آقای ارباب مالک خیلی چیزها بود. در ده همه حسرت او را میخوردند. هر چه کشاورز و زارع در ده بود داشتند برای او و روی زمینهای او کار میکردند. هر روز صبح آقای ارباب سوار اسبش میشد و در حالی که یورتمه میرفت، به سرزمین پهناوری که پدر در پدر به او رسیده بود خیره میشد و کیف میکرد. هر وقت هم که چیزی عصبانیش میکرد، سر مباشرهایش داد میکشید و سبیلهایش را میجوید. هر وقت هم کیفش کوک بود چند نان شیرین پرت میکرد به طرف بچههایی که کشاورزها بر سر زمین آورده بودند و از این کار خودش کلی کیف میکرد و به راهش ادامه میداد. از مزارع که رد میشد و به ده میرسید حتماً از جلوی قهوه خانه رد میشد. آقای ارباب از این که که جلویش بلند شوند و خودشان را دولا راست کنند خیلی لذت میبرد. خودش هم نمیدانست چرا. اما از بچگی به او یاد داده بودند که باید ابهت خودش را حفظ کند و جذبه داشته باشد. آن روز اما آفتاب که زد، بلند شد. اغلب نزدیک ظهر از خواب بلند میشد اما آن روز فرق میکرد. خودش هم نمیدانست چه فرقی اما فرق میکرد. بلند شد. از پنجره به بیرون نگاه کرد. به ابرها به درختهای دوردست و به کوه سبز خیره شد. انگار خبری بود. چیزی عوض شده بود اما نمیدانست چه چیز.
آبی به سر و صورتش زد و اسبش را خواست. وزنش را روی رکاب گذاشت و سوار شد. به مزارع که رسید، مباشرها دوان دوان به سویش آمدند فکر میکردند اتفاقی افتاده است که ارباب از خواب صبحش زده و به مزرعهها آمده است. اما ارباب فقط پرسید که همه آمدهاند؟ و بعد بدون این که منتظر جواب بماند به راهش ادامه داد. به هر مزرعهای که میرسید برای سلام کشاورزها سری تکان میداد و انگار لبخندی هم بیجهت به زیر سبیلش میدوید. نرسیده به ده از پل چوبی که رد میشد، ناخواسته نگاهی انداخت به رودخانه. بچه های ده میدویدند و خودشان را با سر و صدا پرت میکردند در آب خنک رودخانه و کیف میبردند. بعد هم میآمدند بیرون و زیر سایه درخت کیفشان دو برابر میشد. هن هن نفسهایشان که آرام میگرفت دوباره و چند باره میپریدند درون آب.
این بار اولین باری بود که آقای ارباب راه خودش را به زیر پل کج میکرد. اما بچهها نه ساکت شدند و نه توجهی به او کردند. ارباب خیره شد به آب و فکرش رفت زیر سایه درختها. از اسب پیاده شد، کمی قدم زد و فکر کرد به وقتی که بچه بود. یادش آمد وقتی که بچه بود چقدر دلش میخواست که فقط یک بار در رودخانه شنا کند اما پدرش…
صد متری به طرف بالای رودخانه رفت و پاپوشش را در آورد و تا مچ پا به داخل آب رفت. انگشتانش را توی آب تکان میداد و از حس لذت بخش غلغلکی که لای انگشتانش بود خوشش میآمد. اطرافش را به دقت نگاه کرد. صدای بچهها میآمد اما خودشان را نمیدید. لباسهایش را در آورد آرام آرام به میان رودخانه رفت. هر اندازه که بیشتر زیر آب میرفت، احساس بچگیاش را بیشتر پیدا میکرد. شناکنان به آن طرف رودخانه رفت و دوباره برگشت. چه لذتبخش بود. راهش را کج کرد و به سمت پایین رودخانه شنا کرد. صدای بچهها که نزدیکتر میشد، دلش هم بیشتر و محکمتر میزد. به بچهها رسید و فریادی زد و در صدای بچهها گم شد.
یک استکان چای بعد از شنا آن هم در قهوهخانه چقدر میچسبید.
بدون دیدگاه! نخستین کسی باشید که دیدگاهی مینویسد.