تلفن لندن، رنگ قرمز جیغی دارد و بیشتر صبح‌های اول هفته بوی ادرار رهگذران مستی را می‌دهد که شب قبل خودشان را از فشار زیاد پس از نوشیدن خلاص کرده‌اند.
دختر ظریف و خوش‌لباسی دست پسر کوچکی را می‌کشد و به دنبال خود به درون باجه می‌برد. شماره‌ای را می‌گیرد و شروع به صحبت می‌کند. خودش به زور ۲۵ سال را دارد و پسرش هم حداکثر ۵ یا ۶ سال. صدایش کم‌کم اوج می‌گیرد و به جیغ تبدیل می‌شود. روسی حرف می‌زند یا زبانی شبیه آن. یکی از زبان‌های خانواده اروپای شرقی که می‌تواند مجاری، لهستانی یا هر کدام دیگر باشد. گریه می‌کند و زار می‌زند. هر چه هست با آن کسی که آن طرف گوشی است، مشکل عاطفی شدیدی دارد. صدایش آن قدر بلند است که توجه هر رهگذری را به خودش جلب می‌کند. کله‌ام را کرده‌ام توی موبایلم و سعی می‌کنم خودم را مشغول کنم اما حجم زیاد هق‌هق و غم عمیقی که توی صورتش است، جایی برای بی‌تفاوتی در نظر نمی‌گیرد. چند دقیقه بعد گوشی را می‌کوبد روی تلفن و از باجه بیرون می‌آید. نفسی عمیق می‌کشد و روی صندلی روبه‌رویم می‌نشیند. دستانش را می‌گذارد روی صورتش و چنان هق‌هق بلندی سر می‌دهد که انگار عزیزترین کسش را از دست داده. با همان زبان ناآشنا با خودش حرف می‌زند و گریه می‌کند. حالا آدم‌هایی که رد می‌شوند بعد از این که نگاهی به او می‌اندازند، یک نگاه عجیب هم به من حواله می‌کنند که کله‌ام را کرده‌ام توی موبایل و سعی می‌کنم بی‌توجه باشم. سرشان را به نشانه تأسف تکان می‌دهند و می‌روند. صحنه مضحکی است. انگار منم که اشکش را در آورده‌ام. کم‌کم خودم هم دارم احساس گناه می‌کنم. دخترک نگاهی به من می‌اندازد و با زبان خودش یک چیزهایی می‌گوید که اصلاً سر در نمی‌آورم. و میان آن همه واژه‌های ناآشنا کلمه‌ای را بیش از همه تکرار می‌کند. چیزی شبیه «تروس» که بین «ت» و «ر»اش هم هیچ مکثی نیست. نمی‌دانم اسم کسی است یا یک جور فحش روسی که حواله من می‌شود. بلند می‌شوم. کیفم را می‌اندازم روی دوشم و راه می‌افتم. پسرک روی زمین نشسته و با دو تا از ماشین‌های مدل کوچکی که در دستانش گرفته بازی می‌کند. بی‌توجه به زمان و مکان. باران سوزنی چند دقیقه‌ای است که شدید شده. کلاه کاپشنم را روی سرم می‌کشم و وارد اولین کوچه‌ای می‌شوم که جلویم ظاهر می‌شود.

فراخوان نخستین جشنواره فیلم‌های ایرانی در لندن

1st London Iranian Film Festivalقراره که نخستین جشنواره فیلم‌های ایرانی در لندن برگزار بشه. چند روز پیش با دبیر این جشنواره و چند نفر دیگه از دوستان فیلمساز و منتقد و فعال حوزه سینما جایی قرار داشتم و درباره این جشنواره حرف زدیم. اگه همه چیز درست پیش بره این جشنواره می‌تونه خلاء نمایش فیلم‌های خوب ایرانی رو توی لندن پر کنه. شرایط شرکت در جشنواره خیلی سخت نیست. اما هیأت داوران ارزنده‌ای داره. به هر حال فکر کردم شاید بد نباشه یه توضیحات کوتاهی درباره این جشنواره بدم بلکه اگر کسی علاقمند به شرکت دادن فیلم‌هاش بود، باخبر بشه. ضمن این که یک بخش جانبی برای ارائه آثار عکاسی هم وجود داره.
هدف جشنواره
جشنواره فیلم لندن با هدف حمایت از فیلم‌سازان تجربی و حرفه‌ای در توسعه فرهنگ و هنر ایران برگزار می‌شود. شرکت در این جشنواره برای تمامی فیلم‌سازانی که فیلم‌هایشان با شرایط حضور در جشنواره منطبق باشد آزاد و رایگان است.
بخش فیلم
جشنواره فیلم ایرانی لندن در سه بخش برگزار می‌شود:
سینمایی: با مدت زمان بیش از شصت دقیقه
مستند: با مدت زمان کمتر از سه ساعت
فیلم کوتاه: با مدت زمان کمتر از سی دقیقه
مهلت ارسال آثار
پذیرش فیلم‌ها از ششم اوت (پانزدهم مرداد) سال جاری (۲۰۱۰ / ۱۳۸۹) آغاز شده و آخرین مهلت ارسال آثار روز هفده سپتامبر (بیست و ششم شهریور) خواهد بود.

ادامه

فرهنگ عابربانکی

یک تفاوت فرهنگی بین ما و اینا وجود داره. مشکلی که حالا حالا کار داره تا درستش کنیم. این رو می‌شه از انتظار پشت چراغ قرمز فهمید. توی ایران وقتی که چراغ زرده و یا حتی ثانیه‌های اول قرمز بودن، ماشین‌ها به خودشون اجازه می‌دن که رد شن. حتی اگه مسیری رو که می‌رن راه‌بندان باشه. چند متر می‌خوان برن جلو حتی اگه منجر به بسته شدن کل چهارراه و گره کور ترافیکی بشه. مهم نیست براشون. مهم اینه که فکر کنن در اون لحظه موفق بودن. و البته زرنگی هست که توی ذهن ما ایرانی‌ها موفقیت محسوب می‌شه. حالا هر چقدر هم بشینیم و مجله «موفقیت» بخونیم و کتاب «چه کسی پنیر من را جابه‌جا کرد» رو زیر و رو کنیم، در حد یک تئوریسین باقی می‌مونیم. دریغ از عمل. هر کسی هم که بخواد یه کم به این چیزها عمل کنه یا مسخره‌ش می‌کنن یا خسته می‌شه و وا می‌ده.
وقتی می‌ریم جلوی عابربانک چه اتفاقی می‌افته؟ اگه شانس بیاریم و دستگاه کار کنه، به محض این که کارتمون رو می‌ذاریم توی دستگاه، چند تا کله از چپ و راست شونه‌مون میان جلو و سرشون رو می‌کنن توی عابربانک تا ببینن رمزمون چیه، چقدر پول توی حسابمونه و خلاصه چه غلطی می‌خوایم بکنیم. حتی مواظبن تا خدای ناکرده اشتباه نکنیم و البته قصدشون هم خیره. توی مغازه هم که می‌ریم تا پول رو با دستگاه کارت‌خوان پرداخت کنیم، طرف کارت ما رو می‌گیره و می‌ذاره توی دستگاه و خیلی شیک ازمون می‌پرسه رمزتون چیه؟!
تفاوت اینجا با اونجا اینه که مردم پشت سرت با فاصله دو متری صف می‌کشن تا تو کار خودت رو با عابربانک تموم کنی. نه سرت غر می‌زنن و نه فضولی می‌کنن. وقتی هم که توی مغازه می‌ری طرف قیمت رو وارد کارت‌خوان می‌کنه و دستگاه رو به سمتت می‌گیره. سرش رو به جهت مخالف برمی‌گردونه که ناخودآگاه رمزت رو نبینه. حتا ممکنه دستش رو هم روی دستگاه حائل کنه که بهت در جهت حفظ حریم خصوصیت کمک کرده باشه.
تفاوت ما با اونا اینه. برای همینه که کمتر اینجا سر هم داد می‌کشن و دست به یقه می‌شن. مواظب بودن به عهده پلیسه نه کس دیگه. پلیس مواظب مردمه نه فضول توی زندگی خصوصی اونها. هر چند همین قدر مواظبت هم گاهی مورد اعتراض مردمه و مثلاً ملت با تعدد دوربین‌های مداربسته مشکل دارن.

کنسرت ۲۷ جولای گروه اوهام در لندن

O-Hum Concert 27th July Londonگروه موسیقی اوهام رو از سال ۸۰ می‌شناسم. یادم هست اون موقع که آلبومشون رو روی سایت خودشون برای دانلود گذاشته بودن، با اون اینترنت ذغالی چه دودمانی ازم بر باد رفت تا تونستم دانلودش کنم. بعدش هم به هر کسی که تونستم معرفیش کردم و آهنگ‌ها رو دادم. این گذشت تا این که چند سال بعد با شهرام شعرباف از نزدیک در ترکیه آشنا شدم. یک هفته‌ای رو با هم گذروندیم و من این بشر رو از نزدیک شناختم و کلی ازش بیشتر خوشم اومد.
حالا شهرام هم اومده لندن و قراره که اینجا کنسرت داشته باشه. اونهایی که با اوهام آشنا هستن، می‌دونن که سبکشون راک هست و در آلبوم‌های قبلیشون بیشتر اشعار حافظ رو خوندن. من برای اولین باره که امکانش رو دارم برم کنسرتشون. بیشتر کنسرت‌های قبلیشون توی ایران لغو شد و خب حالا هم طبیعیه به خاطر رفاقتی که با شهرام دارم، تبلیغی هم براش بکنم. اگه لندن یا دور و برش هستین و به این نوع موسیقی علاقمندین، توصیه می‌کنم بیاین. این کنسرت بیست و هفتم جولای برگزار می‌شه. اطلاعات زمانی و مکانی و خرید بلیت رو می‌تونین از این صفحه پیدا کنین. اگه هم تا حالا کار این گروه رو نشنیدین، می‌تونی این چند نمونه رو از توی یوتیوب ببینید و بشنوید:
درویش از آلبوم نهال حیرت، درد عشق از آلبوم آلوده

در جلسه ملاقات بلاگرهای لندن چه گذشت؟

سایت meetup یکی از قدیمی‌ترین سایت‌های تنظیم گردهمایی‌های گروه‌های اینترنتیه. بنابراین وقتی که امروز مهرداد بهم گفت که قراره بلاگرهای لندن با استفاده از قراری که توی این سایت با هم گذاشتن، دور هم جمع بشن، تصمیم گرفتم که بهشون ملحق بشم. این هم مجموعه چیزهای جالبی هست که توی این قرار دیدیم. شاید به درد کسی بخوره.
برنامه‌های این چنینی نیاز به اسپانسر داره. این برنامه هم توسط talktalk پشتیبانی می‌شد. در واقع محل برگزاری و پذیرایی شامل نوشیدنی و غذای سبک رو این شرکت اینترنتی و اوپراتور تلفن تقبل کرده بود. این کار چه نفعی برای این شرکت داره؟ من دارم درباره این اتفاق می‌نویسم و بهش لینک می‌دم. بقیه هم دارن این کار رو می‌کنن. بنابراین بلاگرها با لینک دادن بهش دارن بهش کمک می‌کنن. دارن براش تبلیغ می‌کنن. پس مزدش رو می‌گیره. این شرکت چقدر از وقت ما رو گرفت؟ تقریبا یک ربع درباره یکی از محصولاتش صحبت کرد. خیلی کوتاه. سخنران کلی هم با زبان طنز جلسه رو چرخوند و محصولش رو معرفی و تمام. مزاحم کسی نشد.
بلاگرها اونجا چی کار می‌کردن؟ همدیگر رو ملاقات کردن و با هم از نزدیک آشنا شدن. با هم کارت ویزیت رد و بدل کردن. قرار همکاری گذاشتن. خلاصه با انواع و اقسام روش‌ها بینندگانشون رو به سوی هم هدایت کردن.
چه جور بلاگرهایی اونجا بودن؟ از بلاگری که درباره متروی لندن می‌نوشت تا بلاگری که درباره مد می‌نوشت و تا بلاگری که درباره مد و فشن یادداشت داشت. اصولاً این ملاقات بهم نشون داد اگر درباره چیزی تخصص داری یا علاقمندی، می‌تونی فقط درباره همون موضوع بنویسی و مخاطب خودت رو پیدا کنی.
فقط بلاگرها اومده بودن؟ نه! بخش‌های بازاریابی و مارکتینگ شرکت‌های مختلف از دور و نزدیک و از شهرهای دور و بر تا کشورهایی مثل فرانسه خودشون رو رسونده بودن تا با بلاگرها بیشتر آشنا بشن. از موضعی هم‌سطح با اونها حرف می‌زدن. تک‌تک بلاگرها رو ملاقات می‌کردن و سعی می‌کردن باب رفاقت رو باهاشون باز کنن. تا بتونن محصولات خودشون رو به اونها معرفی کنن. دو نفر رو ملاقات کردم که کارشون این بود که از شرکت‌های مختلف پول می‌گرفتن تا اجناس و محصولاتشون رو توی وبلاگ‌ها معرفی کنن. بخشی از این پول رو به بلاگرها می‌دادن تا رپرتاژآگهی در وبلاگشون داشته باشن. در واقع یک فهرست رتبه‌بندی‌شده از بلاگرها داشتن که بر اساس تعداد بازدید و چیزهای دیگه تنظیم شده بود. اگه بلاگری از بالای این فهرست محصولی رو معرفی می‌کرد تا ۵۰۰ پوند هم برای هر نوشته بهش پرداخت می‌کردن.
در بدو وردو هر فردی اسم خودش و مثلا شناسه توییتر خودش رو روی یک برچسب می‌نوشت و روی لباسش می‌چسبوند. این طور همه همدیگر و با یک نگاه می‌شناختن یا با هم آشنا می‌شدن. در کل نمونه خوبی بود برای یادگیری درباره جمع‌های این چنینی. مشاهداتم رو نوشتم بلکه این اتفاقات رو توی ایران هم شاهد باشیم. این هم دو تا عکس که از اونجا توییت کردم. عکس یک و عکس دو و این هم عکسی در سایت میت‌آپ.

ادامه

فوتبال در جزیره

چند سالی بود که از فوتبال خودم را کنار کشیده بودم. شاید بشه علتش رو اوضاع فوتبالی ایران دونست. از بس که توی ذوق آدم می‌خوره، کلاً عطایش رو به لقایش می‌بخشه. اما اوضاع توی بریتانیا طور دیگریه. اینجا مردم با فوتبال نفس می‌کشن. از بچه جغله که تاتی‌تاتی می‌کنه تا پیرمردی که به زور کمرش رو صاف نگه می‌داره، طرفدار فوتبالن و حداقل طرفدار یک تیم هستن. فرقی هم نمی‌کنه که تیمشون دسته چندم باشه. خلاصه عشق فوتبالن. فرهنگ فوتبال دیدن توی پاب و بار و کافه هم حسابی جا افتاده. خیلی‌ها ترجیح می‌دن از خونه بزنن بیرون و با لیوان‌های آبجو توی پاب‌ها با بقیه نعره بزنن و تیمشون رو تشویق کنن. اینجا خیلی سخته که بی‌تفاوت از کنار فوتبال رد بشی. هوایی که نفس می‌کشی هم باعث می‌شه خونت به جوش بیاد و بگردی دنبال یه تیم که طرفدارش باشی.
لندن یه شهر چندفرهنگیه. از همه رنگ و نژاد توش پیدا می‌شه. وقتی وسط شهر قدم بزنی، می‌تونی مطمئن باشی که بیشتر از هفتاد درصد مردم توی خیابون، بریتانیایی نیستن. حداقل پدر و مادرشون خارجین. بنابراین بعید نیست تعجب نمی‌کنی وقتی یه هندی رو با لباس تیم ملی انگلیس و اسم رونی پشت لباس می‌بینی. خلاصه هر کی این روزها توی خیابون لباس تیم ملی یه کشور رو پوشید و داره شلوغ پلوغ می‌کنه. من نم‌دونم توی کدوم شهر دیگه دنیا این همه تنوع رو می‌شه پیدا کرد. اما این رو می‌دونم که اینجا نسبت به خارجی‌ها رفتار دوستانه‌ای دارن اما اگه بدونن از فوتبال چیزی سر در نمیاری، کمی بیشتر از یه خورده تعجب می‌کنن. پس بهتره ازش سر در بیاری.

حکایت خانه‌های پلاک آبی لندن

Blue Plaqueتوی لندن وقتی خانه‌ای رو اجاره می‌کنی، آدرست ثبت می‌شه. بعد از اون هر کاری که بخوای بکنی به این آدرس مربوطه. خیلی هم مهمه. این مسأله به خاطر ایجاد نظم و ترتیب هست یا مسائل امنیتی یا هر چیز دیگه، من کاری بهش ندارم. اما خوبی این مسأله اینه که معلوم می‌شه کی از چه تاریخی تا چه تاریخی توی کدوم خونه زندگی می‌کرده. برای همین وقتی یه آدمی بعدها شخصیت مهمی می‌شه، می‌تونن به راحتی بفهمن که کجاها زندگی کرده. شاید توی انبار اون خونه‌ها یا اتاق زیرشیروانیش هم یه چیزهایی پیدا کردند که به کار بیاد. به این خونه‌ها «پلاک آبی» می‌گن که فهرست کاملی از اونها توی ویکی‌پدیا هست. یک جور نشانگر تاریخی یا نشان یادبود که اون خونه رو ارزشمند می‌کنه. این کار رو برای اولین بار سازمان میراث انگستانانجام داد اما در حال حاضر توی کشورهای فرانسه، ایتالیا، نروژ، ایرلند، ایرلند شمالی و ایالات متحده آمریکا هم این پلاک‌ها دیده می‌شه.
این پلاک‌ها سابقه‌ای بیشتر از یک قرن و نیم دارن و برای اولین بار در سال ۱۸۶۶ انجمن سلطنتی هنر تصمیم گرفت برای بزرگداشت لرد بایرون یک پلاک روی خونه‌ای که توش زندگی می‌کرد بذاره. طراحی این پلاک آبی بود اما برای این که ارزون‌تر تموم بشه قهوه‌ای از آب در اومد. بعدها در سال ۱۹۰۱ شورای شهر لندن به فکر افتاد که این نوع پلاک‌ها رو برای اطلاع‌رسانی گذشته لندن به آیندگان روی خونه‌های دیگه هم نصب کنه و این بار با همون رنگ آبی. به خاطر همین در جاهای مختلف لندن و توی کوچه و پس‌کوچه‌هاش کلی از این پلاک‌ها می‌بینین. پلاک‌هایی که نشون می‌دن توی اون خونه کدوم نویسنده، فیلسوف، نقاش، آهنگساز، سیاستمدار و حتی بدن‌ساز زندگی می‌کردن. اولین پلاک آبی که دیدم روی یه خونه نزدیک خونه خودم توی پرتوبلو بود که اعلام می‌کرد جرج اورول توی این خونه زندگی می‌کرده. البته جرج اورول توی خونه‌های زیادی بوده و طبیعیه که چند تا خونه روش همچین پلاکی نصب باشه. به هر حال این طور وقت‌هاست که آدم اجاره‌نشین خانه‌به‌دوش مشهور می‌تونه پس از مرگش هم برای شهرش مفید واقع بشه.
اگه علاقمند هستین، خوندن این مقاله به فارسی به همراه مالتی‌مدیا (کیفیت پایینکیفیت بالا) و این صفحه ویکی‌پدیا رو بهتون توصیه می‌کنم.

اپلیکیشن‌های رایگان لونلی پلانت برای آیفون

Lonely Planet iPhone Appحالا که آتشفشان ایسلندی تعداد زیادی مسافر رو توی فرودگاه‌های دنیا خاکسترنشین کرده و ملت نتونستن به کشورهای خودشون برگردن، بعضی‌ها توصیه می‌کنن تا ملت بخت‌برگشته از فرصت استفاده کنن و این نکبت رو تبدیل فرصت کنن. چطور؟
خیلی از شما که به سفر علاقمندین، لونلی پلانت رو می‌شناسین. منتشرکننده بزرگ‌ترین راهنمای سفر در دنیا. به همین مناسبت این بنگاه انتشاراتی، به مدت سه روز یعنی تا پایان ۲۳ آوریل یعنی ۳ اردیبهشت، اپلیکیشن‌های آیفون لونلی پلانت رو برای ۱۲ شهر اروپایی به رایگان برای دانلود قرار داده. علاقمندان در راه مانده یا به قول معروف ابن سبیل و فرصت‌طلب‌هایی چون من بشتابید و مجانی دریافتشون کنین. سر راهتون یه کم هم به جان من دعا کنین که خوشحال بشم. خب؟
برای دانلود این اپلیکیشن‌ها روی شهرهای زیر کلیک کنید:
آمستردام، بارسلون، برلین، بوداپست، کپنهاگ، استانبول، لندن، مسکو، مونیخ، پاریس، رم، استکهلم

استفاده از توییتر در سامانه‌های ترابری

برای استفاده از فناوری در دولت و خدمات عمومی، باید یک اراده وجود داشته باشد. در واقع علاوه بر این که شرکت‌ها و نهادها و مؤسسات دولتی، باید مدیرانی علاقمند به راه‌های تازه داشته باشند، مشاوران و مدیران میانی خوشفکر هم برای ایجاد تحولات کارآمد، لازم است.
نگاهی به سایت‌های دولتی و نهادهای رسمی ایران بندازید. بسیاری از آنها صرفاً صفحاتی هستند که به معرفی سازمان و در نهایت یک فرم تماس با ما و در بهترین حالت گزارش‌های آماری سالانه مجهز شده‌اند. در حالی که با کمترین هزینه‌ها می‌توان خدمات بسیار زیادی را در دنیای مجازی عرضه کرد. بدون آنکه نیروی انسانی زیادی به کار گرفته شود، به افراد زیادی که از فناوری استفاده می‌کنند، می‌توان خدمات ارائه داد.
عموماً سایت‌های دولتی خروجی‌های خود را به صورت آزاد در اختیار کاربران قرار نمی‌دهند. بسیاری از آنها خبرمایه ندارند و به‌روزرسانیشان قابل توسعه در سایت‌های دیگر نیست. به عبارت دیگر کمتر سایتی را می‌توان یافت که به فکر توسعه مواد تولیدی خود در سایت‌های دیگر باشد.
بگذارید مثالی بزنم. اینجا در لندن، شهری که حتی ساعت مشهورش، بیگ بن، هم هر ساعت توییت می‌کند و دلنگ و دولونگ به راه می‌اندازد، برای آن که از اوضاع خطوط مترو یا آن‌طور که اینجا مرسوم است آندرگراند، باخبر باشیم، کافی است به سایت ترابری لندن مراجعه کنیم. تمام اطلاعات بروز و به ثانیه در آنجا قابل مشاهده است. شما می‌توانید با انتخاب مبدأ و مقصد خود کوتاه‌ترین مسیر را با ترکیبی از مترو و اتوبوس و پیاده و زمان تقریبی از این سایت به دست آورید.
این سایت خروجی‌های استانداردی هم برای توسعه‌دهندگان وب دارد. برای آنهایی که می‌خواهند اپلیکیشن‌های موبایل برای سامانه ترابری لندن بسازند، این خروجی‌ها خوراک مناسبی است.
علاوه بر اینها ارسال پیامک برای مشترکانی که می‌خواهند از اوضاع حمل‌ونقل خبردار شوند، امری مرسوم است. در کنار اینها حساب کاربری توییتر سامانه ترابری هم برای کسی مثل من که دائماً از توییتر استفاده می‌کنم، می‌تواند ابزار اطلاع‌رسانه مناسبی باشد تا از اشکالات سامانه باخبر شوم. برای مثال خط مرکزی لندن، دیروز با مشکل مواجه بود. افراد زیادی در ورودی‌های ایستگاه مترو متوجه این امر شدند در حالی که برای من که توییتر مترو را دنبال می‌کنم، وقتی برای رسیدن به ایستگاه تلف نشد و پیش از همه از اتوبوس جایگزین استفاده کردم.
ای کاش وب‌سایت متروی تهران هم یک حساب کاربری توییتر باز کند تا چنین اطلاعاتی به طور خودکار، از خروجی‌های استانداردش وارد اکانت توییترش شود. ای کاش شرکت‌های هواپیمایی، مسافربری و اتوبوس‌رانی هم چنین کاری را انجام دهند. کاری که خرج چندانی ندارد اما کاربردش برای کاهش ترافیک و جلوگیری از اتلاف وقت کاربران مثل روز روشن است.

خط جزئی از وجود من است

آن شب روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم یه یک چیز معمولی فکر می‌کردم. این وسط‌ها گاهی با خودم بلند بلند فکرهایم را تکرار می‌کردم که احساس کردم صدایم توی حجمی بزرگ‌تر از فضای اتاق انعکاس پیدا می‌کند. این جور اوهام گاهی به سراغم می‌آید. قاعدتاً باید بعد از چند دقیقه هم از بین برود و تمام. اما این بار چندان مطمئن نبودم.
دیوار روبرویی اتاقم دو تا در دارد. یکی‌اش دولنگه است و جای خوبی است برای این که یک کمد بزرگ برایش بخری و همه خرت وپرت‌هایت را بچپانی آن تو و آن یکی در را نمی‌دانستم به کجا راه دارد. یک در که طوری توی دیوار کیپ شده که شکاف دورش را به زور می‌شود دید. دستگیره ندارد و فقط به سمت اتاق باز می‌شود. وگرنه می‌شد با هل دادن بازش کرد. اتاق را که رنگ می‌زدند، یک دور هم قلمو را روی در کشیده بودند که در نتیجه تمام درزش پر شده بود. روز اول که خانه را دیدم، از اگنس، دختر لهستانی‌ای که قرار بود خانه را نشانم دهد درباره این در پرسیدم. جواب داد که نمی‌داند و احتمالاً به جایی مثل پله‌های اضطراری راه دارد. در نهایت حواسم به اوضاع مبلمان خانه پرت شد و این در را فراموش کردم.
حالا مطمئن بودم که تا صبح خوابم نخواهد برد مگر این که این موضوع را یک بار برای همیشه حل کنم. رفتم توی آشپزخانه و یکی از چاقوهای میوه‌خوری کت و کلفت را برداشتم و فرو کردم بین درز در و چارچوبش. سعی کردم این کار را با ظرافت باز کردن یک قوطی کنسرو انجام دهم که در تقّی کرد و از چارچوب جدا شد.

ادامه

کمل‌فورد واک، شماره نوزده

توی تاریکی روی مبل نشسته بودم و داشتم سیگار می‌کشیدم. سیگار را خوب نپیچیده بودم، پس عجیب نبود که از کنار فیلترش، دود فوران می‌کرد. پرده‌ها کنار بودند و آسمان از شدت سنگینی ابرها، قرمز بود. تصویرم روی صفحه خاموش تلویزیون افتاده بود و هر بار که به سیگار پک می‌زدم، بازتاب نور نارنجی روی صفحه‌اش همزادم را نشان می‌داد که عمیق‌تر از من پک می‌زند. یک آن به نظرم رسید که نوک بینی‌اش از صفحه بیرون زد. انگار که شیشه تلویزیون شکم زنی آبستن باشد و نوزاد بالغی از داخل لگد بزند و بخواهد به دنیا بیاید. انگار جنینی با کف دستانش و از درون بخواهد این شیشه منعطف را پاره کند. از توی بلندگوها صدایی پخش می‌شد که ناله چندباره هماغوشی را تداعی می‌کرد. آن وسط‌ها انگار که یکی بخواهد به من چیزی بگوید، پرسید:
– پسر جان آتیش داری؟ ده ساله دنبال یک شعله کوفتی می‌گردم که سیگارم رو باهاش روشن کنم.
فارسی را با لهجه عجیبی حرف می‌زد. نمی‌توانستم بفهمم که شمالی حرف می‌زند یا جنوبی یا مخلوطی از هر دو. اما انگار هر کلمه‌اش لهجه خاص یک منطقه را داشت. راستش کمی جا خوردم. آخرین صدایی که توی آن اتاق شنیده بودم، صدای جیرجیر چوب‌های کف اتاق بود. با این که تازه بازسازی شده بودند، اما هر نقطه‌اش صدای متفاوتی با نقطه دیگر داشت. درست مثل لهجه این بابا که هنوز در تلاش بود تا از توی تلویزیون بیاید بیرون. احتمالاً اشتباهی شنیده بودم. شاید دستم روی یکی از دکمه‌های کنترل از راه دور مانده بود. احتمالاً نور تلویزیون قطع شده بود و چون هنوز داشت برنامه‌ای پخش می‌شد، فقط صدایش را می‌شنیدم.

ادامه

نمایشگاهی از هنر دیجیتال در لندن

Opto-Isolatorدیروز به نمایشگاه DeCode: Digital Design Sensation رفتم که توی موزه ویکتوریا و آلبرت لندن برگزار می‌شد. آثار به نمایش در آمده در این نمایشگاه در سه شاخه عرضه می‌شدن: برنامه‌نویسی، شبکه و تعاملی (اینتر اکتیو). در واقع تمام آثار هنری موجود، به نوعی با کامپیوتر و طراحی دیجیتال مرتبط بودن. برای من بیشتر از همه، آثار تعاملی جذاب به نظر رسیدن. در واقع تابلوها یا آثاری رو در نظر بگیرین که با کنش شمای بیننده، واکنشی متناسب نشون می‌دن. بذارین یه مثال بزنم. یک سطح رو در نظر بگیرین که از تکه‌های چوبی پوشیده شده به طوری که می‌شه هر تکه رو یک پیکسل بزرگ در نظر گرفت. وقتی شما جلوی این سطح مستطیلی بایستین، از طریق دوربینی که بالای این سطح کار گذاشته شده، دیده می‌شین، تکه‌های چوب حرکت می‌کنن و سایه‌ای به شکل شما روی این سطح تشکیل می‌شه. یا یک چشم رو در نظر بگیرین. منظورم یک چشم مصنوعی هست که دقیقاً به شکل چشم انسان توی چشمخانه قرار داده شده و پلک هم می‌زنه. وقتی جلوی این اثر بایستید، چشم شما رو نگاه می‌کنه و به هر طرفش که حرکت کنین، شما رو تعقیب می‌کنه. شاید نشه با نوشتن، کیفیت این نمایشگاه رو توضیح داد اما از این نمایشگاه گزارشی تهیه کردم، که احتمالاً چند هفته دیگه توی کلیک نشونش می‌دیم. احتمالاً هم بیفته توی ژانویه و سال جدید میلادی.
جدای اینها به نظرم این نوع آثار هنری نقطه عطف هنر مدرن شمرده می‌شن و دنیای امروز داره شاهد هنر-دانشمندانی می‌شه که هم به اندازه کافی هنرمندن و هم دانشمندان موفقی شمرده می‌شن.